eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.4هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
226 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ حلقه آخر 9؛ 🔴 مهناز افشار از شباهت با گوگوش تا پوشیدن چادر 🎥 مهناز افشار مثل اغلب بازیگرانی که کشف حجاب کرده اند، اولین بار در رسانه ملی جلوی دوربین رفت. شباهت مهناز افشار به گوگوش باعث شد تا او نزدیک به دو دهه در مرکز توجه کارگردانان مختلف قرار بگیرد. در سال گذشته، انتشار توییتی از مهناز افشار باعث شد تا برخی او را مسبب قتل طلبه همدانی توسط بهروز حاجیلو بدانند. #حلقه_آخر #قسمت_نهم #مهناز_افشار #برنامه_تلویزیونی #پرشیا_گات_تلنت #شبکه_اینترنشنال #خواننده_لس_آنجلسی #گوگوش #سلبریتی #بازیگر #قتل_طلبه_همدانی #حلقه_وصل
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_هشتم #روشنا در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم مثل هم
نگاهی به ساعت اتاق کردم درست دو ساعت گذشته بود؛ گوشی را جواب دادم الان میام پائین نه ببین ماشین بین راه خراب شده بیا خیابان دکتر بهشتی تا ماشین را تعمیر گاه بدهم . باش بدون این که پاسخ درست حسابی به سوالات مامان بدهم از خانه خارج شدم بعد از یک ربع اتوبوس در ایستگاه توقف کرد بعد از سوار شدن فکرم درگیر شد به نظر من صدر اصلا انسان موجه ای نیست حالا مامان بگوید که آقای صدر فلان آقای صدر بهمان در همین فکر بودم که فردی روی شانه ام زد ببخشید خانم بله چهارراه کاشانی کجا میشه؟ نگاهی به خیابان کردم درست همان جایی که من باید پیاده می شدم همین جاست پیاده شوید 😍 بعد از پیاده شدن از اتوبوس وارد محوطه پیاده رو شدم نگاه های مردم برایم عجیب بود بعد از تماس دوباره با لیلی او را پیدا کردم سلام چه خبره امروز سلام دیوانه چی شده 😳 ببین این چند روز حسابی لهه شدم می دانم حق داری روشنک قیافت خیلی داغون هست 😢 راسای ماشین بردی تعمیرگاه واقعا نمی بینی نه دقت نکردم پس خیلی پرت هستی حالا کجا بریم؟! فقط قدم بزنیم آخر من به تو چی بگویم توی این هوای آلوده پیاده روی می شود کرد سکوت کردم که دوباره صدای لیلی را شنیدم بریم کافه ☕️ بد نیست کمی دور هست اما به نفع شما که می خواستی پیاده روی کنی نویسنده: تمنا 💜💝
سَمتِ بِهِشت
تمنا: #قسمت_هفتم پدر در حالی عرق سردی بر پیشانی اش نسشته بود سراسیمه خودش را از دالان داخل حیاط گذا
🧕🏻 نگاهی به مرد روحانی کردم صورتش خونی و چهره اش خسته بود، صورتم را به سمت پدر چرخاندم به چهره ی نگران پدر نگاهی کردم پدر زمزمه کرد چ بلایی سرت آمده مرد 😢 مرد روحانی که حالا پدر با اسم کوچک او را صدا می کرد دولت می خواهد روحانی ها تبلیغ کشف حجاب کنیم پای روی حرف خدا بگذاریم و من و دوستان طلبه چنین کاری نمی کنیم و در آخر باعث شد زندانی شویم پدر در حالی که دست هایش را مشت کرده بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود رضا خان با تمام بی شرمی هر بلایی سر مردم می آورد سید ضیاءالدین : الان دو هفته هست که زندانی شدم قرار هست فردا مرا منتقل می کنند به تهران خدا می داند چه بلایی سرم بیاید بعد در حالی که نگاهی به من می کرد دخترم تو چطوری آفرین ثابت قدم ایستاده ای زیر لب با صدای آهسته پدر ماشین کرایه کرد تا از درب خانه ما به اینجا بیایم سید ضیاءالدین آه سردی کشید خدا به داد خانم های شهر برسد بندگان خدا از ترس آژان ها خانه نشین شدند پدر در حالی که روی صندلی می نشست شنیدید یکی از خانم چند ماهی می شود که از خانه بیرون نیامده عیالم می گفت بنده خدا خودش را با دار قالی مشغول کرده آژان در حالی که به در آهنی می کوبید با صدای کلفت وقت ملاقات تمام شده زود باشید برید بیرون 😱 نویسنده :تمنا 💔☔️
سَمتِ بِهِشت
#سالهایـنوجوانی🧕🏻🥺 #قسمتـهشتم احساس سوزش شدید در دستانم احساس می کردم بعد از چند دقیقه معلم وارد
قرار دوستانه در یک روز سرد زمستانی☃️☔️ ساعت هفت صبح هوا خیلی سرد🥶 بود داشتم در خانه راه می رفتم منتظر بودم هوا کمی گرم شود تا با زهرا برف بازی کنیم ساعت نه قرار گذاشته بودیم دو ساعتی گذشت تا صدای در آمد از نوع در زدنش متوجه شدم زهرا هست فوری رفتم در باز کردم ،حدس من درست بود. مادرم تاکید کرد که برای برف بازی شال گردن🧣 بپوشم از کوچه های پر از برف گذشتیم و به دشتی رسیدیم که در تابستان پر از سبزه بود و اکنون پر از برف شده شده بود . تیوپ پلاستیکی را روی بلندی قرار دادیم و از بالا به سمت پایین سر خوردیم سرسره خیلی هیجانی بود من و زهرا در حال سر خوردن فریاد بلندی می کشیدیم به طوری که صدایمان دشت🌱 را پر کرده بود . چند ساعتی بازی کردیم خورشید که درست در وسط آسمان قرار گرفته بود هوا کمی گرم تر شده بود پس به خانه برگشتیم تا کمی در کار های خانه به مادرهایمان کمک کنیم. به خانه که رسیدم مادرم غذا🥣 را آماده کرده بود من هم سفره را پهن کردم و با مادرم مشغول غذا خوردن شدیم ، غذای گرم جانی تازه در بدن یخ🥶 کرده من ایجاد کرد. بعد از ناهار به کمک مادرم آمدم تا چند رج از قالی راببافم کلی با هم صحبت کردیم و از آرزوهایی که داشتیم می گفتیم. مادرم می گفت دوست دارد یک سفر کربلا برود چون تا به حال نرفته است من هم گفتم دوست دارم معلم شوم. نزدیک غروب 🌅از اتاق بیرون رفتم و لحظه ی غروب آفتاب را تماشا کردم چقدر دل انگیز است پاره های خورشید کم کم در حال خاموش شدن است بعد از نماز مغرب و عشا زیر کرسی رفتم و به امروز فکر می کردم از سرسره برفی تا نردبان آرزو های من و مادرم....... روز های سخت اسفند...❄️☃️ روز های اسفند ماه به سرعت می گذشت انگار عجله داشت زودتر خودش را به بهار🌸 برساند مردم روستا در تکاپوی سال نو🧡 بودند هر کسی در حد توان خانه را تمیز می کرد و بعد از یکسال حسابی غبار روبی می کردند اسفند از نیمه گذشته بود که من و مادرم شروع به خانه تکانی کردیم من بعد ظهر ها به آغل حیوانات می رفتم و آنجا را تمیز می کردم چند روزی زمان برد تا آغل کامل تمیز شود بعد از تمیز کردن آغل داخل اتاق رفتم مادرم را دیدم که مشغول سفید کردن اتاق تنور بود مادرم دو روزی بود که مشغول این کار بود چون باید تمام دیوار ها را تمیز می کرد کمی زمان می برد. بعد از سفید کردن دیوار ها قالی های اتاق را جمع کردیم و در حیاط به میله ای که دو طرفش بسته بود آویزان کردیم هر دو با چوب خاک هایشان را تکان دادیم. خیلی خسته شدیم داخل اتاق رفتم کف اتاق خالی بود برای این که روی زمین نشینم پارچه ها پهن کردم و با مادرم مشغول خوردن چای🫖 شدیم. روزها به همین روال می گذشت یک روز کمد پر از ظرف را خالی کردم و ظرف هایش را پاک کردم روزی دیگر وسایل اتاق را جابجا کردم هر طوری بود وسایل اضافه را از خانه بیرون ریختم اتاق آشپزخانه بیشتر از همه جا کار داشت چون باید وسایل را بیرون می آوردیم و مرتب در زیر اپن می چیدم . تمام این کار ها را بعد ظهر ها بعد از مدرسه و درس خواندن انجام می دادم چون نمی خواستم از درس های📚 مدرسه عقب بیفتم یک هفته ای به عید مانده بود تکاپوی مردم روستا بیشتر شد، پدر و برادرم از شهر برگشته بودند و کمی از بازار نخودچی ، کشمش و آجیل های مرسوم روستا و میوه شیرینی🧁 تهیه کرده بودند وقت سال تحویل روز شنبه ساعت شش صبح بود فقط دو روز دیگر وقت باقی مانده بود تا کارها راتمام کنیم بیشتر از قبل هر چهار نفر مشغول بودیم نویسنده :تمنا🌱☔️
