قسمت چهارم: ❓چه زمانی متوجه شدید همسرتان شهید شده است؟ 🎤قبل از رسیدن به بیمارستان همسرم چشمانش را بسته بود و من فکر می‌کردم یا خوابش برده یا بیهوش شده است؛ چراکه در کل مسیر ما با هم حرف می‌زدیم، قرآن می‌خواندیم و دعا می‌کردیم. دست من زیر سر حبیب بود، همین که ساکت ‌شد، گفتم: "چرا حرف نمی‌زنی؟" گفت: "دارم راز و نیاز می‌کنم و می‌خواهم نماز صبحم را بخوانم. با من حرف نزن." چشمانش را بست. من فکر کردم از خستگی خوابش برده است. در ادامه مسیر نزدیک عراق که شدیم ۵ اسیر چشم و دست بسته انداختند توی آمبولانس، درواقع پرت کردند. من جیغ زدم و گفتم: "مجروح داریم، مراقب باشید." اسرا گفتند: "نمی‌بینی چشمان ما بسته است. ما از کجا بدانیم که شما کجا هستید." یکی از آنها گفت: "دست و چشم مرا باز کن تا کمکت کنیم،" اما من اصلا دستانم را نمی‌توانستم بلند کنم. با هر بدبختی که بود چشمانم را باز کردم و در تاریکی فضای داخل آمبولانس دیدم که محکم دستان آنها را با طناب بسته‌اند. با سختی و کشان‌کشان یکی از آنها خودش را به من نزدیک کرد و با سختی دستش را باز کردم. او هم دست و چشم بقیه را باز کرد. بعد صورتش را به حبیب نزدیک کرد و نفس و نبضش را که چک کرد، گفت: "اصلا هیچ علائم حیاتی ندارد و شهید شده است." آنها حبیب را شناختند و گفتند: "این حبیب شریفی است. همسایه ما اینجا چه‌کار می‌کند؟" من هم ماجرا را تعریف کردم. من اصلا باورم نمی‌شد و می‌گفتم امکان ندارد او شهید شده باشد. ما چند لحظه پیش داشتیم صحبت می‌کردیم. یکی از اسرا گفت: "خواهرم به فکر خودت باش. او به آرزویش رسید و شهید شد. تو از این به بعد اسیر بعثی‌ها هستی و به فکر خودت باش." با این حال، من هنوز باورم نشده بود او شهید شده است. البته این را هم بگویم در همان زمان که همراه خانواده به سوسنگرد رفته بودیم، هلال‌احمر سوسنگرد اعلام کرد که همه دختران بیایند و یک دوره امدادگری آموزش ببینند که من هم رفتم و این دوره را فشرده از صبح تا شب گذراندم. ❓کجا از بقیه جدا شدید؟ 🎤صبح ما را به بیمارستان جمهوری شهر العماره عراق بردند. من دیگر از آنها جدا شدم و بعد از یک سال و خرده‌ای فهمیدم آنها را همراه جنازه همسرم کجا بردند. ❓بعد از یک سال!؟ چطور مطلع شدید؟ 🎤یکی از همان افرادی که اسیر بود را در اردوگاه دیدم و برایم تعریف کرد. ❓وقتی شما را به بیمارستان بردند، آنجا وضعیت چطور بود؟ 🎤سالن خیلی بزرگی بود پر از مجروح، حالا دقیق نمی‌دانم همه عراقی بودند یا ایرانی. اورژانس بیمارستان خیلی شلوغ بود. نیروهای عراقی همگی با همدیگر صحبت می‌کردند و می‌گفتند: "یک زن نظامی ایرانی را آورده‌ایم." مرا بردند و روی یک تخت بستری کردند. دیگر چندان به هوش نبودم تا اینکه با سیلی یکی از نظامیان عراقی به هوش آمدم. او خیلی محکم به‌صورتم سیلی زد. من یکدفعه چشمانم را باز کردم و گفتم: "چرا سیلی می‌زنی؟" گفت: "تو خون زیادی از دست داده‌ای و پزشکان می‌خواهند برای تو خون تزریق کنند، اما می‌گویی من خون بعثی نمی‌خواهم؛ درحالی‌که من اصلا نمی‌دانستم اینگونه گفته‌ام و به‌شدت بی‌حال بودم." تمام لباس‌هایم و چادرم پاره شده بود. پرستاران می‌خواستند لباس‌هایم را عوض و لباس کوتاه بیمارستان را تنم کنند. یکی از پرستاران قیچی آورد تا لباس‌های خونی و پاره را عوض کند. من محکم چادر و لباسم را گرفتم و گفتم: "اجازه نمی‌دهم اینها کوتاه هستند و حجاب ندارند؛" درحالی‌که سرم خون به دستم بود، تخت را محکم گرفتم و جیغ می‌زدم که نمی‌خواهم لباسم را عوض کنید. داد می‌زدم که بیایید مرا بکشید. من این لباس‌ها را نمی‌پوشم. تا اینکه یکی از پزشکان آنها گفت: "نمی‌بینید که این خانم چقدر حجاب دارد و برایش مهم است که چادر از سرش نیفتد. با وجود گرمای هوا او نمی‌خواهد حجابش را کنار بگذارد. اذیتش نکنید نمی‌تواند این لباس‌ها را بپوشد. من که پزشک هستم می‌گویم ایرادی ندارد." در آن بیمارستان ترکش‌ها را از بدن من خارج نکردند و واقعا فکر می‌کردند من زنده نمی‌مانم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee