🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صدوهجدهم؛ حسین به موازات فعالیت قرض الحسنه، ستاد کنگره فرماندهان و ۸۰۰۰ شهید استان همدان را راه‌اندازی کرد خودش در همان دو روز آخر هفته‌ای که به همدان می‌آمد به هدایت مجموعهٔ استان برای معرفی سیره‌ی شهدا پرداخت این کار به او انرژی می‌داد و دیگران هم از تدبیر و تحرک شبانه‌روزی او انرژی می‌گرفتند. گویی که کنگره نه یک فعالیت فرهنگی که محفلی برای انس و دیدار با شهدا برای او در این دنیاست به این امید که آنان را به جامعه بیشتر بشناساند. این شناساندن داغ او را تازه می‌کرد گاهی تصویر او را توی تلویزیون می‌دیدم که از دور ماندن از همرزمان شهیدش با حسرت حرف می‌زند و اشک می‌ریزد اشکی که داشت دل او را مثل آینه صاف و صیقلی می‌کرد. تا بیشتر و بیشتر به شهدا نزدیک شود. تلاش هنرمندانه حسین و دوستانش در گسترش معارف شهدا خیلی زود به بار نشست من و دختران و پسرانم را هم تشویق می‌کرد که در این عرصه وارد شویم با او به گلزار شهدا می‌رفتیم قصه بعضی از شهدا را برایمان روایت می‌کرد و از عظمت، شجاعت، مظلومیت و گمنامی آنان، خاطره‌ها می گفت. پیوند عاطفی حسین با شهدا مثل یک جویبار زلال و چشم‌نواز در زندگی ما جاری شد در دیدگاه عموم مردم، آن فرمانده لشکر خط‌شکن سال‌های جنگ جای خود را به یک فرمانده طراح و خلاق در همه عرصه‌های فرهنگی داد از فیلم‌سازان برای ساخت فیلم، از نویسندگان برای نگارش کتاب، از پژوهشگران برای تدوین تاریخ جنگ، از هنرمندان برای ساخت باغ موزه دفاع مقدس حمایت می‌کرد. به همدان رفتیم و میهمان خواهر بزرگ‌ترم ایران شدیم ایران در کودکی با حسین بزرگ شده بود و او را مثل برادرش دوست داشت برایش درددل کرد و گفت: «حسین آقا چند وقتیه که چشمام تار می‌بینه سرم گیج میره» محسن‌آقا شوهر ایران مرد دلسوز و جورکشی بود برای خواهرم کم نمی‌گذاشت اما ارتباط حسین در تهران با پزشکان بیشتر بود لذا پیشنهاد داد بریم تهران پیش دکتر چشم. دکتر از سر ایران سی‌تی‌اسکن گرفت و گفت: "یه تومور توی سر این خانم هست و باید عمل بشه. فقط احتمال داره که بعد از عمل بینایی‌ش از دست بره" ایران از سر اعتقاد و اعتمادی که به حسین داشت گفت: "هرچی حسین‌آقا بگه. اگه لازمه! عمل کنم." حسین بعد از مشورت با دکتر ذبیحی پزشک معالجش؛ به ایران گفت: «نظر ایشون اینه که عمل شی، به صلاحته.» ایران را به اتاق عمل بردند. من توی راهروی بیمارستان چشم انتظار بودم نگران خواهری که برایم از کودکی مادری کرده بود. آیا به سلامت بیرون می‌آید یا فلج می‌شود؟ هرچه زمان می‌گذشت نگران‌تر می‌شدم و بغض می‌کردم بالاخره بعد از ۱۲ ساعت ایران از اتاق عمل بیرون آمد سرش را تراشیده بودند و تومور را بیرون آورده بودند می‌ترسیدم که مبادا فلج یا نابینا شده باشد به هوش آمد چشم گرداند و گفت: "پروانه! تویی؟!" دنیا را بهم دادند غرق بوسه‌اش کردم با آقامحسن و حسین بردیمش منزل یک کلاه سفید پیش نامحرم‌ها می‌پوشید حسین هم سربه سرش می‌گذاشت و می‌گفت: "ایران! شدی مثل حاج‌آقاها که بار اول می‌رن مکه." ایران می‌خندید و حسین برایش آب میوه می‌گرفت و می‌گفت: "بخور تا بخیه‌هات زودتر جوش بخوره" ادامه دارد ... ✍ 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee