eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
909 دنبال‌کننده
24.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
327 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *تحصیل* 👨🏻‍💼 *مجید کشاورز، حسین دهقان* 👨🏻‍💼علیرضا دبستان را در مدرسه عصر انقلاب عصر پهلوی آن زمان گذراند. 🌱بسیار تیزهوش و در عین حال پسری خندان😃 شلوغ و کمی هم اهل شیطنت بود. 🥳 🌀معلم ها خیلی این پسر را دوست داشتند. یکی از معلم‌ها میگفت شیطنت از چشمای این بچه می باره ولی چون درس و اخلاقش خوبه ما هم دوسش داریم.😎 💠دبستان که می آمدیم با اینکه خسته بودیم همه را تشویق می‌کرد که مسجد🕌 برویم و نماز را به جماعت بخوانیم بعد هم ناهار و بعد از آن مشغول بازی می شدیم. 🤭 🌀پایان دوران دبستان مصادف بود با حوادث انقلاب ما کمتر به درس توجه می کردیم.😁 🌱علیرضا درس نمی خواند اما چون توی کلاس خوب دقت می کرد همیشه نمراتش از ما بهتر بود. 🤩 🍃با پیروزی انقلاب وارد مقطع راهنمایی شد مدرسه شهید ارباب در خیابان حکیم نظامی ثبت نام کرد. علیرضا آنقدر درگیر مسائل انقلاب و فعالیت‌های مسجد🕌 و مسائل فرهنگی بود که کمتر به درس توجه می کرد با این حال سال اول با معدل بالا قبول خرداد شد. 🥳 🌀دوم راهنمایی سال آخر تحصیل او بود در این سال معمولاً نیمه‌های شب پس از پایان کار بسیج به خانه می آمد صبح زود هم راهی🚶🏻 مدرسه می شد. 🌱در همین دوران بود که با راه اندازی انجمن اسلامی مدرسه مشغول فعالیت‌های سیاسی شد. گروه‌های سیاسی مختلف نظام که در مدارس فعالیت می کردند علیرضا را مانعی بر سر راه خود می دیدند لذا یک بار او را به قدری کتک زدند🥺 که کمتر کسی تحمل آن را داشت با سر و صورتی خونین راهی خانه شد اما دست از فعالیت هایش بر نمی داشت.👌🏻 🌀نمی‌دانم که این به پسر در روز چقدر استراحت می‌کرد. تازه از این سال برگزاری جلسه قرآن و برگزاری اردو و فعالیت برای خانواده شهدا در مسجد🕌 و تبلیغات بسیج هم به کارهایش اضافه شد. 🤭 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *انقلاب* 👨🏻‍💼 *سید احمد هدایتی،* *حسین دهقان* 🌀در حوالی مسجد🕌 محل، کتابفروشی📚 ولیعصر عج قرار داشت. حاج آقا هدایتی👨🏻‍💼 مسئول آنجا بود این مکان قبل از اینکه یک فروشگاه باشد یک مرکز فرهنگی بود.👌🏻 💠بیشتر بچه ها با حضور در این مکان با اندیشه های امام و انقلاب آشنا می‌شدند. 🤭 توزیع رساله📓 و اعلامیه های امام 📰و... از جمله فعالیت های این فروشگاه بود. 👨🏻‍💼حاج آقا هدایتی نوجوانان👬 را جمع می کرد او برای آنها از مطالبی می‌گفت که تقریباً کسی جرات گفتنش را نداشت. 🥶 🌱بارها همراه علیرضا به کتابفروشی📚 میرفتیم کتاب های مذهبی و انقلابی را می گرفتیم و شبها در مقابل مساجد🕌 دیگر می چیدیم و می فروختیم. چون سن ما کم بود کسی مزاحم ما نمی شد.😂 🍃 *در ایام انقلاب زیرزمین خانه علیرضا مرکز تهیه و تکثیر اعلامیه های امام بود.👨🏻‍💼محمد آقا برادر علیرضا دستگاه تایپ و فتوکپی تهیه کرده بود اما چون ساواک چندین بار او را گرفته بود 😂 برای همین توزیع اعلامیه ها📰 به سادگی توسط علیرضا و بچه های مسجد انجام می شد.*🥳 🌀در راهپیمایی های ایام انقلاب به همراه علیرضا حضور داشتیم با پیروزی انقلاب به همراه بچه ها برای استقبال از زندانیان سیاسی پیاده🚶🏻 به اول جاده🛣 تهران رفتیم. ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *مسجد* 🕌 *رسول سالاری،* 👨🏻‍💼 *سید احمد هدایتی* 🌀 *امیرالمومنین علی ع می فرماید: هرکس به مسجد🕌 رفت و آمد کند بهره های زیر نصیبش می شود:* *برادری👨🏻‍💼که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی تازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه.* 🤭 👨🏻‍💼علیرضا از دوران طفولیت همواره برای نماز در مسجد🕌 بود. در دوران مدرسه همیشه بچه های محل👬 را با خودش به مسجد می برد این حضور در دوران انقلاب به اوج خود رسید. 💠 *رسول گرامی اسلام می فرماید: خداوند وعده فرموده: فردی که وضو میگیرد و داخل مسجد🕌 می شود و در نماز جماعت شرکت می کند بدون حساب به بهشت🛤 ببرد.* 🍃علیرضا به خوبی می دانست که مسجد 🕌بهترین مکان برای فعالیت های عقیدتی و فرهنگی و حتی سیاسی است. لذا با پیروزی انقلاب مسجد رفتن برای او فقط برای اقامه نماز نبود. 🌱وی ابتدا عضو گروه سرود مسجد حاج صدرا (مسجد محل) شد. پس از مدتی به همراه دوست قدیمی خود مصطفی تاج الدین👨🏻‍💼 مسئولیت تبلیغات را به عهده گرفت. 📰 🌀نمایشگاهی که به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب در مسجد راه اندازی شد یادگار فعالیت همان دوران بود که تاثیر خوبی در سطح محل داشت.👌🏻 ☘با اصرار زیاد و در ۱۴ سالگی وارد بسیج شد و مشغول فعالیت های نظامی شد.👨🏻‍✈ 💠هر شب در برنامه ایست و بازرسی برنامه‌های دیگر بسیج حضور داشت😁. بسیاری از بچه های محل به خاطر رفاقت با او عضو بسیج شدند.😎 🌱در آن زمان که اعضای بسیج بیشتر به فکر فعالیت‌های نظامی👨🏻‍✈ بودند، علیرضا به همراه مهدی ورزنده و مصطفی تاج الدین👬 فعالیت های فرهنگی بسیج مسجد را آغاز نمود.🤓 🌀 *برگزاری جلسات قرآن🤲🏼 ، کلاس های احکام و از همه مهمتر برگزاری اردو🥳 با کمک بچه‌های بسیج از مهم‌ترین فعالیت‌های او بود.* 🌳معمولاً بیشتر اردوها در قالب کوهنوردی🌄 و یا به صورت تفریحی برگزار می‌شد *نکته مهم در این فعالیت ها این بود که علیرضا در آن زمان فقط ۱۵ سال داشت.* 🥰 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *معنویت* 🤲🏼 *جمعی از دوستان و بستگان* 🌳از دوران کودکی اولین سرچشمه های معنویت در وجود علیرضا دیده می‌شد. آنگاه که با مادرش🧕🏻 برای نماز صبح راهی مسجد🕌 می شد. از طرفی تربیت صحیح، رزق حلالی که پدر👨🏻‍💼 به آن مقید بود بسیار در رشد معنوی او تاثیرگذار بود. به طوری که بسیاری از بچه‌های محل به واسطه او به سوی مسجد🕌 و معنویت کشیده شدند.🤭 🌀فراموش نمیکنم. ظهریکی از روزها علیرضا به مسجد نرسیده بود می خواست در خانه نماز بخواند. آن روز مهمان داشتیم خانه🏠 شلوغ بود برای همین به یکی از اتاق ها رفت در سکوت کامل مشغول نماز شد. حالت عجیبی داشت. انگار خداوند در مقابلش ایستاده و مشغول صحبت با خداست. اصلاً عجله نمی کرد ذکر ها را دقیق و شمرده می گفت. نماز ظهر و عصر او نزدیک به نیم ساعت طول کشید.👌🏻 🔰بعدها وقتی صحبت شد می گفت: *اشکال ما این است که* *برای همه وقت می‌گذاریم به جز خدا! 🥺نمازمان را سریع می خوانیم و فکر می کنیم زرنگی کرده ایم اما نمی‌دانیم آنکه به وقت ما برکت می‌دهند خداست* 😟 علیرضا از نماز خواندن بسیار لذت می برد بر عکس ما که خیلی تند🏃🏻 و سریع نماز می‌خواندیم. 😕 💠از همان ۱۴ سالگی که وارد فعالیت‌های مسجد🕌 و بسیج شد به نماز شب مقید شده بود. تا هنگام شهادت نیز آن را ترک نکرد صبح ها همیشه قبل از اذان بیدار بود. از بیداری در سحر لذت می برد. این بیداری در سحر و نماز شب را همیشه مخفیانه انجام میداد علیرضا خوب می دانست که *امام صادق علیه السلام* می فرماید: *هر کار نیکی که بنده ای انجام می‌دهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است مگر نماز شب که از شدت اهمیت خداوند ثواب آن را معلوم نکرده و فرموده است : پهلویشان از بسترها جدا می‌شود و هیچ کس نمی‌داند به پاداش آن چه کرده‌اند چه چیزی برای آنها ذخیره کرده‌ام.* 🤭 🌀به نماز جمعه هم بسیار اهمیت می داد. هر جمعه ای که در اصفهان بود در نماز جمعه شرکت می کرد. *گویی می دانست که امام صادق علیه السلام می فرماید: قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود مگر اینکه خدا آتش🔥 را بر او حرام می کند.* 🌱به قرائت قرآن بسیار اهمیت می داد. مهم‌تر از آن به ترجمه و معانی آن بسیار توجه می‌کرد.🤩 یک بار در گوشه‌ای از مسجد نشسته بود غرق در قرآن بود و بعد هم رفت پیش یکی از دوستان درمورد بعضی از آیات شروع به سوال و جواب کرد. وقتی می‌خواستیم از مسجد بیرون برویم گفتم: 😉👇🏻 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🍃وقتی می‌خواستیم از🕌 مسجد بیرون برویم گفتم: خیلی تو قرآن غرق شدی. با 😳تعجب نگاهم کرد. خیلی آرام گفت: *ما خیلی غافل هستیم ما فقط داریم عمرمون را هدر می دهیم🥺 این قرآن مثل یک نامه💌 است که خدا برای ما نوشته ما نباید بدونیم خدا چی گفته و از چی میخواد؟؟؟* برای من شنیدن این جواب از بچه‌ ای که شوخ و کم سن و سال بود خیلی عجیب😳 بود. من بعدها خیلی روی حرف های این پسر فکر🤔 میکردم. علیرضا واقعاً انسان خودساخته ای بود. خیلی بزرگتر از سنش می‌فهمید. 👌🏻 🌀از میان دعاها🤲🏼 و زیارت ها به دعای توسل بسیار اهمیت میداد همیشه میگفت: بعد از توکل به خدا توسل به ائمه معصومین ع حلال مشکلات است. در توسل ها هم به وجود مقدس قمربنی هاشم علیه السلام بسیار اهمیت می داد. 🌳در دوران پس از پیروزی انقلاب مسجد🕌 محل ما مرکز فعالیت گروه‌های سیاسی بود طرفداران و مخالفان همدیگر را مورد هجوم تبلیغاتی قرار می‌دادند. هر روز بحث و جدل داشتیم یکی از ویژگی‌های خوب علیرضا این بود که وارد این گونه بازی‌های سیاسی نمی شد. بعد از ماجرای بنی صدر یک روز با بچه ها خیلی بحث کردیم. بعد دیدم علیرضا گوشه ایستاده و با حالت خاصی به ما نگاه می‌کند گویی با نگاهش ما را مسخره😏 میکرد جلو رفتم و با تعجب😳 پرسیدم چیزی شده؟! علیرضا گفت: آخه سر چی دارید بحث می کنید؟ خدا به ما ولایت فقیه داده ما باید پشت سر رهبر باشیم. هرچه ایشان گفت اطاعت کنیم این بازی های سیاسی بد نیست اما زیاد از حد به این مسائل پرداختند باعث دوری از هدف میشه. 🤢 نشنیدین *حضرت امام فرمود:* *پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد* 💠اهل غیبت نبود. اگر از کسی ناراحت😒 بود مستقیم با خودش صحبت می‌کرد. می‌گفت که به چه دلیل از او ناراحت است اما پشت سرش حرف نمی‌زد. 👌🏻 بسیار کم‌حرف بود اما وقتی صحبت می‌کرد کلامش بسیار جامع و کامل بود. همه جوانب کار را می‌دید و بعد حرف می زد. لذا بچه‌ها روی حرف او حرفی نمی زدند. از 💵پول تو جیبی خودش همیشه به افراد مستحق کمک می کرد البته به صورت مخفیانه. زمانی که جبهه می‌رفت معمولاً به کسی نمی گفت. می‌ترسید که ریا و یا نیت غیر خدایی وارد کارش شود. 👏🏻 👨🏻‍💼پدرش هم به او آموخته بود که هر کاری انجام می دهی فقط برای رضای خدا باشد چرا که *امیرالمومنین* می فرماید: *هر کس قلبش❤ را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *روش برخورد* *جمعی از دوستان* 🌱اخلاق و رفتار و منش علیرضا حتی کوچکترین کار های او برای دوستانش الگویی کامل بود هر چقدر در کارهای او دقت می میکردیم کاری مخالف دستورات دین مشاهده نمی‌کردیم. جلوی بزرگتر ها ادب را خوب رعایت می‌کرد در جمع خانواده بسیار کم حرف بود روی حرف هایش فکر می‌کرد. اما وقتی سخن میگفت کلامش بسیار حساب شده و دقیق بود☺️ 🔰در جمع بچه های هم سن که قرار می گرفت بسیار انسان شوخ و بذله گو بود. با این حال دقت می‌کرد که آبروی کسی را نبرد. یا اینکه پشت سر کسی غیبت نکند.❌ دروغ نمی گفت نه شوخی و نه جدی، گویی می دانست *امام علی ع فرموده اند: هیچ بنده ای مزه ایمان را نمی‌ چشد مگر اینکه دروغ را چه شوخی و چه جدی ترک کند* 🌱برخوردش در بین بچه‌های محل طوری بود که همه با اولین برخورد عاشق رفتارش می شدند بسیار با محبت و خنده رو بود، به خاطر همین برخورد های خوب او، بسیاری از دوستانش جذب مسجد شدند. 💠 می گفت تربیت ما باید بر اساس تعالیم قرآن و اسلام باشد تا در همه مراحل موفق باشیم صحبت‌هایش مرا به یاد جمله *حضرت امام ره* می‌انداخت که فرمودند: *برای پیروزی بر همه مشکلات باید تربیت اسلامی داشته باشید در غیر اینصورت بازهم دولت ها و قدرت ها بر ما مسلط خواهند بود(بیانات امام راحل 58/1/18)* 🌳 *امام صادق ع می فرماید :* *خداوند فرموده: بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین بنده نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربان تر و در رفع حوائج آنها بیشتر کوشش کنند* در دورانی که پدرش مریض بود یک روز در مغازه بقالی سر کوچه ایستاده بودم با پیرمرد فروشنده صحبت می‌کردم همان موقع علیرضا در حال عبور از سر کوچه بود صاحب مغازه رو کرد به من و گفت: این پسربچه از خیلی از ما بزرگتر ها بیشتر میفهمه! 👌🏻 🍃بعد ادامه داد توی این کوچه دو تا خانواده یتیم زندگی می کنند که وضعیت مالی آنها خوب نیست بارها دیده ام که علیرضا میاد اینجا و بیسکویت🍪 و پفک و... میخره. 🌀با اینکه خودش و چه است و خوراکی دوست داره ولی به بچه‌های آنها میده بعد ادامه داد: *یتیم نوازی را باید از این بچه یاد گرفت.* 🥺 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌳 *پیامبر اکرم ص می فرماید:* *چشمان 👀خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید* 🍃بر این اساس علیرضا توی کوچک راه🚶🏻‍♂️ می‌رفت سر به زیر بود مبادا نگاهش به نامحرم بیفتد. 🌀فراموش نمیکنم یکی از بستگان خانواده ای بی قید و بند به مسائل دینی بود. زنان و دختران قبل از انقلاب بی حجاب بودند و بعد از انقلاب هم مجبور بودند روسری سرشان کنند. 😕 با این حال این خانواده ارادت عجیبی به مش باقر داشتند.🙃 مرتب به ما سر میزدند یکبار آنها آمده بودند همه داخل اتاق نشسته بودیم علیرضا🚶🏻‍♂️ در حالی که سرش پایین بود و به آنها نگاه نمی کرد شروع به صحبت کرد: *پیامبر گرامی اسلام می فرماید: خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می دارد" اصحاب می‌پرسند: مومن بی دین کیست؟* *فرمودند: آنکه نهی از منکر نمی کند.* لذا من به عنوان وظیفه چند مطلب را عرض می کنم. 🌱آن شب علیرضا به قدری زیبا صحبت کرد که نه تنها بر مهمانان بلکه بر خود ما هم تاثیر داشت. صحبت هایش با دلیل و منطق بود. هر آدم عاقل این حرف ها را تایید می‌کرد علیرضا می گفت: *آدمی که نماز نمی خواند🙁 و خدا در زندگی اش هیچ جایگاهی ندارد دلش را به چه چیز این دنیا خوش کرده است🥺* *واقعاً اگر خدا از زندگی ما برداشته شود ما چه انگیزه ای خواهیم داشت؟!*🤔 بعد هم از حجاب گفت : *خداوندی که همه ما* *بنده و مطیع فرمانش هستیم* *فرموده: برای این که بنیاد خانواده از بین نرود زنان با حجاب باشند.* حالا این که حجاب چه تاثیری در خانواده دارد به یک طرف اما رعایت حجاب عمل به دستور خداست! ما با این کار خدا را خشنود و راضی کرده‌ایم و همینطور دلایل دیگر.☺️ 💠آن شب علیرضا ۱۵ ساله به قدری زیبا صحبت کرد که همه ما تحت تأثیر قرار گرفتیم.🤭 🍃دفعه بعد که آنها آمدند مادر و دخترانش چادر به سر کرده بودند. هر وقت هم که علیرضا از جبهه به مرخصی می آمد حتما به دیدنش می آمدند. این خانواده با گذشت سال‌ها هنوز حجابشان را حفظ کرده‌اند و این را مدیون صحبت ها و برخورد خوب علیرضا می دانند. 🤓 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *ورزش* *محمد کریمی* 💠از سال ۵۳ پدرمان👨🏻‍💼 در تهران مشغول به کار بود و علیرضا را نیز در ایام تابستان با خودش می برد. همانجا کار آشپزی🥣 را می‌آموخت در همان ایام علیرضا به کلاسهای ورزشی رزمی دانشجویان می‌رفت، کار آنها را تماشا می‌کرد. 🌳یک روز مسئول ورزش های رزمی دانشگاه به سراغ پدرمان رفت گفت این پسر استعداد خوبی در ورزش دارد.🤭 از نظر من هم مشکلی برای حضور اودر کلاس نیست. از آن هر روز علیرضا به همراه دانشجوها ورزش می‌کرد. در ایام مدرسه که در اصفهان بود یک کیسه بوکس تهیه کرد داخل آن را پر از شن کرده بود کیسه را به سقف زیر زمین آویزان کرده بود و هر روز یک ساعت به آن مشت میزد. 🌀قبل از انقلاب یک کلاس ورزش های رزمی در بالاتر از میدان آزادی اصفهان می‌رود مربی👨🏻‍💼 این کلاس خارجی بود او هم می‌گفت این پسر استعداد قهرمانی در ورزش‌های رزمی را دارد. 🌱دستان علی آنقدر قوی بود که کسی نمی‌توانست با او مچ بیاندازد. یکی از بچه‌های قوی محل که چند سالی از علیرضا بزرگتر بود با او مچ انداخت او جلوی رفقایش حسابی ضایع شد.😆 بعده کار به دعوا کشید ولی خیلی سریع او را انداخت روی زمین این پسره همیشه علیرضا و دوستانش را به سبب 🕌مسجد رفتن مسخره می کرد. بعد از آن دیگر ساکت شد. وقتی آوازه قهرمانی محمدعلی کلی پخش شده بود توی محل ما علیرضا را به خاطر قدرت بدنی و تشابه چهره به نام علی کِلِی صدا می کردند. 🍃علیرضا ورزش را قطع نکرد وقتی هم که جبهه میرفت و حتی زمانی که مجروح شده بود ورزش را ادامه می داد. همیشه می‌گفت *انسان مسلمان باید قوی و نیرومند باشد* او با اینکه به فنون ورزش‌های رزمی مسلط بود و بدنی بسیار قوی داشت اما همیشه انسانی ساکت و بی‌ادعا بود. 🌀یک روز که با مادرم صحبت می کردم گفتم خدا را شکر علیرضا بدن خیلی قوی و محکمی داره. مادرم نگاهی به من کرد و گفت کار خدا را میبینی این پسر تو چهار سالگی از بس ضعیف و مریض بود در حال مرگ بود حالا خدا خواسته قدرتش را این طوری به ما نشان دهد!! 🥰 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *صلوات آباد* *خانم عابد،* 👩‍💼 *محمد کریمی* 👨🏻‍💼 🌳تابستان سال ۶۰ بود علیرضا کلاس سوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند قبول خرداد شد🤭 در آن ایام لحظه‌ای بیکار نبود یا فعالیت‌های مسجد🕌 و بسیج یا ورزش⚽ و مطالعه📚 و... 🌀یک روز آمد خانه🏠 بی مقدمه گفت می خوام برم جبهه کمی نگاهش کردم و با کنایه گفتم باشه مادر اما صبر کن بزرگتر بشی شما سن و سالت کمه جبهه نمی برن!!! 😅 🍃اما همین طور اصرار می‌کرد البته قبلا هم اقدام کرده بود اما چون سنش کم بود اعزام نشده بود این دفعه می گفت شما رضایت بده بقیه اش با من بعد هم شناسنامه اش را برداشت و رفت مسجد. 🙊 🌱با کمک بچه های محل شناسنامه را دستکاری کرد تاریخ تولدش را یک سال کم کرد و بعد هم از روی آن کپی گرفت و برد سپاه. 🔴تا آمدیم بفهمیم که چه خبرشده دیدم ساکت وسایلش را جمع کرده و رفت😅 برای آموزش به همراه بچه های دوره یازدهم پادگان غدیر سپاه آموزش دید و چند ماه بعد برگشت. 💠اوایل زمستان بود که با چند از دوستانش به کردستان اعزام شد و هوا سرد بود و هوای کردستان هم بسیار سردتر نیروهای تقسیم شدند از بچه‌های محل مهدی ورزنده با علیرضا و دو نفر دیگر به مقر سپاه در روستای صلوات آباد در اطراف سنندج اعزام شدند. حضور آنها در روستا تا پایان فروردین سال بعد طول کشید این منطقه از نقاط بحرانی کردستان بود مرتبط ضد انقلاب به آنجا حمله می‌کرد.😐 🌀صلوات آباد سه ارتفاع کوچک ولی مهم داشت هر شب هفت نفر از بچه‌ها در بالای هر کدام از این ارتفاعات مستقر می شدند آنها مراقب تحرکات ضد انقلاب بودند. 🌳بارها از علیرضا در مورد کردستان سوال می کردم ولی معمولاً چیزی نمی گفت همیشه دقت می‌کرد که از خودش چیزی نگوید اما یک بار برای دیدنش رفتم کردستان. 😁 🍃بچه ها وقتی فهمیدند که من برادر علیرضا هستم خیلی تحویلم گرفتند🤭 بعد هم شروع به صحبت کردیم. هر کس چیزی می گفت از سر ما از نبود امکانات و...😂 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌀در خلال صحبت ها یکی از دوستانش👨🏻‍💼 گفت مدتی قبل رزمندگان ما عملیاتی را انجام دادند. در این حمله ضربه سختی به ضد انقلاب وارد شد🥳 همان شب آنها برای تلافی کردن به ارتفاعات صلوات آباد حمله کردند .😶 🌳آن شب نیروی ما کمتر از قبل بود آنها خیلی سریع ارتفاع مجاور را گرفتند و به سمت ما بر روی تپه شهیدمحمدی حرکت کردند. 😐 🌱به جز من و علیرضا دو نفر دیگر هم بالای ارتفاع بودند هیچ راه چاره ای نداشتیم محاصره شده بودیم آماده اسارت و یا شهادت بودیم. 👌🏻 🍃علیرضا در آن شب حماسه آفرید که کمتر کسی باور می کرد💪🏻 علی با هر گلوله یکی از نیروهای ضد انقلاب را از پا در می‌آورد طوری شده بود که من و دو نفر دیگر خشاب پر می‌کردیم و علی شلیک می کرد😂 آنقدر مقاومت کردیم تا اینکه بچه‌های سپاه از داخل روستا به آنها حمله کردند ضدانقلاب مجبور به فرار شد. 💠با اینکه آنها جنازه هایشان را از دامنه تپه خارج کردند ولی با روشن شدن هوا ۸ جنازه از نیروهای ضد انقلاب بر دامنه کوه به جا مانده بود همان برادر بسیجی بعدها برای من گفت برادرتان خیلی بزرگتر از سنش می‌فهمد در همه کارها عاقبت اندیش است. 👌🏻 *علیرضا استعداد عجیبی دارد روحیه فرماندهی او هم بالاست. بچه ها را خیلی خوب مدیریت می‌کند* 🌱همه او را دوست دارند.🤭 در این شرایط بد آب و هوایی کردستان نماز اول وقت و نماز شب او ترک نمی شود. علیرضا خیلی از بچه‌ها را نماز شب خوان کرده.🙃 همیشه هم حدیث *پیامبر ص* را می‌گوید : *بر شما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد زیرا نماز شب انسان را از گناه باز می‌دارد، خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش🔥 را در قیامت دفع میکند* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *مسافر کربلا* 🧕🏻 *خانم عابد مادر شهید* 🌳صبح زود بود زنگ خانه به صدا در آمد رفتند و در را باز کردم باورم نمیشد با تعجب 😳دیدم پشت در علیرضاست علیرضای من👨🏻‍💼 با همان لبخند همیشگی گرفتمش تو بغلم گفتم دو روزه دارم مرتب دعا🤲🏼 می کنم که تو برگردی خیلی دلم برات تنگ شده.🥺 🌀آمدیم داخل بهش گفتم امشب مجلس عقد خواهر ته ما هم که هیچ دسترسی به تو نداشتیم فقط دعا 🤲🏼می‌کردم که تو هم بیایی. 🌱با اینکه از راه رسیده بود و خسته اما از صبح تا شب دنبال کارها بود خریدها تزیین🎈🎊 آماده کردن خانه🏠 و... عصر هم آمد پیش خواهرش و گفت: *آبجی خیلی مراقب باش اول زندگی زندگیتون با گناه شروع نشه اگه میخوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده* 🍃صحبت هاش که تمام شد آمد پیش من تو آشپزخانه من هم از قبل یک جفت کفش شیک👞 با یک شلوار👖 و پیراهن خوب👔 برای علی گرفته بودم آوردم و دادم بهش پرسید اینها برای خودمه؟🤔 با تعجب😳 گفتم خوب آره!!! 💠بعد دیدم با دوچرخه اش رفت بیرون لباسهای نو را هم تو پلاستیک گذاشت و با خودش برد بعد از نماز از مسجد🕌 برگشت گفتم مادر لباسات کو؟؟؟ *با لبخند 😄همیشگی جلو آمد و دستم را بوسید گفت مادر مگه نگفتی مال خودته من هم دیدم یکی از رفیقام هست که بیشتر از من به آنها احتیاج داره دادم بهشت من هم که این همه لباس های خوب دارم* با تعجب 😳نگاهش میکردم ولی برای اینکه دلم را به دست بیاره آهسته و با خنده 😄گفت مگه همیشه نمیگفتی چیزی که در راه خدا میدی اگر با دست چپ دادی دست راست نباید بفهمد بعد هم خندید و رفت دنبال بقیه کارها. 🌀نشسته بودم و به کارهاش فکر میکردم چند وقتی بود که خیلی به فکر مردم بود خیلی از وسایلی که برای او میگرفتم در راه خدا می بخشید. خودش به چیزهای کم قانع بود اما تا می توانست به داد مردم می رسید *همیشه سخنان حضرت امام را می‌گفت ولی مردم نعمت ما هستند* آن شب علی خیلی زحمت کشید خیلی خسته شده بود وقتی هم که مجلس عقد تمام شد پیشنهاد کرد دعای توسل بخوانیم خیلی ها خوششان نیامد و خودش رفت تنهایی توی اتاق و مشغول دعا شد.👌🏻 🌱نیمه های شب بیدار شدم علیرضا مشغول نماز شب بود در قنوت بود و مرتب استغفار می کرد صورتش خیس از اشک😢 بود و بعد هم با حالت عجیبی مشغول خواندن نماز صبح شد. انگار پروردگار در مقابلش ایستاده و با او صحبت می کند آنقدر عاشقانه نماز می‌خواند که مرا هم تحت تاثیر قرار داده بود. بعد از نماز دیدن صورتش خیلی سرخ‌شده جلو آمدم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم دیدم تب شدیدی دارد *شاید برای اولین بار بود که بعد از ۱۲ سال می دیدم پسرم مریض شده* 🥺 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌀گفتم مادر چی شده؟ چیزی برات بیارم؟ گفت هیچی نیست به خاطر خستگیه یکم بخوابم خوب میشه بعد رفت و خوابید😴 🌳۲ ساعت بعد از خواب بیدار شدم دیدم علی خوابه ولی هنوز تب داره رفتم تو آشپزخونه که براش دارو بیارم وقتی برگشتم با تعجب😳 دیدم که بلند شده و مشغول پوشیدن لباس👕 است. 🌀متعجب😳 گفتم کجا مادر؟ تو حالت خوب نیست با چهره خوشحال و خندان😄 گفت خوب خوبم. باید برم بچه ها تو جبهه منتظرند. گفتم یعنی چی؟ من نمیزارم با این مریضی راه بیفتی و بری. 😶 🍃خیره شد تو صورتم حالت عجیبی داشت با صدای آهسته گفت کدام مریضی؟ الان تو خواب امام خمینی ره را دیدم که اومدند بالای سرم دستشان را کشیدند رو صورتم و گفتند پاشو حرکت کن 🏃🏻. 🌱اشک در چشمانش حلقه زده بود با تعجب🧐 نگاهش میکردم جلو آمدم دستم را روی پیشانی اش گذاشتم خیلی عجیب بود هیچ اثری از تب نبود 🤨 رفتم صبحانه بیارم گفت دیر نشده باید سریع حرکت کنم من هم کمی نان🍞 و پنیر🧀 با چندتا بسته گز و شیرینی🍰 گذاشتم تو ساکش و حرکت کرد. جلوی در که رسید برگشت دوباره نگاهم کرد میخواستم بگیرمش تو بغلم اما نمی‌دانم چرا نمی توانستم فقط خیره شده بودم تو صورتش و نگاهش می کردم 🥺 انگار کسی به من میگفت که این آخرین دیدار است ناخواسته به دنبالش راه افتادم🚶🏼‍♀ وقتی خواست بیرون برود با صدای بغض آلود گفتم علی جونم کی برمیگردی؟؟؟ 😟 *مکثی کرد برگشت به سمت من خیلی مصمم بود گفت: ما مسافرکربلایی راه🛤 کربلا که باز شد برمیگردیم* 🌀ایستاده بودم دم در و رفتنش را می‌دیدم گویی جان از بدنم خارج می‌شد تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت خوشحال شدم با خنده😃 گفت یه چیزی رو یادم رفت اگر ما رو ندیدین حلالمون کنین😟 بعد هم دستش را به علامت خداحافظی تکان داد بیرون رفت و در را بست. 😞 🌱مثل آدمهای حیرت زده شده بودم هیچ عکس العملی نشان ندادم ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. آن روز علیرضا به خانه خواهرش 🧕🏻هم زده بود و از او هم حلالیت طلبیده بود. 💠 *در پایان آخرین نامه ای 💌هم که فرستاد نوشته بود به امید دیدار در کربلا برادر شما علیرضا کریمی* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *صدای تیراندازی های پراکنده شنیده می شد 🥺ولی هنوز دستور حرکت صادر نشده بود من هم که در انتهای ستون بودم رفتم و خوابیدم روی خاکریز به آسمان پرستاره نگاه می کردند دقایقی بعد یک دفعه یک گلوله خورد کنار پام*😢 🔰 *کمی ترسیدم ولی نمی شد از این محل استراحت گذشت همینطور درازکش توی حال خودم بودم که یک دفعه یک گلوله آمد و خورد توی کلاهم* 😂 *نفهمیدم چه جوری از روی خاک ریز پریدم پایین بدنم به شدت میلرزید🥶 توی سکوت شب دیدم همه بچه‌های انتهای ستون می خندند با تعجب گفتم چیه خنده داره"؟؟* *یکی از بچه ها با خنده گفت فکر 🧔🏻کردی تیر به کلاه آهنیت خورد! تعجب من را که دید ادامه داد علیرضا با سنگ زد به این کلاهت!! گفتم علی! خدا خفت نکنه من که نصفه جون شدم*😅😆 *هنوز جمله من تمام نشده بود که یک گلوله آمد و دقیقاً خورد به همان جایی که خوابیده بودم همه بچه ها با تعجب به من و محل اصابت گلوله نگاه می‌کردند علیرضا گفت کار خدا رومیبینی!!!!*☺️ لحظاتی بعد دستور حرکت داده شد ما به همراه گردان امام باقر علیه السلام نزدیک به دو کیلومتر به سمت چپ رفتیم و بعد هم حدود ۶ کیلومتر به سمت دشمن آن هم از داخل معبر میدان مین 🔅معدن کامل پاکسازی نشده بود برای همین چند تا از بچه ها شهید و مجروح شدند با این حال به انتهای معبر رسیدیم به نزدیک سنگرهای دشمن 💠برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت گروهان یکم به سمت جلو گروهان دوم حضرت ابوالفضل علیه السلام به سمت چپ و گروهان سوم به سمت راست. موانع وحشتناکی سر راهم بچه ها بود اما با سختی های بسیاری از آنها عبور کردیم درگیری شروع شد 🏃🏻‍♂️من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ میدویدم این منطقه پر از تپه‌های کم ارتفاع بود بالای هر کدامشان یک سنگر تیربار بود. با شلیک های اولین تیربار عراقی بچه ها روی زمین نشستند علیرضا داد زد آر پی جی زن، وَخی بزنش!!!! 💣🧨 لوله های اول و دوم آرپی‌جی از بالای سنگ رد شد ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد و بجه ها هم بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند. چند سنگر تیربار راه زدیم و پس از عبور از کانال رسیدیم به جاده شنی این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می آمد قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم.🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️ 🌼سمت چپ ما در صد متری جاده یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت. فهمیدم سیل بند است در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت تقریباً از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک می شد علیرضا گفت اینطوری نمی شه بعد هم چندتا نارنجک از ما گرفت و دویدبه سمت تپه ها با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگرهای تیربار را خاموش می‌کرد علیرضا جلو می‌رفت. ما هم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم حدود ۵۰۰ متر جلوتر یک دفعه یک تیربار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست. چند نفره روی زمین افتادند بی‌سیم را دادم به یکی از بچه ها و با شلیک آر پی جی تیربار را خاموش کردم. 🌱همین که آمدم حرکت کنم با تعجب دیدم علیرضا روی زمین افتاده. به هر دو پای علی تیر خورده بود نشستم که زخمش را ببندم در حالی که شدید درد می کشید مرا قسم داد و گفت تو رو خدا حرکت کن و برو.!!!🥺 با چفیه زخم پاهاش رو بستم بعد هم سه تا خشاب و دو تا نارنجک بهش دادم و با ناراحتی راه افتادم بی اختیار قطرات اشک از چشمانم سرازیر بود من مجبور بودم علی را رها کنم و به عنوان بچه ها بروم ماه باید سریع خودمان را به ستاد فرماندهی عراق در خط دوم می‌رساندیم ⏰حدود یک کیلومتر جلوتر رسیدیم به مقر فرماندهی نیروهای عراقی هر سه گروهان به هم ملحق شدیم خیلی از بچه ها توی راه مانده بودند گردان ما نصف شده بود اما با لطف خدا سنگرها را پاکسازی کرده ایم و همان جا مستقر شدیم ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *محاصره* *رسول سالاری* 🌱یکی از بچه ها دوید به سمت من با عجله گفت احمد خسروی را ندیدی با تعجب😳 گفتم نه چی شده گفت بی سیمش جواب نمیده نمیدونیم کجاست بعد گفت تماس بگیر قرارگاه و بپرس خط اول دشمن شکسته شده یا نه؟؟ 