بسم الله الرحمن الرحیم
رمان انقلابی افق
تقدیم به ساحت مقدس امام زمان (عج) و امام خمینی (ره)
شناسنامه کتاب
نام کتاب : افق
نام مولف مائده افشاری
تاریخ انتشار : 21/3/1401
#قسمت_اول
#افق🙃
نگاهی به پشت سر کردم قلبم تند تند می زد احساس می کردم قلبم با تمام فشار سینه ام را می شکافت.
قدم هایم را تند تر کردم مامورین با فاصله ی کمی از من در حرکت بودند
چاره ای نبود ناچار باید خودم را جایی پنهان می کردم .
نگاهی به اطراف کردم، در خانه ای نیمه باز بود به آرامی در را باز کردم وارد شدم بعد از ورود در را به پشت سر خود بستم
زنانی که داخل حیاط بودند متعجب به من نگاه کردند
زنی جلو آمد
مشکلی پیش آمده !
مأمورین دنبالم هستند اجازه می دهید این جا پناه بگیرم ؟
زن در حالی که صورتش عرق کرده بود دستانش را بهم فشرد و به آرامی
داخل زیر زمین بروید ممکن هست مامورین برای شناسایی به خانه بیاید .
در حالی که پاهایم توان راه رفتن نداشت به آرامی قدم بر داشتم
از کنار باغچه ی پر از درخت 🌳رد شدم
در حالی عطر گل های نسترن در حیاط پیچیده بود ،کودکان مشغول بازی بودند 🥲
شادی کودکانه با اضطراب درونی من آمیخته شده بود احساس خوشایندی به من نمی داد .
زن صاحبخانه به سمت زیر زمین رفت به آرامی در را باز کرد ، وارد زیر زمین شدم اتاقی کوچک ، با سقفی کوتاه
قدم هایم را جلو گذاشتم نگاهی به اطراف کردم طاقچه چوبی در حالی که روی آن چند شیشه سرکه پوشانده بود
یک سبد چوبی بزرگ روی دیوار آویزان بود ، یک آیینه 🪞 قدیمی هم گوشه طاقچه گچی قرار داشت.
احساس کردم زیر پایم چیزی حرکت می کند
نگاهی به سمت پائین کردم چند بچه موش مشغول جویدن پاچه شلوارم بودند .
کمی خودم را حرکت دادم به سمت جلو رفتم در گوشه سمت راست چند کیسه برنج و گونی سیب زمینی🥔 قرار داشت.
به نظر می رسید در این خانه چند خانواده زندگی می کنند.
به سمت چهار پای چوبی رفتم خاک آن را با دستم گرفتم روی آن نشستم.
نویسنده :تمنا🥺❤️
#قسمت_دوم
#افق
صدای ضعیفی از حیاط می آمد به نظر می رسید زن ها مشغول بحث هستند یکی از آن ها با حالتی آشفته
برای چی اجازه دادید یک فراری وارد خانه بشود ؟
این فرد به کمک ما نیاز دارد ما باید به او کمک کنیم
تا شب صبر کنید مرد ها بیایند فکری می کنیم
در همین هیاهو گریه یکی از کودکان به گوش رسید کودک در حالی که مشغول بازی بود به زمین خورد زن با آشفتگی به سمت او می دود در حالی که قربان صدقه اش می رود او را آرام می کند
صدای رفت آمد ها در حیاط بیشتر شد هر چه می گذشت صدا نزدیک تر می شد یکی از زن ها به آهستگی به فردی سلام می کند
خسته نباشید
سلام چقدر آشفته به نظر می رسی
زن با حالتی ناامید ادامه می دهد امروز یک فراری داخل حیاط آمد و کمک خواست من هم به او گفتم داخل زیر زمین پنهان شود،سکوتی بین زن مرد پدید آمد
بعد از چند لحظه صدای پا نزدیک تر شد من خودم را به انتهای زیر زمین رساندم در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم را به در دوختم ،مرد به آرامی در را باز کرد واردشد در حالی که با دست عرق پیشانی ام را پاک کردم
سلام آقا
سلام بر مرد انقلابی
بیا بنشین چرا گوشه ایستاد ای ؟
چند قدم بر داشتم کنار مرد صاحبخانه روی چهار پای نشستم
ماموران چطور تو را شناسایی کردند در کدام مرکز فعالیت می کنید ؟
به آرامی با صدای ملایم مرد جوان من و چند تا از دوستان هم سن سال خودم سخنرانی ها اعلامیه های امام رامینویسیم و شبانه داخل خانه های مردم می اندازیم
هدف شما از فعالییت انقلابی چیست ؟
ما برای مبارزه با طاغوت و استقلال ایران مبارزه می کنیم ؟
چه برنامه هایی برای آینده کشور دارید که مشغول مبارزه هستید؟
برای این که دین اسلام پایه اساس کشور شود
با چه کسانی این فعالیت می کنید ؟
ما در مسجد نبی اکرم با حاج آقا موسوی و چند تن از دوستان مشغول فعالیت هستیم
من امروز در حالی که چند اعلامیه در دست داشتم تا به دست یکی از دوستان برسانم ماموران به صورت نامحسوس مرا تعقیب کردند به دنبال آمدند من هم به سرعت از دست آن ها فرارکردم و چاره ای ندیدم وارد حیاط شما شدم
مرد صاحبخانه در حالی داشت با دقت به صحبت های من گوش می داد زیر لب زمزمه کرد
افوض امری الله ان الله بصیر بالعباد
نویسنده :تمنا
#قسمت_سوم
#افق
مرد صاحبخانه از روی چهار پایه بلند شد
حتما خیلی گرسنه هستید استراحت کن وقتی شام آمده شد برایت می آورم امشب در این مکان باش تا فکری کنیم.
مرد صاحبخانه در حالی از پله های بزرگ سنگی🪨 بالا می رفت
نگاهم را به نور خورشید دوختم که پرتوش اش از پنچره کوچک زیر زمین نمایان شده بود
نور نارنجی رنگ خورشید آشفتگی دلم را بیشتر می کرد لحظه ای از فکر دوستانم بیرون نمی آمدم اگر ماموران آن ها را دستگیر کرده باشند چه می شود
همان طور که در فکر فرو رفته بودم قطرات اشک روی صورتم جاری شد🥺
صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید به سمت پله ها رفتم بالا و پایین رفتن از این پله ها خیلی مشکل بود
نگاهی به اطراف کردم از آن همه هیاهو خبری نبود کنار حوض آب نشستم از شیر آب کنار حوض وضو گرفتم مشتی آب سرد به صورتم زدم سردی آب احساس لرزشی در وجودم ایجاد کرد ، نسیم شهریور ماه صورتم را نوازش کرد .
بعد از وضو به زیر زمین برگشتم نگاهی به طاقچه انداختم در جستوجوی مهر برای نماز بودم
مهر کوچکی روی طاقچه بود برداشتم تبرک کربلا را بوسیدم ،بعد از نماز دوباره در فکر فرو رفتم مدتی بعد مرد صاحبخانه با سینی بزرگی به طرف من آمد ،ببخشید باعث زحمت شما شدم.
مهمان حبیب خداست رحمت هستید بفرمایید
تکه نانی برداشتم کمی بادمجان🍆 درونش قرار دادم لقمه نان را در دهانم گذاشتم آرام مشغول خوردن شدم
خیلی خسته به نظر می رسی بهتر است زود تر استراحت کنی اما با وجود این بچه موش ها🐭 نمی شود .
مرد صاحبخانه بلند شد و کمد چوبی که روی آن چند وسیله بود را هل داد به کناری کشید همه توجه من به او بود
ناگهان چشمانم گرد شد با کنار رفتن کمد چوبی اتاقی نسبتا برزگ نمایان شد که درونش پر از برگه اعلامیه و دستگاه چاپ بود
با لکنت زبانش شما ه ه هم ا از این کار ررر ها می می کنید ؟
مرد صاحبخانه سری تکان داد ما برای حرف امام، جان هم می دهیم.
نویسنده :تمنا😍🙃
#قسمت_چهارم
#افق
نگاهم را به سقف دوختم ذهن آشفته ی من خواب را از چشمانم گرفته بود درست متوجه نشدم که چقدر زمان گذشت وچشمانم بسته شد با صدای اذان از گلدسته های مسجد بیدار شدم در زیر زمین را به آرامی باز کردم حیاط تاریک جلوی چشمانم نمایان شد ازشیرکنارحوض وضو گرفتم، دوباره به زیر زمین برگشتم نمازم را روی تکه حصیری که گوشه زیزمین وجود داشت خواندم دستانم را مقابل صورتم بالا آوردم و به خانم حضرت زهرا (س) توسل کردم که ناگهان صدای در حیاط چنان لرزه ای بر تنم انداخت
بلند شدم صورتم را که از اشک خیس شده پاک کردم از پنجره ی کوچک زیر زمین به در حیاط نگاه کردم
چند لحظه بعد ....
مرد صابخانه در حالی که حسابی عرق کرده بود به سمت زیر زمین آمد
خودم را جمع جور کردم و در حالی که مرد صابخانه از پله پایین می آمد به او سلام کردم ،به آرامی پرسیدم اتفاقی افتاده
مرد صاحبخانه قبل آن که لب از لب بگشاید پرسید جوان اسمت چیست ؟
زیر لب مهدی
چهره ی مرد گشاده شد و باصدای بلند یا صاحب الزمان گفت
مرد صاحبخانه که محمد رضا نام داشت
یکی از دوستان بود که در خانه با او صحبت می کردم گفت مآموران از دیشب تا بحال دنبال یک فراری می گردند احتمال زیاد ناامید بشوند و امروز بروند
نفسم را در سینه حبس کردم با دقت به صحبت های محمد رضا گوش می دادم
مردم بر علیه رژیم تظاهرات کردند قرار هست از یک ساعت دیگر به خیابان ها بیایند .
تو تصمیت چیست ؟
چند لحظه بین ما سکوت بر قرار شد ،من گوش به فرمان حرف امام هستم اینجا ماندن من بی فایده هست من هم با شما می آیم.
نویسنده :تمنا🌱😍
#قسمت_پنجم
#افق
نیم ساعتی طول کشید تا محمد رضا آماده شد بعد از صبحانه 🍞🧈از اهالی خانه خداحافظی کرد من درحیاط منتظرایستادم
وارد کوچه که شدیم مردم از گوشه کنار به سمت خیابان اصلی می رفتند زنان در حالی کودکان 👧🏻 که خردسال خود را در بغل گرفته بودند به سمت تظاهرات می رفتند.
تا همین لحظه فکر می کردم اعلامیه پخش می کنم چه کار مهمی انجام می دهم اما اکنون متوجه شدم قهرمان های واقعی چه کسانی هستند!
فکر خیال باعث شد متوجه گذر زمان نشوم و حتی صدای تظاهرات مردم که خیابان را پر از شعار مرگ بر شاه کرده بود نشوم
من و محمد رضا سعی کردیم خودمان را به مآموران گارد اعلی حضرت نزدیک کنیم و اگر قرار هست تیری از جانب دشمن به مردم اصابت کند به ما بخورد.
در این مدت هر دو با تمام توان مشغول شعار دادن بودیم که ناگهان یکی از ماموران اسلحه اش را به سمت من نشانه گرفت و در حال شلیک بود که محمد رضا متوجه شد و مرا به زمین پرتاپ کرد
چند ثانیه بعد نگاهی به محمد رضا کردم او را آغشته به خون دیدم در حالی که نفسم بند آمده بلند شدم در بین انبوه جمعیت کمک خواستم چند نفر که متوجه این ماجرا شدند خودشان را به ما رسانند و محمد رضا را به گوشه ای منتقل کردند
نگاهی به محمد رضا کردم در حالی از درد به خود می پیچید غرق در خون شده فضای خیابان بسیار آشفته بود درجای جای آن آتش وجود داشت یا شیشه مغازه ای شکسته بود.
کودکانی که مادران خود را گم کرده یا از صدای گلوله ترسیده بودند هراسان فرار می کردند.
چند آمبولانس برای انتقال مجروحین به خیابان آمدند و تعدادی از مجروحان را با برنکارد به بیمارستان بردند من به سمت یکی از آمبولانس ها 🚑 رفتم .
دوستم شکمش تیر خورده بیاید اونجا افتاده
دو پرستار در حالی که چند وسیله اولیه پزشکی همراه داشتند به سمت محمد رضا آمدند ، محمدرضا که در این لحظه کاملا بی هوش شده بود روی برنکارد قرار دادند و با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند
نویسنده :تمنا 🌱😍
#قسمت_ششم
#افق
چرخ های تخت روی سنگ های سفید بیمارستان به سرعت حرکت می کردند مهتابی سقفی مرتب در حال خاموش روشن شدن بود و فضای راهرو را تاریک روشن می کرد .
یکی پرستار ها زمانی که محمد رضا در غرق در خون دید با صدای بلند
پرستار : ببردیش اتاق عمل دکتر را هم خبر کنید.
محمد رضا وارد اتاق شد پرستار در معلق آن را بست چشم های من خیره به در ماند اشک روی گونه هایم سرایز شد پاهایم توان راه رفتن نداشتند به گوشه ای رفتم به صورت دو زانو روی پاها نسشتم و سرم را با دو دست گرفتم در فکر فرو رفتم.
اگر مآموران ساواک سراغ من یا محمد رضا بیایند چه کنم ؟
ماموران حتما بعد از تظاهرات بیمارستان ها را جستو جو می کنند و مجروحان را دستگیر یا شهید می کنند
متوجه گذر زمان نشدم که با صدای شخصی سرم را بلند کردم
فردی که روبه روی من ایستاده بود در حالی که دستش ا را روی پیشانی اش می کشید
شما همراه بیمار هستید ؟
بلند شدم سری تکان دادم
حالش چطور است ؟
خون زیادی ازش رفته باید منتظر بمانیم
دکتر در حالی که از من دور می شد
از انقلابی ها هستند ؟
تمام تنم یخ کرد فقط گفتم
در درگیری تیر خورد
نویسنده :تمنا 🙃☺️
#قسمت_هفتم
#افق
دو ساعتی گذشت، محمد رضا به بخش منتقل شد من هم در راهرو بیمارستان🏨 راه می رفتم دستانم را بهم می فشردم عرق صورتم را پاک می کردم تمام حواسم به در ورودی بود که ماموری👮🏻♂ وارد نشود .
که ناگهان چشم من به فردی افتاد که کت شلوار سیاه🧑🏻✈️ به تن داشت با چنان صلابتی راه می رفت خودش را به سمت اتاق محمد رضا رساند
نگاه خیره کنند ای به او کردم چاره ای ندیدم باید فکر نجات محمد رضا بودم اما چگونه ؟
فقط چند ثانیه فرصت تصمیم گیری داشتم چند قدم به عقب رفتم از در پشتی خارج شدم
مامور ساواک وقتی واکنش من را دید قدم هایش را تند کرد به دنبال من آمد.
من هم از راهرو خارج شدم، از پله به سمت طبقه پایین دویدم در حالی نفس نفس می زدم وارد راهرویی تاریک شدم در انتهای راهروی اتاقی تاریک وجود داشت.
