#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_سی
*تشییع*
*محمد کریمی*
🔆سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند اما علیرضا با آنها نبود یکی از بچههای سپاه گفت :
به فامیل و آشنا چیزی نگید🤫 شاید تشابه اسمی بوده آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده!
دیدم حرف خوبیه من هم چیزی نگفتم تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود اتفاق عجیبی افتاد.😳
🌱صبح زود همه خواب بودند دیدم کسی در میزند رفتم در را باز کردم کسی نبود.!!
نگاهم به زمین افتاد با 😳تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته با صدایی گرفته و بغض آلود🥺 پرسید مادرتون هستن؟
🍃رفتم داخل مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب😳 پرسید کیه این وقت صبح گفتم مادر شهید رادپی آمده با شما کار داره
🔆گفت واه! اون بنده خدا که فلج شده نمیتونه راه بره و بعد هم سریع چادرش را سرش کرد.
با هم رفتیم دم در بنده خدا از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش را کشانده بود روی زمین.
🌀مادر سلام کرد و گفت حاج خانم بفرمایید تو
مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع به صحبت کرد خانم کریمی علیرضا تون را آوردن؟!
مادر گفت معلوم نیست. احتمالاً! مادر شهید رادپی گریه اش😭 گرفت و گفت:
💠حتما آوردنش دیشب خواب دیدم حضرت زهرا س جلوی مسجد ایستاده اند و گفتند اینجا قراره شهید تشییع کنند بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضا👨🏻💼 شما را آوردند تو مسجد🕌!!!
من هم ناخودآگاه گریه ام😭 گرفت همینطور مادرم اون خانم چند تا شاخه گل سرخ🌹 به مادرم داد بعد گفت از باغچه خودمون برای شما چیدم مطمئن باش همین امروز بچه ات میاد
نمیدانم چه کسی این طور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود انگار اصلا هیچ کاری دست ما نبود. 🥺
🌀علیرضا که از بچگی نذرآقا شده بود توی گروهان ابوالفضل علیه السلام هم بود *شب تاسوعا بازگشت عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد*
*دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد پیکر علیرضا همراهشان بود همه فریاد می زدند* 😭😭
*ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد* /
*سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد*
🌱آن شب بچههای محل تا صبح کنار پیکرش بودند صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند سینه میزدند و گریه میکردند.
همه هیئتی ها هم آمده بودند تا این فدایی آقا ابوالفضل علیه السلام را تا گلزار شهدا تشییع کنند.
#ادامه_دارد
http://Eitaa.com/samenfanos110