#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت بیست و دوم؛
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد،
سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت
غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود
هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم
دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
دلم دامن مادرم را میخواست،
صبوری پدر
و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند
خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند
و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده
آخرین جمعه، پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما، ترسی تنش را لرزانده بود
در کاناپه فرو رفت
با لحنی گرفته صدایم زد:
«نازنین!»
با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم
مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم
سرپا ایستادم
و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود،
خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته
تنها یک جمله گفت:
«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم
بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم
هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد:
«البته تنها باید بری، من میرم ترکیه!»…
باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد
میدانستم زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته
رنگ از صورتم پرید.
دوباره به سمتش برگشتم
هرچقدر وحشی شده بود، باز همسرم بود
میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد
به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها، محبت میچکید،
انگار نرفته دلتنگم شده
با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد:
«نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!»
خودش هم از این رفتن ترسیده بود
به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود:
«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!»
یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود.
صدایم لرزید:
«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید
سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود
به آرامی پاسخ داد:
«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
جریان خون در رگهایم به لرزه افتاد
نمیدانستم با من چه خواهد کرد
مظلومانه التماسش کردم:
«بذار برگردم ایران!»
فقط ترس از دست دادن من، میتوانست شیشه بغضش را بشکند
صدایش خَش افتاد:
«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/8192
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee