#قصه #کودکانه از زندگی
#امام_رضا (ع)
#قسمت_چهارم
امام رضا (علیه السّلام) آهو را نوازش کردند و فرمودند: من باید نزد همراهان و دوستانم، برگردم. تو هم پیش بچّههای کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا میکنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. مامان آهو در حالی که رفتن امام رضا (علیه السّلام) را نگاه میکرد به گنجشک کوچک گفت: خیلی خوشحالم که امام رضا (علیه السّلام) را دیدم. این بهترین لحظهی زندگی من بود. ای کاش میشد برای همیشه در کنار امام رضا (علیه السّلام) میماندیم. گنجشک کوچک گفت: بله من هم تا حالا انسانی به این خوبی و بزرگواری ندیده بودم. اگر همهی مردم حرفهای ایشان را گوش میکردند؛ دنیا بهشت میشد؛ ولی حیف که مردم این زمانه، قدر ایشان را نمیدانند.
مامان آهو گفت: بله حیف... ولی پدرم میگفت روزی میآید که مردم قدر امامها را خواهند دانست و به حرفهایشان به طور کامل عمل میکنند.
گنجشک کوچک گفت: واقعاً راست میگویی مامان آهو؟ آن زمان کی میرسد؟ مامان آهو گفت: در زمان ظهور آخرین امام یعنی حضرت مهدی (عج اللّه تعالی فرجه الشریف) تمام جهان، اینطوری میشود؛ چون در آن زمان خود مردم، از بدیها خسته میشوند و از خدا میخواهند تا نجاتشان دهد و آخرین امام با عنایت خدا و دعای مردم، دنیا را بهشت میکند. گنجشک کوچوک گفت: خوش به حال مردم آن زمان ... و بعد به همراه مامان آهو، به سمت خانهی خودشان حرکت کردند.
گنجشک کوچوک از آن روز بهترین دوست مامان آهو و بهترین همبازی آهوهای کوچک شد. مامان آهو هم هر شب قصّههایی را که از پدرش دربارهی امامها یاد گرفته بود، برای آنها تعریف میکرد و سالهای سال، با خوبی و خوشی زندگی کردند.
پایان.