صدای پای مامور از راه پله ها می آمد وارد اتاق شدم نفسم بند آمده بود نگاهی به اطراف کردم
فضایی تاریک زمانی که چشمانم به تاریکی عادت کرد ،با صحنه ای مواجه شدم🥺 .....
نویسنده :تمنا 🥺👌🏻
#قسمت_هشتم
#افق
صدای پا نزدیک نزدیک تر می شد دهانم خشک شده بود قلبم تند تند می زد در به آرامی باز شد ،کمی جلو آمد در فضای تاریک روشن آنجا متوجه شدم خانم پرستاری با لباس سفید و کلاه کوچکی که به سر وارد سردخانه شد
سرش را به سمت من چرخاند با لحن پرسش گرایانه🤔
اینجا چه می کنید ؟!!
من من ! راستش ماموران دنبالم هستند نمی دانم چه شد که کل ماجرا را برای پرستار بازگو کردم پرستار چند لحظه سکوت کرد به آرامی
ماشین حمل زباله نیم ساعت دیگر برای بردن زباله های بیمارستان داخل حیاط می آید
سوار ماشین بشوید از بیمارستان بروید
پله های سمت چپ مسیر خروج را به شما نشان می دهد خروج اضطراری هست، خیالتون از دوستون راحت باشد .
من ساعت هفت شب شیفتم تمام می شود شما نشانی منزل را برای من بنویسید .
پرستار تکه کاغذی از برگه هایی که دردستش بود جدا کرد ، به دستم داد با خودکار قرمز رنگ در آن فضای گرفته شروع نوشتن نشانی خانه محمد رضا کردم امید خاصی در دلم جوانه زده بود احساس می کردم خدا نجاتم در دستان این پرستار قرار داده است .
وقت را تلف نکردم از پرستار 👩🏻⚕بابت این لطف بزرگ تشکر کردم ، در سردخانه را با احتیاط باز کردم به سمت خروج اضطراری رفتم با دقت از پله های کوچک آهنی پایین رفتم بعد از چند دقیقه خودم را در حیاط دیدم.
نویسنده :تمنا 🌱🙃
#قسمت_نهم
#افق
نگاهی به اطراف کردم چند درخت همراه با شمشاد های سبز در باغچه ی قرار داشتند خودم را کنار باغچه رساندم در گوشه ای پنهان شدم تا ماشین حمل زباله وارد بیمارستان شود .
نیم ساعتی طول کشید تا ماشین سفید رنگ برزگی وارد بیمارستان شد.
در حالی فردی از ماشین پیاده شد ،خودش را به سمت سطل بزرگ آن طرف حیاط رساند من به سمت ماشین رفتم تمام حواسم به اطراف بود که ماموری در آنجا نباشد خودم را به ماشین رساندم و با یک حرکت وارد انبوهی از زباله شدم هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که مقدار زیادی زباله روی سرم ریخته شد از بوی زباله ها حالت تهوع در وجودم ایجاد شد .
نفسم داشت قطع می شد ،کمی که گذشت به بوع تعفن برانگیزشان عادت کردم ماشین حرکت کرد فکر می کنم از چند خیابان گذر کرد تا سرم را از لابه لای زباله ها بیرون کشیدم
نگاهم را به اطراف چرخاندم ماشین وارد خیابان فرعی شده بود با حرکتی از ماشین بیرون پریدم صدای تظاهرات مردم از خیابان اصلی به گوش می رسید آه سردی کشیدم یاد مردم بی گناه قم افتادم که در هوای شهریور ماه کشته شده بودند .
تا خانه محمد رضا فاصله ی زیادی نبود تصمیم گرفتم پیاده خودم را به آنجا برسانم باید مراقب مامورین بودم.
بعد نیم ساعت پیاده روی خودم را جلوی خانه محمد رضا دیدم .
قلبم ❤️ تند تند می زد نمی دانستم باید چه طور خبر مجروح شدنش را به خانواده بدهم.
