eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.6هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
216 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 آفتاب در حال غروب⛅️ بود ، دستانم را داخل حوض بردم چند مشت آب به صورتم زدم افکار گوناگون قدرت فکر های تازه را از من گرفته بود. از حوض فاصله گرفتم و از زیر درخت هلو رد شدم ، وارد اتاق شدم فخر السادات ؟ صدای مادرم از مطبخ شنیدم به آنجا رفتم بله مادرجان بیا دخترم این چند کاسه کاچی را بین همسایه ها پخش کن با تعجب به ظرف های پر از کاچی نگاه کردم با صدایی لرزان گفتم هنوز آرد در انبار داریم ؟! مادر نگاهی به من کرد نگران نباش ، نذر کردم اوضاع مملکت بهتر شود ،عجله کن دختر ☺️ به سمت اتاق رفتم چادر قجری را برداشتم و بعد از پوشیدن چادر روبنده را بستم . سینی نذری را از مادرم گرفتم و با خودم تکرار می کردم نباید اوضاع چنین بماند در چوبی خانه را به زحمت باز کردم، وارد کوچه شدم در هر کوچه حدود پنج و شش خانه قرار شد که کنار شان یک سکو برای نشستن قرار داده شده بود؛ تا مواقعی فردی از گرد راه خسته هست چند دقیقه ای نفسی تازه کند به سمت خانه صدیقه خانم رفتم با کلونی که به در آویزان بود به در کوبیدم چند دقیقه بعد کوچکترین دختر آنها در را باز کرد کاسه نذری را به او دادم و گفتم به مادرت سلام برسان و بگو اعظم خانم این را فرستاده است دختر کوچک 🧕🏻سری تکان داد و بعد در را بست . چند خانه دیگر کاسه‌های نذری را پخش کردم و به سمت خانه برگشتم تقریباً هوا تاریک شده بود ، از حالت گرگ و میش هنگام غروب خارج شده بود . چادر و روبنده را گوشه‌ای قرار دادم و به سمت آب انبار رفتم . سطل فلزی را داخل حوض فروبردم و مقداری آب بیرون کشیدم بعد به سمت حیاط برگشتم . وضو گرفتم ، وارد اتاق شدم به سمت طاقچه کوچک گچی رفتم، جانماز گلدار را از روی آن برداشتم مادرم در حال خواندن نماز بود این روزها به دلیل نبود امنیت و وجود نیروهای متفقین ( آلمانی‌ها ٫ شوروی‌ها) نمی‌توانستیم برای نماز جماعت به مسجد برویم. نوبسنده :تمنا 💔☘
🕰 صدای گلوله فضای شهر را پر کرده ، قلبم به تپش افتاده بود مردم در هیاهوی اتفاق به تکاپو افتاده بودند، همه سعی داشتند خودشان را به خانه‌هایشان برسانند، غم بزرگی بر دل مردم روز مردم نشست. دستگیری میرزا رضا کرمانی ، بزرگ مرد روزگار باعث شد ،اشک از دیدگانمان جاری شود. به گوشه دیوار رفتم جشن تاجگذاری ۵۰ سال ناصرالدین شاه به هم خورد، از طرفی خوشحال بودم دیگر زیر دست این شاه نیستیم و از طرفی چون نظام موروثی در مملکت روا داشت معلوم نبود پادشاه بعدی چه بلایی سرمان بیاورد. در همین فکرها بودم فردی روی شانه‌ام زد با اضطراب ، چشمانی که از اشک خیس شده بود. نگاهش کردم ، بعد لبخندی زدم سلام نجمه جان سلام خواهر چرا اینجا ایستاده ایستادی؟! در فکر و خیال فرو رفتم، نجمه چادر قجریش را جمع کرد روبندش را روی صورتش انداخت من هم روبندم را روی صورتم انداختم ،حرکت کردی مشغول صحبت شدیم ،که نجمه از ماجرای امروز می‌گفت میرزا رضا عجب مرد شجاعی است! هیچ کس جرات ندارد، به دربار نزدیک شود آهی کشیدم 😮‍💨 نمی‌دانم با این کار شرایط بهتر می‌شود یا نه ؟! کوچه شلوغ و چهره مردم نگران بود زنان با چادرهای قجری که بر سر داشتند سریع از کنار ما می‌گذشتند، کودکان از همه جا بی‌خبر بودند گوشه‌ای جمع شده بودند، مشغول بازی با دوستان خود بودند. زیر لب زمزمه کردم: خوش به حال کودکان هیچ چیز از اوضاع کشور نمی‌دانند . نویسنده :تمنا😎💔
🕰 درب خانه محکم به صدا درآمد ، گویی در را می‌خواستند از جای بکندند با وحشت در را باز کردند آژان پشت درب نگاهی غضبناک به من کرد😳 و گفت پدرت کجاست ؟! لرزه‌ای بر اندامم افتاده بود و با لکنت زبان گفتم خانه نیست🥺 مرد آژان در را بیشتر باز کرد ، وارد خانه شد من خودم را به کناری کشیدم . مرد وارد خانه شد مادرم با صدای بلندی گفت چه خبر شده قوم الظالمین وارد خانه شدند ؟ مرد آژان که بیشتر عصبانی شده بود جلو رفت و گفت سید کجاست؟ ما دستور بازداشت او را داریم، مادرم بر صورتش کوبید ، پدرم در حالی که نمازش را مام می‌کرد جلو آمد گفت :اگر می‌خواهید مرا بازداشت کنید برای چی مزاحم اهل و عیال می‌شوید؟! آژان به صورت وحشیانه به پدرم حمله کرد و او را دستگیر کرد . مادر شروع به اشک ریختن کرد 😢گفت به چه جرمی دستگیرش می‌کنید ؟! آژان در حالی که پدرم را می‌برد گفت همکاری در قتل ناصرالدین شاه با دستگیری پدرم شرایط خیلی سخت شد دلم گرفته بود و فضای خانه دچار خفقان شده بود شرایط اقتصادی و سیاسی کشور نابسامان بود ،اکنون شرایط خانه هم نامساعد شده بود. بعد از چند روز مادرم چادرش را سر کرد و به سمت مسجد رفت تا با سید واعظ صحبت کند ،بتواند اجازه ملاقات بگیرد. نویسنده : تمنا 💐😍
خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود جای خالی پدر غصه زیادی بر دلمان انداخته بود مبارزات،اختلاف مردم با مجلس روز به روز بیشتر می‌شد. علما همه تلاش خود را می‌کردند تا بتوانند مشروطه را که به تصویب رسیده است ،اجرا کنند و در مجلس ارجحیت داشته باشند قبل از مرگ ناصر الدین شاه مجاهدین فشار زیادی به او آوردند تا قانون مشروطه توسط امضا شود و به اجرا برسد مظفرالدین شاه به حرف مردم اهمیتی نمی‌داد گر زمانی می‌خواست قانون را اجرا کند اطرافیان به خاطر زیاده طلبی و فزون خواهی اجازه اجرای قانون به او نمی‌دادند به سمت اتاق رفتم رقص برگ‌ها را در باد تماشا کردم که با صدای مادرم به خود آمد فخر السادات؟! به سمت اتاق اندرونی رفتم جانم مادر جان همسایه‌ها را برای روضه ،روز سه شنبه وعده بگیر ،می خواهم برای آزادی آقا جانت روضه بگیرم بخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم «خدایا تو رحم کن به کسی که جز تو رحم کننده‌ای ندارد ». چادر قجری را سر کردم و روبنده رو روی صورتم انداختم نگاهی در آینه به خود کردم و لبخندی زدم امیدت به خدا باشد. از خانه بیرون رفتم تا چند تن از همسایه‌ها را برای روضه خبر کنم به سمت خانه اعظم خانم رفتم چند تق به در زدم ا صدایی که خسته به نظر می‌رسید گفت چه کسی هستی گفتم فخرالسادات هستم. در که باز شد هر دو لبخند زدیم سلام کردم و بعد از پاسخ گفتم مادرم سه‌شنبه روضه گرفته است گفتند تشریف بیاورید می‌خواهیم برای آزادی پدرم دعا کنیم اعظم خانوم آهی کشید و زیر لب گفت خدا عاقبت همه ما رو ختم بخیر کند باشد دختر جان می‌آیم ،به مادرت هم سلام برسان. نویسنده :تمنا 🧡🥺
🕰 با صدای شنیدن در چشمان بسته خودم را باز کردم روسری را مرتب کردم ، چادر گلدار را از گوشه‌ای برداشتم . همین طور که به سمت در می‌رفتم ،چادر را سر کردم ،با صدای بلندی گفتم چه کسی هستی؟ سمیه باز کن فخرالسادات! لبخندی زدم ، با چهره گشاده از او استقبال کردم. سلام خواهر جان چه عجب از این طرف‌ها! سمیه لبخندی زد سلام خیلی دلم برای تو تنگ شده بود😍 ببخشید صبح زود مزاحم شدم، دستم را از روی شانه او برداشتم ، به سمت در راهنمایی اش کردم، این چه حرفی هست می‌زنی تو همیشه مرا حم هستی!🥲 اتفاقاً کسی خانه نیست دلم خیلی گرفته بود، پدر که در محبس است مادر هم.... سمیه سرش را زیر انداخت؛ مادرت کجاست ؟! به امامزاده صالح رفته است، تا برای آزادی پدرم دعا کند. وارد اتاق شدیم خواستم به سمت مطبخ بروم تا کمی خوراکی بیاورم ،که سمیه دستم را گرفت برای دیدن تو به اینجا آمدم فرصت برای خوردن فراوان هست. سمیه با هیجان خاصی گفت فخرالسادات بگو چه شده است؟ آهی کشیدم گفتم :حتماً باز اتفاق بدی افتاده است . سمیه گفت اشتباه می‌کنی! این بار کمی متفاوت از قبل هست با کشته شدن ناصرالدین شاه شرایط جوری شده است که می توانند آزادمردان به نشر معارف و تاسیس مدرسه بپردازند . قرار است مدارس بیشتری تاسیس شود تا پسرها بتوانند به مدرسه بروند . آه از نهادم بلند شد😮‍💨 چه سودی برای ما دارد وقتی ما به مدرسه نمی‌رویم، تو به این فکر کن وقتی برادرت از خدمت سربازی برمی‌گردد، می‌تواند دوباره به مدرسه برود و در اوقات بیکاری به تو درس بدهد. زیر لب زمزمه کردم خدا را شکر شرایط کمی بهتر شد بعد نگاهی به سمیه کردم راستی قالی را تمام کردین ؟! سمیه گفت نه هنوز تو به ما کمک می‌کنی؟ تمام شود چندان چیزی از آن باقی نمانده است . چند لحظه‌ای سکوت کردم و بعد گفتم به مادرم می‌گویم اگر قبول کند چرا که نه! نویسنده :تمنا 🥰🥺
زمان مشروط.pdf
668.1K
پی دی اف داستان زمان مشروط خدمت دوستان ، کل داستان قسمت به قسمت در کانال هست🌱❤️