#قسمت_آخر
#زمان_مشروط🕰
با صدای شنیدن در چشمان بسته خودم را باز کردم روسری را مرتب کردم ، چادر گلدار را از گوشهای برداشتم .
همین طور که به سمت در میرفتم ،چادر را سر کردم ،با صدای بلندی گفتم چه کسی هستی؟
سمیه باز کن فخرالسادات!
لبخندی زدم ، با چهره گشاده از او استقبال کردم.
سلام خواهر جان چه عجب از این طرفها!
سمیه لبخندی زد
سلام خیلی دلم برای تو تنگ شده بود😍 ببخشید صبح زود مزاحم شدم، دستم را از روی شانه او برداشتم ، به سمت در راهنمایی اش کردم، این چه حرفی هست میزنی تو همیشه مرا حم هستی!🥲
اتفاقاً کسی خانه نیست دلم خیلی گرفته بود، پدر که در محبس است مادر هم....
سمیه سرش را زیر انداخت؛ مادرت کجاست ؟!
به امامزاده صالح رفته است، تا برای آزادی پدرم دعا کند.
وارد اتاق شدیم خواستم به سمت مطبخ بروم تا کمی خوراکی بیاورم ،که سمیه دستم را گرفت برای دیدن تو به اینجا آمدم فرصت برای خوردن فراوان هست.
سمیه با هیجان خاصی گفت فخرالسادات بگو چه شده است؟
آهی کشیدم گفتم :حتماً باز اتفاق بدی افتاده است .
سمیه گفت اشتباه میکنی!
این بار کمی متفاوت از قبل هست با کشته شدن ناصرالدین شاه شرایط جوری شده است که می توانند آزادمردان به نشر معارف و تاسیس مدرسه بپردازند .
قرار است مدارس بیشتری تاسیس شود تا پسرها بتوانند به مدرسه بروند .
آه از نهادم بلند شد😮💨
چه سودی برای ما دارد وقتی ما به مدرسه نمیرویم، تو به این فکر کن وقتی برادرت از خدمت سربازی برمیگردد، میتواند دوباره به مدرسه برود و در اوقات بیکاری به تو درس بدهد.
زیر لب زمزمه کردم خدا را شکر شرایط کمی بهتر شد بعد نگاهی به سمیه کردم راستی قالی را تمام کردین ؟!
سمیه گفت نه هنوز تو به ما کمک میکنی؟ تمام شود چندان چیزی از آن باقی نمانده است .
چند لحظهای سکوت کردم و بعد گفتم به مادرم میگویم اگر قبول کند چرا که نه!
نویسنده :تمنا 🥰🥺