نویسنده :تمنا🌱😍
#قسمت_دوازدهم
#افق
دیوار های اتاق پر بود ،از تصاویر روحانیون مبارز در زمان مشروطه تا به امروز ...
من در خانواده ی اهل علم و فرهنگ اروپایی متولد شدم و زندگی کردم به هیچ وجه اهل تظاهرات و انقلاب نیستم از این که به شما و دوستتون کمکم کردم فقط احساس هم وطن بودن داشتم.
من سکوت کردم ، منتظر ماندم کسی صحبتی کند .
طولی نکشید اعظم خانم باب تشکر را باز کرد و حسابی از خجالت خانم پرستار👩🏻⚕ در آمد.
اتاق شلوغ بود کودکان در گوشه و کنار اتاق مشغول بازی بودند، چند دختر نوجوان مشغول تمیز کردن خانه🧽🧺 بودند
یکی از دختران با دامن گلدار بلوز صورتی رنگ در حالی که رادیو طوسی📻 کوچکی در دست داشت مشغول شنیدن اخبار امروز بود که ناگهان کلمه ای ذهن همه ما را دگرگون کرد انقلابی در دلهای ما برقرار کرد که نمی دانستیم باید چه کنیم ؟
خانم پرستار که در آن لحظه ایستاده بود تا از خانه خارج شود یک دفعه با صدایی ناامید ،حالا من باید چه کنم ؟
چند لحظه بعد اعظم خانم شروع به صحبت کرد ،می خواهید شب را در کنار ما بمانید ما به حضور شما نیاز داریم در این صورت نیاز نسیت پاسخ گوی سوالات ماموران باشید
پرستار 👩🏻⚕سری تکان داد چاره ای ندید من به سمت زیر زمین رفتم در حالی که در فکر فرو رفته بودم کنار حوض نشستم و به آسمان نگاه کردم ،آسمان مانند فرش نیلی رنگ برافراشته با نگین های سفید بود ،اگر ماموران دیروز مرا دستگیر می کردند، شاید ماجرا جور دیگری رقم می خورد.
نویسنده: تمنا 🌱☺️
#قسمت_سیزدهم
#افق
چشم هایم درست و حسابی گرم نشده که سر صدایی های از از طبقه ی بالا مرا به آنجا کشاند اعظم خانم دستپاچه راه می رفت چشمش که به من افتاد زیر لب زمزمه کرد محمد رضا ، محمد رضا حالش بده شده
به سمت ایوان رفتم با حالتی پرسشگرایانه
پرستار کجاست ؟
طیبیه خانم بالای سر محمد رضا هست
وارد اتاق شدم خانم پرستار همه ی تلاشش را می کرد تا بتواند عفونت بدن محمد رضا را کم کند و مرهم ها را تعویض کند اما زخم کاری تر از این حرف ها بود .
چه کمکی می تونم به شما بکنم ؟
نیازمند دارو هستیم اما نمی دانم با وجود حکومت نظامی چطور می توان تهیه کرد ؟!
در فکر فرو رفتم احساس کردم مغزم قفل کرده است این موقع شب چه کسی می تواند از خانه بیرون برود بخصوص من که فراری هستم .
پرستار معطل نکرد و جمله اش را تکرار کرد چه کار می کنید شما برا خرید دارو می روید یا من بروم ؟
اعظم خانم آکنده از خجالت طیبه خانم اگر شما زحمت بکشید بهترهست این خانه نیاز به یک مرد دارد
نویسنده : تمنا 😍🌱
#قسمت_چهاردهم
#افق
عقربه های ساعت🕰 به کندی حرکت می کرد چشمانم روی ساعت قفل شده بود همه وجودم عرق کرده بود قفسه ی سینه ی محمد رضا به سختی بالا و پایین می رفت لبانش خشک شده بود از محل زخمش چرک خون🩸 بیرون می آمد
اعظم خانم مرتب در خانه راه می رفت با تسبیح مشغول ذکر📿 گفتن بود
هر چه زمان می گذشت دلشوره من بیشتر می شد کنار محمد رضا رفتم با دستمال پارچه ی مرهمش را تعویض کردم محمدر ضا در حالت خواب بیداری شروع به گفتن چند کلمه کرد .