🍃با تعجب😳 گفتم خط اول گفت آره بابا به ما از همه طرف داره تیر اندازی میشه ببین باید چیکار کنیم. 😟 💠گوشی بی سیم را گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم 👨🏻‍💼مسئول قرارگاه گفت یکی از لشکر ها باید سمت چپ سیل بند را تصرف می کرده اما نیروهایش توی موانع و میدان مین گیر کردند هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین!!😟 🌱بعد گفت بچه‌ها خط اول دشمن را شکستند اما عراقیهای در حال فرار🏃🏻‍♂️ دارند به سمت شما که خط دوم هستین میان و با شما درگیر میشن. از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش🔥 هستین. 🍃بهترین کار اینه که بچه های گردان امام حسین علیه السلام که به شما ملحق شدند با هم بیایید عقب. سرم داغ شده بود پاهام دیگه حرکت نمی کرد همان جا نشستم روی زمین. 🌱احساس میکردم که به آخر دنیا رسیدم این حرف ها یعنی ما تو محاصره کامل هستیم تمام ماجرا های دیشب تا حالا تو ذهنم مرور می شد 🥺 یک نفرو دیدم از سمت سیل بند احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما میاد به سختی بلند شدم رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها. 🍃من هم رفتم سمت جاده شنی میخواستم برم دنبال علیرضا که از پشت سیل بند تیر اندازی شد فهمیدم عراقیها به آنجا رسیدند مجبور شدم برگردم نماز صبح را هم آنجا پیش بچه ها خواندم بعد از نماز و چه های گردان امام حسین علیه السلام هم رسیدند راه برای بازگشت بچه ها باز شد فرصت زیادی نداشتیم برادر خسروی داد می زد زود باشین هوا روشن بشه اینجا غوغا میشه 😟 🌀یکی از بچه‌های مجروح را دیدم از بچه‌های محل بود تا من را دید گفت از علیرضا خبری داری گفتم نه بعد ادامه داد بچه ها توی مسیر حدود ۳۰ تا مجروح رو گذاشته بودند پشت سیل بند قراربود نیروهای امدادگر آنها را ببرند عقب. ‼️من جلوتر از علیرضا تیر به پام خورد و افتادم علیرضا با پای زخمی روی جاده شنی نشسته بود. یک دفعه دیدیم سر و کله عراقی ها پیدا شد علی پشت جاده سنگر گرفت و با هر گلوله ای که شلیک می کرد یکی از آنها را می انداخت عراقی ها می خواستند مجروح ها رو تیر خلاصی بزنند ولی بیشترشون کشته شدند بعد هم علی خودش رو کشون کشون به سمت من آورد و گفت برو از لای تپه ها خودت رو به بچه‌ها برسون من هم خشاب های اضافه را بهش دادم و اومدم. 🔆هوا تقریبا روشن شده بود بارش گلوله های توپ💣 و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی شد صدای غرش تانک‌های عراقی هر لحظه نزدیکتر میشد. 🔆رفتم به طرف اسرای عراقی آنها گوشه محوطه بودند چند از اسرا خیلی سیاه و درشت هیکل بودند. ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🔆یکی از بچه ها گفت می بینی این ها رو از آفریقا آوردن برای کمک به صدام.😏 😕 *تمام نیروهای منافقین و استکبار هم متحد شدند برای نابودی اسلام ناب حضرت امام ولی از قدرت ایمان به خدا بی خبرند.* 😌 🌀تو همین حال بودم که بیسیم‌چی دوید به سمت من گوشی را داد دستم. هنوز چند کلمه ای حرف نزده بودم احساس کردم ضربه محکمی توی سرم خورد انگار کلاه آهنی روی سرم لِه شد. 😕 چند قدمی را دیدم احساس کردم از گوشی بیسیم هیچ صدایی نمیاد برگشتم و دیدم بیسیمچی غرق خون روی زمین افتاده. 🥺 سیم گوشی هم قطع شده من هم از سر و صورتم خون جاری شده روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم 😟 💠ساعتی بعد به هوش آمدن با چند تا مجروح دیگر داخل نفربر بودیم نفربر کنار یک خاکریز ایستاده ما را گذاشتند روی زمین است آفتاب☀️ مستقیم توی چشمم می‌خورد. خاکریز کنار ماه خیلی آشنا بود دیشب با بچه‌ها اینجا بودیم یک لحظه یاد 👨🏻‍💼علیرضا افتادم. می خواستم بلند شوم و به سمت جاده شنی حرکت کنم اما سرم خیلی درد می کرده چند تا ترکش ریز و درشت توی سر و صورتم خورده بود. منتظر آمبولانس بودیم دقایقی بعد بچه های گردان ها هم رسیدند. تعدادشان بسیار کم بود شاید نزدیک به ۲۰۰ نفر. 🌱برادر خسروی جلو آمد درحالی که خستگی در چهره اش موج می‌زد پرسید حالت چطوره؟ با صدایی 😢بغض آلود گفتم من خوبم از علیرضا چه خبر؟؟؟ نشست کنارم نفس عمیقی کشید و گفت تو راه که جلو می رفتیم دیدمش. 🍃وقتی دیدم مجروح کنار جاده🛤️ افتاده خیلی دلم سوخت اومدم بلندش کنم و با خودم بیارمش اما قسم من داد گفت تورو جان امام منو رها کن و برو علیرضا به من گفت: شما فرمانده ای برو بچه ها منتظرت هستن بعد هم اشک😢 از چشمان برادر خسروی سرازیر شد. 💠تو همین صحبت‌ها بودیم یک دفعه 👨🏻‍💼محمد آقا داداش علیرضا که تو گردان امام حسین علیه السلام بود رسید با نگاهش به دنبال علیرضا میگشت بعد هم به سمت من آمد از خجالت نمی دانستم چه کنم. 😔 🌀سراغ علیرضا را گرفت یکی از بچه‌های محل جلو آمد و گفت دو تا از رفیقاش رفتن بیارن. با تعجب😳 پرسیدم مگه کجاست؟ 🌱پریدم تو حرفش گفتم تیر خورده بود تو پاش، کنار جاده شنی مونده. نزدیکه الان دیگه می رسند دقایقی بعد آمبولانس رسید ما را به عقب منتقل کردند. ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *شهادت* *محمد کریمی* 🚑آمبولانس حرکت کرد و رفت مجروح ها را هم با خودش برد دل❤️ تو دلم نبود تمام خاطرات علیرضا👨🏻‍💼 از بچگی تا آمدنش به جبهة در ذهنم مرور می شد. حدود یک ساعت گذشت از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد حدس زدم همین هادنبال علی رفتند بلند شدم و به سمتشان رفتم. 🌱سلام کردم و سراغش را گرفتم انگار داغ دلشان تازه شده های های گریه می کردند 😭نمی دانم چه کنم ☀️اما خدا صبر عجیبی به من داده بود قرص و محکم گفتم برای چی گریه میکنین آرزوی همه ما شهادته خوش به حال اون که زودتر از بقیه رفت و... با حرف های من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد. 😢 🌌شب برگشتیم به اردوگاه بعد از نماز حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد داغ همه بچه‌ها تازه شد.🥺 🍃وسط خواندن با گریه😢 گفت آی بچه هایی که از فکه برگشتید چرا علیرضا کریمی با شما نیست صدای گریه بچه ها بند نمی آمد. 😭 🍃فردای آن روز تمام بچه‌های گردان خط‌شکن را فرستادند مرخصی من هم ساک علی را هم تحویل گرفتم سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم کمی که حال و هوای ما عوض شد رفتم انتهای اتوبوس بچه‌های محل آنجا بودند پرسیدم کدوم شما جنازه علی را دیده؟؟؟🧐 همه ساکت شدند ولی با نگاهشان یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان می‌دادند کنارش نشستم کمی با اون حرف زدم گفتم علی چی شد چطور شهید شد؟؟🥺 🔆خیلی خودش را کنترل می‌کرد که گریه نکنه بعد گفت من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی از لای تپه ها رد شدم خودم را رساندم بالای تپه ای که مشرف به جاده🛤️ بود. با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدندانها به بچه‌های مجروح تیر خلاصی می‌زدند. بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند یک دفعه در کنار جاده علیرضا را دیدم روی زمین افتاده بود به سختی خودش را به سمت تپه ها می کشاند 😭 بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک می کردند،😭 *اما یک دفعه دیدم یکی از تانک‌های عراقی از جاده خارج شد با سرعت به سمت علیرضا رفت یک دفعه از روی بدنش رد شد* 😞 *اونجا فقط یه صدای یا ابوالفضل علیه السلام شنیدم* بدنم شروع به لرزیدن کرد بعد از همان مسیری🛤️ که آمده بودم دویدم و برگشتم. ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌀صحبتش که به اینجا رسید هردو گریه می کردیم طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم باور کردنش سخت بود ما همیشه با هم بودیم اما حالا!!! بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چطور به مادر🧕🏽 بگویم. ☀️ظهر بود رسیدیم اصفهان نیم ساعت بعد جلوی خانه 🏡بودم اما جرات نمی کردم که در بزنم به خودم گفتم اصلاً برا چی اومدی اینجا تصمیم گرفتم که برگردم منطقه. 🥺 🍃سر کوچک رسیدم یک دفعه رو به روی پدرم👨🏻‍💼 قرار گرفتم تا مرا دید به صورتم خیره شد چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد بعد با صدایی لرزان گفت *خوش به حال علیرضا که شهید شد.* چشمام گرد شده بود. با تعجب😳 گفتم نه این چه حرفیه! *پدر ادامه داد دیشب تو خواب دیدمش پیراهنی بلند و سفید تنش بود خودش گفت که شهید شده!!* 😞 💠با پدر وارد منزل شدیم مادر هم فهمیده بود *مادر🧕🏽 گفت دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم پسرم با خوشحالی😃 دوتا بال در آورده و پرواز می کرد هرچه هم گفتم که بیا اینجا میگفت نمیتونم باید برم بالا* وقتی این وضعیت را دیدم دیگه من چیزی نگفتم 🧕🏽مادرم تا چند روز بی تابی می کرد و بعد از آن آرام شد و کمتر گریه میکرد ولی علتش را نمی گفت. ..................................... ..................................... *فراق* *محمد کریمی* 🌀نشسته بودیم سر سفره 🧕🏽مادر گفت میدونید چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم و ادامه داد وقتی برای پسرم گریه😭 می‌کردم یک شب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ پر از درختان میوه صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته.🙃 🌱یکدفعه دیدم از لای درختا علیرضای من اومد بیرون سفید و نورانی و با همان لبخند😃 همیشگی چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند. 👨🏻‍💼پسرم گفت مامان هر چی می خوای از این میوه ها بخور بعد تخت زیبا رو نشونم داد و گفت اینجا هم مال شما است نگران من هم نباش ببین چه جای خوبی دارم از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد. 🔆 *۱۶ سال بعد گذشت* *مادر🧕🏽 خیلی بی تاب شده بود همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه😭 می کرد یک شب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه میکرد از تو ناله هاش فهمیدم که دلش❤️ برای پسرش تنگ شده.* *می‌گفت خدایا یه تکه استخوان هم اگه از پسرم بیاد بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بالاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد خدا یوسف گمگشته ما را هم باز گرداند* 😢👌🏻 ....... http://Eita.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *بازگشت* *علیرضا کریمی* 🌀تقریباً اوایل محرم سال ۷۶ بود ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه🏡 شدم. به محض اینکه وارد شدم 🧕🏽مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد مثل همیشه نبود رنگش خیلی پریده بود خیلی ترسیدم فکر کردم اتفاقی افتاده با 😳تعجب گفتم مادر چی شده؟؟ با صدایی لرزان گفت باورت نمیشه، گفتم چی رو؟؟ نفس عمیقی کشید و گفت علیرضا برگشته!!!🤩 🔆احساس می‌کردم بیخودی اینقدر ترسیده بودم کمی تو صورتش نگاه کردم و خیره شدم تو چشماش.👁️ گفتم آخه 🧕🏽مادرم چرا نمیخوای قبول کنی 🧍پسرت شهید شده همه رفیقاش هم دیدن که عراقی ها زدنش از اون موقع هم این همه سال گذشته بس کن دیگه. یک دفعه 🧕🏽مادرم گفت ساکت الان بیدار میشه!! با تعجب😳 گفتم : کی؟! 🔆گفت علیرضا وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوال پرسی دستم را بوسید و گفت خیلی خسته ام می خوام بخوابم😴 بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت رفت تو اتاق و خوابید. 🌱تو دلم می گفتم پیرزن ساده دل یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده اما پتوی علیرضا! این پتو حالت عجیبی داشت بوی عطر علیرضا را می داد. اوایل شهادتش 🧕🏽مامان همیشه این پتو را برمی‌داشت بغل می‌کرد و با پسرش حرف می‌زد و گریه😭 می‌کرد هم برای این که اذیت نشه پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم کسی هم خبر نداشت. 🍃تو همین فکرا بودم که کسی نمی دانست پتو کجاست خودمان مخفی اش کرده بودیم پس مادر ازکجافهمیده نکنه واقعا علیرضا برگشته؟! یکدفعه و با عجله دویدم 🏃🏻‍♂️سمت اتاق در را باز کردم و خیره خیره به وسط اتاق نگاه می کردم.. 😳😳 ....... http://Eita.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 😳رنگم پریده بود صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود همان جا نشستم 🧕🏽مادرم هم وارد اتاق شد کمی به من نگاه کرد و با تعجب😳 گفت کجا رفته علیرضا کو؟! 🍃وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود گوشه پتو کنار رفته بود انگار یکی اینجا خوابیده بود حالا پتو را کنار زده و رفته، بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. 😢 🌱جلو آمدم بالشی روی زمین بود روی آن یک دایره و اندازه یک سر فرو رفته بود کاملا مشخص بود یک نفر اینجا خوابیده بوده. 🌀مو بر بدنم راست شده بود اصلاً حال خوشی نداشتم 🧕🏽مادرم با تعجب😳 می پرسید کو کجا رفته؟ از اتاق اومدم بیرون بوی عطر به خاطر تو نبود. همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود با تعجب😳 به این طرف و آن طرف می رفتم اصلا گیج شده بودنم و نمی دانستم چه کار باید بکنم. 🔆بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت ۲ عصر رفتم. خبر دوم بود یا سوم نمی‌دانم گوینده اخبار اعلام کرد امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می‌باشد. 👌🏻 💠دوباره ذهن من به سال‌ها قبل برگشت همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود. برای آخرین بار راهی جبهه می شد دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. 🔆علیرضا گفت راه کربلا که باز شد برمیگردم حالا راه کربلا باز شده علیرضا هم که امروز برگشته. تو همین فکرا بودم که گوینده اخبار اعلام کرد جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می‌شود. با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته سریع گوشی📞 تلفن را برداشتم شماره شوهر خواهرم را گرفتم او کارمند بنیاد شهید بود. 🌀بعد از سلام و احوالپرسی گفتم اسامی شهدایی که قراره تشییع بشن را دارین بعد ادامه دادم من مطمئنم علیرضا تویی اونهاست با تعجب😳 گفت از کجا اینقدر مطمئنی؟ گفتم بعدا توضیح میدم. او هم گفت نه اسامی را ندارم ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ میزنم. 🔆یک ربع بعد خواهرم زنگ زد به سختی حرف می زد مرتب گریه😭می کرد اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. 🥺 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *تشییع* *محمد کریمی* 🔆سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند اما علیرضا با آنها نبود یکی از بچه‌های سپاه گفت : به فامیل و آشنا چیزی نگید🤫 شاید تشابه اسمی بوده آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده! دیدم حرف خوبیه من هم چیزی نگفتم تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود اتفاق عجیبی افتاد.😳 🌱صبح زود همه خواب بودند دیدم کسی در میزند رفتم در را باز کردم کسی نبود.!! نگاهم به زمین افتاد با 😳تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته با صدایی گرفته و بغض آلود🥺 پرسید مادرتون هستن؟ 🍃رفتم داخل مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب😳 پرسید کیه این وقت صبح گفتم مادر شهید رادپی آمده با شما کار داره 🔆گفت واه! اون بنده خدا که فلج شده نمیتونه راه بره و بعد هم سریع چادرش را سرش کرد. با هم رفتیم دم در بنده خدا از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش را کشانده بود روی زمین. 🌀مادر سلام کرد و گفت حاج خانم بفرمایید تو مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع به صحبت کرد خانم کریمی علیرضا تون را آوردن؟! مادر گفت معلوم نیست. احتمالاً! مادر شهید رادپی گریه اش😭 گرفت و گفت: 💠حتما آوردنش دیشب خواب دیدم حضرت زهرا س جلوی مسجد ایستاده اند و گفتند اینجا قراره شهید تشییع کنند بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضا👨🏻‍💼 شما را آوردند تو مسجد🕌!!! من هم ناخودآگاه گریه ام😭 گرفت همینطور مادرم اون خانم چند تا شاخه گل سرخ🌹 به مادرم داد بعد گفت از باغچه خودمون برای شما چیدم مطمئن باش همین امروز بچه ات میاد نمی‌دانم چه کسی این طور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود انگار اصلا هیچ کاری دست ما نبود. 🥺 🌀علیرضا که از بچگی نذرآقا شده بود توی گروهان ابوالفضل علیه السلام هم بود *شب تاسوعا بازگشت عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد* *دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد پیکر علیرضا همراهشان بود همه فریاد می زدند* 😭😭 *ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد* / *سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد* 🌱آن شب بچه‌های محل تا صبح کنار پیکرش بودند صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند سینه می‌زدند و گریه می‌کردند. همه هیئتی ها هم آمده بودند تا این فدایی آقا ابوالفضل علیه السلام را تا گلزار شهدا تشییع کنند. http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *همسفر مادر* *علیرضا کریمی* 🔆مدتی از تدفین علیرضا گذشت از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم برای کربلا ثبت نامش کردند و قرار شد هفته بعد راهی شود. 👌🏻 با 🧕🏽مادر رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم مادرم حالش خوب نیست روزی ۱۰ تا قرص💊 باید بخوره کلیه هاش هم مشکل داره مرتب هم باید تحت نظارت پزشک👩🏻‍⚕️ باشه. 🌀بعد گفتم اجازه بدین من هم باهاش بیام هر چقدر هم هزینش💸 باشه پرداخت می‌کنم. هرچه گفتم و اصرار کردن بی فایده بود فقط 👨🏻‍💼پدر و 🧕🏽مادر شهدا را ثبت نام می کردند وقتی برمی‌گشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا !!! 👌🏻 *مادر🧕🏽 نشست سر مزار علیرضا خیلی با جدیت گفت من نمی دونم داداشت رو که نمی ذارن بیاد حال منم که میبینی چطوریه باید خودت این مشکل رو حل کنی😅 !!!!* فردا صبح دیدم مادر زودتر از ما بلند شده خیلی شاد و خوشحال😃 مشغول آماده کردن صبحانه بود با تعجب بلند شدم رفتم سر سفره گفتم سلام خبریه؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده !!! 😁 🧕🏽 مادر با هیجان خاصی😄 گفت دیشب علیرضا اومد به خوابم من وسط یک بیابان نشسته بودم. 🔆با دوستاش👬🏻 اومدن پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود خیلی از دوستاش پشت سرش حرکت می‌کردند. ردیف پشت سر هم. 👌🏻 لباس همه‌شان سبز👕 و خیلی هم نورانی بود علیرضا🧍 اومد جلو دستم را گرفت توبیابون حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا من را برد کنار ضریح و گفت مادر این هم حرم آقا امام حسین علیه السلام. 👌🏻 🌱ضریح را تو بغل گرفتم و داشتم با گریه😢 زیارت میکردم که یکدفعه از خواب پریدم من مطمئن هستم علیرضا با من میاد. *هفته بعد مادر راهی کربلا شد ۸ روز بعد هم برگشت در حالی که حتی یکی از قرص‌ها💊 را هم نخورده بود.* *اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود حتی بعد از سفر هم دیگر به آن داروها💊 احتیاج پیدا نکرد.* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *تفحص* *محمد کریمی* 🌱یک ماه از تدفین علیرضا گذشت شب رفته بودم مسجد بعد از نماز یکی از بچه های بسیج گفت: ممد آقا🧔🏻، یه آقایی چند روزه دنبال شماست میگه از بچه های تفحص لشکر امام حسین علیه السلام هست و با شما کار مهمی داره!❗ 🤨تو فکر بودم یعنی چی کار داره!؟؟ 🌱داشتم از درب مسجد بیرون می رفتم یکدفعه آقایی آمد جلو و سلام کرد و گفت از بچه های تفحص هستم و با شما کار دارم. 🍃 با هم رفتیم منزل بعد از کمی صحبت های معمول و یاد کردن از جبهه ها گفت علیرضا کریمی فرزند باقر برادر شماست درسته!؟🧔🏻🧔🏻 🌱با تعجب گفتم بله چطور مگه!؟؟ ایشان ادامه داد 🌸 پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟ من با تکان دادن سر صحبت هاش را تایید می کردم. ایشان ادامه داد پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم.😇 همه توجه هم به صحبت‌های ایشان بود با تعجب نگاهش می‌کردم ایشان ادامه داد: 🌹بچه های تفحص مدت‌ها بود که در منطقه فکه شمالی کار می کردند. خیلی از شهدا را پیدا کردند اما چند روزی بود که هر چه جستجو کردیم شهیدی پیدا نمیشد.😕 از قرارگاه مرکزی اعلام کردند که از فردا بچه های اصفهان به منطقه شرهانی منتقل می شوند و بچه‌های لشگر دیگری جایگزین ما خواهند شد. 🍃 شب آخر توی مقر، مجلس دعای توسل برپا کردیم. بچه ها خیلی گریه کردند بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود اشک می‌ریخت😥 برادر غلامی از جانبازان شیمیایی و مسئول تفحص شهدای اصفهان بود آخر مجلس با گریه دعا کرد و گفت خدایا ما اومدیم اینجا که از همین منطقه فکه، کربلایی بشیم ما رو حاجت روا کن. 🔅فردا صبح زود بود که بچه های آن لشگر آمدند وسایلشان را هم آوردند ما هم وسایلمان را جمع کرده بودیم وقتی آماده حرکت شدیم دیدم برادر غلامی با بچه های تازه وارد بحث میکنه. ⏰رفتم جلو دیدم میگه شما چند ساعت به ما فقط بدین ما فقط تا جاده شنی میریم و برمیگردیم مسئول گروه جدید هم موافقت کرد. از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشه من هم همراه او راه افتادم از میدان مین عبور کردیم و رفتیم سمت جاده شنی🚗. با تعجب پرسیدم مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه میرفت گفت *این دفعه فرق داره خود شهید گفت بیایید دنبالم.🧐* *یک دفعه ایستادم و گفتم چی؟؟* اما برادر غلامی سریع حرکت می‌کرد دویدم دنبالش و گفتم تو رو خدا بگو چی شده ایشون همینطور که راه میرفت گفت: 🧔🏻🍃 *دیشب یه پسر بچه با چهره ای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد گفت من کنار جاده شنی هستم حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد و گفت باد خاک ها رو از روی بدنم کنار زده الان موقعش شده که من برگردم*🙈 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *🍃مادرم هم خیلی بی تابی میکنه بعد گفت من هم اسم شما هستم بیا که تو هم حاجت روا میشی!!!!!* 🌱با تعجب داشتم به حرفهای برادر غلامی گوش می‌کردم با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی کمی جلو رفتیم و بعد در نقطه ای ایستادیم ۱۰ متر از جاده فاصله گرفتیم. 🔅برادر غلامی نشست و با دستگاه های رَملی و نرم را کنار زد. چند دقیقه ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد.😥 بعد هم برگشت به سمت من و گفت زیارت عاشورا همراه داری گفتم آره بعد هم کتاب دعا را دادم به ایشان.📖 🌸روش برادر غلامی این که هر شهیدی را پیدا می‌کرد کنار بدنش زیارت عاشورا می خواند اما هر چه گشت زیارت عاشورا در کتاب دعا نبود بعد گفت هرچی شهدا بخوان. شروع به خواندن دعای توسل کرد. بعد از اتمام دعا، بقایای پیکر شهید را خارج کرد نمیدانم چرا اما تقریباً به جز استخوان های پا تمام استخوانهای این شهید خرد بود😭.!!! برادر غلامی به من گفت برو عقب من کمی از آنجا دور شدم کنار پیکر پارچه سفیدی را پخش کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید. 💣بعد هم از روی زمین بلند شد و یک دفعه صدای انفجار سکوت و آرامش منطقه فکه را شکست شکست موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد.😩 نفهمیدم تله انفجاری بود یا مین، اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست.😔 بچه ها که صدای انفجار را شنیده بودند، سریع خودشان را رساندند پیکرهای هر دو شهید را به عقب منتقل کردیم😢 من هم رفتم سراغ بچه‌های تعاون و از روی شماره پلاک فهمیدم که اسم *این شهید علیرضا کریمی است.* ...... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *حضور* *علیرضا کریمی* 💠اوایل دهه ۸۰ بود وسط هفته به طور اتفاقی رفتم سر قبر علیرضا نزدیک مزار دیدم حدود ده تا خانم محجبه سر قبر نشسته اند مشغول دعای توسل بودند 🤲🏻 🌀تعجب کردم آنها را نمی‌شناختم خواهرانم این موقع روز اینجا نمی آیند من هم از همان جا فاتحه خواندم و برگشتم. 🟣یک بار دیگر هم این ماجرا پیش آمد این بار تعدادشان بیشتر بود ولی به هر حال رفتم کنار قبر و شروع به خواندن فاتحه کردم. 👌🏻 🔆وقتی خواستم برگردم یکی از آن خانمها جلو آمد گفت ببخشید شما پدر👨🏻‍💼 این شهید هستید گفتم من برادرش 🧍 هستم پدرش👨🏻‍💼 مرحوم شده. 🔆گفت ما دانشجوهای دانشگاه اصفهان هستیم هفته ای یک بار هم سر مزار شهید کریمی می‌آییم و دعای توسل می خوانیم🤲🏻 ♻️کمی مکث کردم با تعجب پرسیدم شما که با این شهید نسبتی ندارید چرا اینجا می آید چرا سر قبر شهدای دیگه دعا نمی خوانید؟ 💠جواب داد یکی از 🧕🏽خواهر های دانشجو که الان فارغ التحصیل شده ما روآورد اینجا. برنامه را ایشان راه اندازی کرد و ادامه داد آن خواهر گرفتاری بسیار شدیدی در زندگی اش به وجود می‌آید هیچ راه چاره ای نداشته😖 🔅تنها چیزی که به ذهنش می رسد توکل به خدا و آمدن سر مزار شهدا بوده برای همین وارد گلزار شهدا میشه شروع میکنه با شهدا حرف زدن.👌🏻 💠بعد هم به طور اتفاقی سر قبر این شهید قرار می گیره و خواندن اشعار روی سنگ قبر خیلی منقلب میشه ایشون هم اینجا مینشینه و دعای توسل میخونه.🤲🏻 🌀فردای آن روز هم به طرز عجیبی😳 مشکلش حل میشه و ادامه داد این خواهرانی هم که اینجا هستند خیلی از گرفتاری هاشون باعنایت شهدا حل شده این شهدا خیلی پیش خدا مقام دارن. 💠سکوت کرده بودم به حرفهای آن خواهر فکر میکردم همینطور که سرم پایین بود خداحافظی کردم به سمت خانه حرکت کردن حال عجیبی داشتم با خودم حرف می‌زدم می‌گفتم: 🚶🏻‍♂️یک عمر توی جبهه و عملیات ها بودی این همه رفیقات شهید شدن اما به اندازه اینها که اصلاً دوران جنگ را ندیدن معرفت به شهدا پیدا نکردی، حتی برادر خودت را هم نمیشناسی. 😏 🍃کمی جلوتر جمله حضرت امام را بر روی دیوار دیدم که نوشته بود *همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود* 🌀مدتی بعد یکی از دوستان علیرضا را دیدم آمده بود سر مزار به شوخی گفتم چه عجب😳 یادی از رفیقت کردی گفت اختیار دارین من اگه یکم دیر بیام اینجا میاد بخوابم و از من گله میکنه.😁 بعد ادامه داد من هر وقت گرفتاری سختی تو زندگیم پیش میاد سریع میام اینجا ما هنوز این ها رو نشناختیم این خیلی کارها ازشون برمیاد. بعد کمی مکث کرد و گفت همین پارسال بچه من مریضی بدی گرفته بود هرچی هم دکتر رفتیم فایده نداشت.😩 🌱تا این که اومدم سر قبر علی و گفتم علی جون تو پیش خدا آبرو داری تو دعا کن تا حال بچه ام خوب بشه باورت نمیشه خیلی سریع تر از اون چه فکر کنی بچه ام خوب شده.😃 http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *وصیت نامه* 🧍علیرضا در ۱۶ سالگی و سه ماه قبل از شهادت وصیت نامه خود را نوشت وصیت نامه او در مجموعه حماسه سه شهید در همان سال به چاپ رسید به قسمتهای از آن اشاره می شود: *هرگز آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده نپندارید بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند* 🤭 به نام خدا و با سلام بر حضرت مهدی عجل الله و نائب بر حقش امام خمینی و تمام کسانی که در راه اسلام خدمت می‌کنند.👌🏻 شکر خدا🤲🏻 را می نمایم که قدری مهلت داد تا اسلام واقعی را بشناسم و در تاریکی جهل از دنیا نروم. 🌀انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوریم و دور و بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم.🤭 آری امام کاری بس عظیم کرد باعث شد دنیا از خواب😴 بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود.👌🏻 🌀من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب رسول الله و علی علیه السلام می‌کنم و افتخار می‌کنم که مرام و مکتب من اسلام است. 💪🏻 اسلام به من فهماند که چگونه بیندیش🙇🏻‍♂️ و چگونه راه🛤️ را انتخاب کن من با قلبی❤️ روشن خون خود را برای اسلام میریزم و پیام می رسانم که با جاری شدن خون من است که حکومت ما نورانی تر و به حکومت عدل صاحب الزمان عجل الله متصل می شود امیدوارم که حکومت ما زمینه‌ساز انقلاب امام مهدی عجل الله باشد..👌🏻 اما 🧕🏽مادر جان بعد از شنیدن خبر شهادت امام اشک نریز زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت چون می دانست رضای خدا در این امر است و شما 👨🏻‍💼پدر بزرگوارم وصیتم به شما این است که راه مرا در کمک به فقرا و نیازمندان ادامه دهید شما خواهرانم شما هم زینب زمان باشید و پسرانتان را حسین وار تربیت کنید و در راه خدا مبارزه کنید💪🏻 خدایا تو میدانی که من هر چه کرده ام برای رضای تو بوده پس ما را یاری کن که در راه تو قدم برداریم 🤲🏻 خدایا اسلام را پیروز کن و اگر در من لیاقت میبینی شربت گوارای شهادت را به من بنوشان.🤲🏻 و شما ای منافقین فراری از خلق که بعد از پیروزی انقلاب فقط اسم و نام سازمان تان را به دنبال می‌کشید.😏 به عنوان یک برادر دلم برای شما می سوزد یک مشت جوان پاک که رهبرانشان آنها را منحرف کرده‌اند کمی فکر کنید به خود بیایید!!! 🙏🏻 خدایا این پیر جماران این بت شکن تاریخ این درهم کوبنده ستمگران را در پرتو خودت نگه دار. 🤲🏻 خداوندا تو میدانی به حدی گناه کرده‌ام که شرمنده ام😞 به عظمت و بخشندگی ات مرا ببخش.🙏🏻 خدایا مرا به خودم وامگذار 👨🏻‍💼پدر و 🧕🏽مادرم را نیز ببخش و آمرزشت را نصیب شان فرما. 🌹 *آمین یا رب العالمین* 🌹 http://Eitaa.com/samenfanos110