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_هشتم #ویشکا_۱ نگاهے به سمت راست خیابان ڪردم در جستوجوے مڪان مناسب براے پارڪ ماشین بودم ، وار
چرا خانم ها باید در فعالیت هاے اجتماعے حجاب داشته باشند مے توان بدون حجاب هم در امور اجتماعے شرڪت ڪرد به طور مثال ملڪه ی انگلستان بدون حجاب در جامعه فعالیت مے ڪند ؟ سوال خیلے خوبے پرسیدید 👌🏻 اسلام به دلیل امنیت اجتماعے و آرامش روانے خانم توصیه ڪرده است ڪه درجامعه با حجاب مناسب وارد شوند ممڪن هست این سوال پیش بیاید ڪه چگونه یڪ پارچه مے تواند امنیت ایجاد ڪند از نظر روانشناسان رنگ مشڪے ڪمترین جذب را به خودش دارد ماشین پلیس هاے امنیت یا سران ڪشورے به رنگ مشڪے است تا ڪمترین و توجه به آن ها بشود مورد بعد هم آرامش روانے هست زمانے ڪه خانم در خیابان قدم مے گذارد ممڪن هست افراد زیادے به او نگاه ڪنند اما اگر این زیبایے ها پنهان باشد نگاه هاے ڪمتر روے او متمرڪز است و آرامش بیشترے در خیابان قدم مے گذارد سخنرانے حاج آقا به اتمام رسید اما ذهن من پرس از سوال بے جواب بود صورتم را به سمت نرگس چرخاندم نرگس متوجه نگاه پرسش گر من شد ویشڪا جان این هفته فرصت نیست با حاج آقا صحبت ڪنید اجازه بدهید هفته آینده بعد از جلسه با ایشان صحبت ڪنید باشه عزیزم ،ممنونم جشن نیمه شعبان با شور ،هیجان آغاز شد حاج آقا خداحافظے ڪرد و از پایگاه خارج شد یڪ خانم چادرے با ظاهر آراسته به سمت جایگاه سخنرانے آمد و بعد از ذڪر صلوات مولودے خوانے را شروع ڪرد همه غرق در شادے شدیم یکی از دختران ڪه حدود بیست ساله بود شروع به تعارف شربت ڪرد به سمت او رفتم چه ڪمڪے مے توانم به شما بڪنم ؟ سرش را بلند ڪرد و در حالے ڪه هم زمان سینے شربت را به سمت بالا مے آورد نگاه گرمے به من ڪرد و با لبخند اگر زحمت شما نیست ڪیڪ ها🧁 را از توے آشپزخانه بیاورید و تعارف ڪنید به سمت آشپزخانه رفتم سینے ڪیڪ ها را برداشتم و مشغول تعارف شدم ،احساس خیلے خوبے داشتم خیلے تعجب ڪردم ڪه چقدر متفاوت شدم من اصلا به جور جشن ها علاقه نشان نمے دادم اما بعد از آشنایے با نرگس خیلے زندگیم متفاوت شد نویسنده :تمنا 🥰❤️
خانم دهقان شما روز پنجشنبه هفته ی گذشته کجا بودید ؟ سرم زیر انداختم نگاهم به کفش های اسپرت طوسی رنگم خیره شد زیر لب زمزمه کردم پایگاه ! سروران احمدی نگاهی متعجب به من کرد کدام پایگاه ؟🧐 پایگاه عطر یاس🌷 داخل خیابان ضابط زاده سروان احمدی سری تکان داد ادامه بدهید ما مشغول برگزاری جشن بودیم که ناگهان گوشی خانم شریفی زنگ خورد بعد از پاسخ حال ایشان بد شد و ایشان را به بیمارستان منتقل کردیم تا این که متوجه شهادت همسرشان شدیم 😔 قطرات اشک روی صورتم جاری شد آه تلخی کشیدم بیچاره نرگس چقدر برای جشن اشتیاق داشت و این که ... سروان احمدی وسط حرفم پرید شایان مقدم ارتباطش با چگونه است ؟ دلشوره ی عجیبی گرفتم این قضیه چه ربطی به شایان دارد ؟! یاد دو شب پیش در پارک افتادم با صدای سروان به خودم آمدم حواستون هست چی گفتم بله شایان پسر عمه ی من هست ما رابطه خانوادگی گرمی با هم داریم البته مدتی هست ارتباطم با او قطع کردم مطمئنید ؟ چطور؟! پس این گزارش تماس ها چه می گویند سروان احمدی پرینت تماس ها را روی میز جلوی من قرار داد شایان بیشترین تماس را با من داشت و پاسخ نداده بودم ببینید پسر عمه ی شما مضنون به قتل آقای ناظری هست😱 اتاق دور سرم چرخید دستم را به صندلی گرفتم حرف های سروان احمدی مثل پتکی بر سرم کوبیده می شد و شما به دلیل ارتباط نزدیک با آقای مقدم باید تحت نظر باشید سروان احمدی با دست اشاره کرد می تونید تشریف ببرید بلند شدم چند قدمی برداشتم که سوالی ذهنم را درگیر کرد ببخشید چطور به شایان مضنون شدید دلیل خاصی دارد ؟ بله ایشان در فرانسه و ایران علیه جمهوری اسلامی تبلیغ می کند. پلیس ایران مدت ها در پی دستگیری ایشان هست و بخاطر شرایط اینترپل کمی زمان برد از کلانتری خارج شدم، در فکر فرو رفتم چطور به نرگس بگویم قضیه این طور شده ؟ یا این به خانواده چه بگویم !؟ در این فکر بودم گوشی موبایلم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم چشمانم برق زد درست لحظه ای که انتظارش را نداشتم شادی عمیقی در دلم ایجاد شد نویسنده :تمنا😘🌹
خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود جای خالی پدر غصه زیادی بر دلمان انداخته بود مبارزات،اختلاف مردم با مجلس روز به روز بیشتر می‌شد. علما همه تلاش خود را می‌کردند تا بتوانند مشروطه را که به تصویب رسیده است ،اجرا کنند و در مجلس ارجحیت داشته باشند قبل از مرگ ناصر الدین شاه مجاهدین فشار زیادی به او آوردند تا قانون مشروطه توسط امضا شود و به اجرا برسد مظفرالدین شاه به حرف مردم اهمیتی نمی‌داد گر زمانی می‌خواست قانون را اجرا کند اطرافیان به خاطر زیاده طلبی و فزون خواهی اجازه اجرای قانون به او نمی‌دادند به سمت اتاق رفتم رقص برگ‌ها را در باد تماشا کردم که با صدای مادرم به خود آمد فخر السادات؟! به سمت اتاق اندرونی رفتم جانم مادر جان همسایه‌ها را برای روضه ،روز سه شنبه وعده بگیر ،می خواهم برای آزادی آقا جانت روضه بگیرم بخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم «خدایا تو رحم کن به کسی که جز تو رحم کننده‌ای ندارد ». چادر قجری را سر کردم و روبنده رو روی صورتم انداختم نگاهی در آینه به خود کردم و لبخندی زدم امیدت به خدا باشد. از خانه بیرون رفتم تا چند تن از همسایه‌ها را برای روضه خبر کنم به سمت خانه اعظم خانم رفتم چند تق به در زدم ا صدایی که خسته به نظر می‌رسید گفت چه کسی هستی گفتم فخرالسادات هستم. در که باز شد هر دو لبخند زدیم سلام کردم و بعد از پاسخ گفتم مادرم سه‌شنبه روضه گرفته است گفتند تشریف بیاورید می‌خواهیم برای آزادی پدرم دعا کنیم اعظم خانوم آهی کشید و زیر لب گفت خدا عاقبت همه ما رو ختم بخیر کند باشد دختر جان می‌آیم ،به مادرت هم سلام برسان. نویسنده :تمنا 🧡🥺
نگاهی به اطراف کردم چند درخت همراه با شمشاد های سبز در باغچه ی قرار داشتند خودم را کنار باغچه رساندم در گوشه ای پنهان شدم تا ماشین حمل زباله وارد بیمارستان شود . نیم ساعتی طول کشید تا ماشین سفید رنگ برزگی وارد بیمارستان شد. در حالی فردی از ماشین پیاده شد ،خودش را به سمت سطل بزرگ آن طرف حیاط رساند من به سمت ماشین رفتم تمام حواسم به اطراف بود که ماموری در آنجا نباشد خودم را به ماشین رساندم و با یک حرکت وارد انبوهی از زباله شدم هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که مقدار زیادی زباله روی سرم ریخته شد از بوی زباله ها حالت تهوع در وجودم ایجاد شد . نفسم داشت قطع می شد ،کمی که گذشت به بوع تعفن برانگیزشان عادت کردم ماشین حرکت کرد فکر می کنم از چند خیابان گذر کرد تا سرم را از لابه لای زباله ها بیرون کشیدم نگاهم را به اطراف چرخاندم ماشین وارد خیابان فرعی شده بود با حرکتی از ماشین بیرون پریدم صدای تظاهرات مردم از خیابان اصلی به گوش می رسید آه سردی کشیدم یاد مردم بی گناه قم افتادم که در هوای شهریور ماه کشته شده بودند . تا خانه محمد رضا فاصله ی زیادی نبود تصمیم گرفتم پیاده خودم را به آنجا برسانم باید مراقب مامورین بودم. بعد نیم ساعت پیاده روی خودم را جلوی خانه محمد رضا دیدم . قلبم ❤️ تند تند می زد نمی دانستم باید چه طور خبر مجروح شدنش را به خانواده بدهم. نویسنده :تمنا🌱😍