🏴🌹🏴 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و شانزدهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/778 فصل دهم نبرد فاو ۷ بومی‌ها راه را مثل کف دستشان می‌شناختند برای آنها جابجایی تهل‌ها گمراه کننده نبود بسیاری از آنها قبل از جنگ در هور زندگی می‌کردند و از راه ماهی‌گیری امرار معاش تنها مشکل ما با آنها زبان بود هر کدام از ما ۳ نفر داخل یک بلم چوبی نشستیم و پشت سر هر کدام‌مان ۲ عرب بومی داخل بلم ساک غواصی هم بردیم که وقتی به مین یا سیم خاردار داخل آب برمی‌خوریم، بپوشیم و راه را باز کنیم به آب افتادیم گاهی به تو تهل که می‌رسیدیم، محلی ها با فشار پارو آنها را جابجا می‌کردند گاهی آنها را با نی به هم می‌بستند نی‌ها را در جایی می‌شکستند به نشانه علامت و شاخص برای پیدا کردن مسیر در وقت برگشت گاهی هم برای تفنن و تغییر ذائقه، از پشت با پارو به کتف نفر جلویی می‌زدند و می‌خندیدند مسافت زیادی را طی کردیم از کنار پد عراقی‌ها رد شدیم سنگرهای آنها پیدا بود اما نگهبانی دیده نمی‌شد از پد دشمن دور شدیم باز میان آب‌راه تا عمق رفتیم حدس من این بود که می‌خواهند تا لب خشکی و آستانه جاده العماره به بصره بروند یکباره کنار یکی از تهل‌ها ایستادند از بلم روی آن رفتند افراد هر سه قایق پیاده شدیم بلم‌ها را روی تهل‌ها کشیدند و داخل نی‌ها پنهان کردند در جایی که در محاصره نی بود نشستند ما هم فقط نگاهشان می‌کردیم نم‌نم باران هم می‌بارید کف تهل‌ها با نی‌های خشک آتش روشن کردند یکی پرید داخل آب با نی‌های تیز چند ماهی گرفت آنقدر با مهارت سریع که هر سه ما هاج و واج مانده بودیم یکی از کوله پشتی چند خمیر نان در آورد آنها را با دست تخت کرد و روی آتش انداخت دود که بالا رفت صدای اعتراض من هم بلند شد با اشاره گفتم: "چه خبر است!؟ پشت دشمن و آتش روشن کردن!؟" به جای جواب خندیدند من بیشتر کلافه شدم ما ده صبح حرکت کرده بودیم و حالا دم غروب بود هوا داشت تاریک می‌شد خیلی گرسنه بودیم ماهی ها را خوردیم داشتیم نماز مغرب را روی تهل می‌خواندیم که صدای هلیکوپتر عراقی‌ها از دور رسید صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد بومی‌ها آتش را خاموش کردند هلیکوپتر از بالای سرمان گذاشت و رفت نفهمیدیم ما را دیده‌اند یا نه!؟ بومی‌ها دوباره آتش روشن کردند به بچه‌ها گفتم: "اینها جاسوس عراقی‌ها هستند! حتماً جای‌مان را به دشمن نشان داده‌اند و الان می‌آیند سراغمان!" هوا تاریک شده بود دوباره هلیکوپتری آمد آتش را دوباره خاموش کردند اما بلندبلند می‌گفتند و می‌خندیدند هلیکوپتر این بار چند منور در رودخانه ریخت هور برای دقایقی مثل روز روشن شد به محض خاموش شدن منورها و دور شدن هلیکوپتر، بومی‌ها بلم‌ها را داخل آب انداختند و شروع کردند پارو زدن تاریک بود از کنار پد و سنگرهای عراقی رد شدیم آن ها بلندبلند صحبت می‌کردند و بومی‌ها آهسته آهسته پارو می‌زدند از پد دور نشده بودیم که صدای قایق‌های عراقی به گوشمان رسید حالا بومی‌ها به سرعت پارو می‌زدند باران هم یک ریز و بی‌وقفه می‌بارید به جایی رسیدیم که باز پر بود از آب راه و نیزار قایق‌های عراقی از آبراه رد شدند ما فقط صدای‌شان را شنیدیم باز پاروزنی شروع شد تا جایی که نیمه شب به اسکله خودی رسیدیم آن شب خیلی چیزها از روش کار عربهای بومی یاد گرفتم از پارو زدن تا بستن تهل‌ها و باز کردن نی‌ها و ماهی‌گیری و آشپزی روی تهل گزارش شناسایی را به علی‌آقا دادم گفت: "بومی‌ها دیگر نمی‌آیند! اگر راه را بلد شده‌اید می‌توانید از فردا شب خودتان بگشت بروید" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/782 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی کتاب و مقاله‌ی مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee