🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/617 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۱۱) خبر شهادت سید حسین مثل آوار روی سرم خراب شد دو سه روز گذشت دو سه روز اندوه و ماتم باز حاج همت به جمع ما آمد و برای‌مان صحبت کرد کمی روحیه گرفتم به رغم نبود سید حسین سماوات برای پیوستن به گردان حضرت علی اکبر لحظه‌شماری می‌کردم ناگهان مارش رادیو، خبر آغاز یک عملیات بزرگ در شمال غرب را داد عملیات به نام والفجر ۲ در مرز پیرانشهر و در پادگان حاج عمران عراق علی آقا گفت: "احتمال انجام عملیات ما در منطقه بیشکان تقریبا صفر است. باید برای ادامه عملیات والفجر ۲ عازم شمال غرب شویم." صبح فردا یکی از ستون‌کشی‌های بزرگ تاریخ جنگ اتفاق افتاد تمام گردان‌ها و واحدهای ستادی تیپ در قالب ده‌ها اتوبوس و خودروی سبک به سمت استان آذربایجان غربی حرکت کردند حجم خودروها به حدی بود که حتی برای مردم شهرهای در مسیر جابه‌جایی‌مان سوال برانگیز بود برایم تعجب آور بود که گسیل این همه رزمنده از لحاظ نظامی چه توجیهی دارد!؟ آیا این همان چیزی نیست که ضد انقلاب می‌خواهد!؟ سعید اسلامیان گفت: "جلو و عقب ستون، نیروهای تامین جاده در حرکت‌اند هلی‌کوپترها هم از بالا مسیر را پشتیبانی می‌کنند ان‌شاءالله اتفاقی نخواهد افتاد." از میاندوآب به نقده رسیدیم شهر ترکیبی از کرد و ترک و سنی و شیعه بود مردم به استقبال‌مان آمدند تابستان بود با آب و یخ از ما پذیرایی کردند همانجا محمد ترکمان را دیدم باز با همان موتوری بود که در مهران به من امانت داده بود حالا به جای موتور، انگشتر عقیق درشت و سرخش چشمم را گرفته بود گفتم: "برادر ترکمان! تو اینجا شهید خواهی‌شد و آن انگشترت هم به یادگاری به من خواهد رسید." ترکمان خندید چیزی نگفت و رفت داخل محوطه استادیوم میان انبوه رزمندگان که آماده دعا بودند نشستم شب جمعه بود دعای کمیل خواندیم و من یک بار دیگر وصیت نامه نوشتم با بقیه نیروهای اطلاعات عملیات از راه زمین به منطقه عملیاتی رفتم. عقبه ما روستای رایات در عمق خاک عراق بود آنجا با سید محمود موسوی آشنا شدم طلبه‌ی جوانی که تازه وارد اطلاعات عملیات شده بود او و خیلی‌ها از کندوهای عسلی که آنجا بود نمی‌خوردند می‌گفتند: "اینها برای مردم محروم و آواره کردستان عراق است." از این کار سید لذت بردم و با او طرح دوستی ریختم همان شب قرار بود گردان‌ها به خط دشمن بزنند گردان حضرت علی اکبر باید به سمت تنگه دربند حمله می‌برد و تنگه را می گرفت رفتم پیش علی آقا اولین بار بود که ناچار شدم با اصرار، چیزی از او بخواهم گفتم: "علی آقا من به شهید حسین سماوات قول دادم که شب عملیات گردان او را جلو ببرم." با خنده گفت: "همیشه اسم تو توی قرعه کشی در نمی‌آید. این بار قرعه به نام دو نفر دیگر در آمده." همان شب، عملیات آغاز شد گردان حضرت علی اکبر در تنگه‌ی در بند به محاصره دشمن درآمد و سایر گردان ها به خوبی به اهدافشان دست یافتند صبح روز بعد خبر رسید که چند نفر از جمله محمد ترکمان در تنگه دربند شهید شدند انگشتر محمد ترکمان را جعفر منتقمی برایم آورد گفت: "حاج‌محمد شهید شد! این هم یادگاری که می‌خواستی." طاقت ماندن نداشتم خواستم علی آقا را پیدا کنم و با اجازه او به جلو بروم که خبر رسید علی آقا هم به شدت از ناحیه پا مجروح شده است تب و تاب عملیات والفجر دو فروکش کرده بود اما ارتفاعی به نام کدو هنوز کانون توجه فرماندهان بود ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/633