صدایش ضعیف بود به سختی می توانستم متوجه بشوم
دو ساعت بعد در خانه به صدا در آمد من و اعظم خانم به سمت در دویدیم
اعظم خانم زمانی که خانم پرستار👩🏻⚕ را دید بسیار خوشحال شد ، خوشحالی او با داروهای در دستش دو چندان شد
خانم پرستار درنگی نکرد خودش را بر بستر محمد رضا رساند دارو های مورد نیاز را به او داد اجازه داد تا کمی استراحت کند
طبیه خانم شما خیلی خسته شدید بهتره برید کمی استراحت کنید .
خانم پرستار به سمت اتاق رفت من هم در کنار محمد رضا نسشته بودم تا مراقب او باشم.
نویسنده :تمنا🥺🪴
#قسمت_پانزدهم
#افق
با صدای کوبید شدن در به خودم آمدم به سمت در رفتم اعظم خانم با حالتی پریشان به ایوان آمد در را که باز کردم تمام بدنم یخ کرد چهر های عصبانی در حالی که دو مرد در ابرو های خود گره انداخته بودند با صدایی که حاکی از صلابت بود
مامور ساواک ما حکم بازرسی منزل داریم و شما باید ......
سکوتی بین من و مامور ساواک برقرار شد
اعظم خانم که از داخل ایوان آن صحنه را نگاه می کرد به سمت اتاق دوید من در آن لحظه فقط سعی می کردم از ورود آن دو مرد به خانه اجتناب کنم نگاهی به کوچه انداختم مردی با کت شلوار مشکی در حالی کنار بنز مشکی رنگ ایستاده بود
نگاهی خشمگین به کرد به سمت حیاط برگشتم فقط در عرض چند ثانیه ماموران خودشان را به اتاق رسانده بودند
صدای اعظم خانم را می شنیدم که با لحنی محکم برای چی کتابخانه را بهم می ریزید ؟
عکس های روی دیوار مربوط روحانی های دوران قاجار هست به نظر شما باید مشکلی داشته باشه ؟
وارد اتاق شدم مامورین همه ی خانه را بهم ریختند یکی از آن ها به سمت حمام رفت وقتی متوجه شد چیزی دستگیرش نمی شود خودش را به سمت لباس های چرک رساند که اعظم خانم با صدایی بلند تر از قبل خجالت نمی کشید سراغ لباس های چرک یک خانم می روید ؟
مامور ساواک با شنیدن این حرف به عقب برگشت همکارش هم با در دست گرفتن چند کتاب و تابلو های عکس روحانی از اتاق خارج شد .
وقتی مامور برای بار دیگر چشمش به من افتاد نگاهی عمیق به سر به سر تا پای من انداخت با صدای کردن همکارش
مهمان داریم ماشین را آماده کنید
رنگ از چهره ی اعظم خانم پرید .
محمد رضا که با آن سر صدا ها بهوش آمده بود با صدای بسیار ضعیف
کجا می ببریدش ؟
غروب غم انگیز شهریور ماه با دلی پر از آشوب خانه ای که پناهگاه من بود را ترک کردم.
نویسنده :تمنا🌱🥺
#قسمت_شانزدهم
#افق
چشمانم مقابل جسم سیاه رنگی باز کردم کمی خودم را روی صندلی تکان دادم. خواستم دستانم را بالا بیاورم، که متوجه بسته بودن آن ها شدم کمی که گذشت با صدای مردی به خودم آمدم.
به به آقای شفیعی چقدر خوشحالیم شما را ملاقات کردیم .
صورتش را نزدیک صورتم کرد ،به طوری که بوی تعفن بر انگیز سیگارش به بینی ام خورد.
خودش را عقب کشید ،ادامه داد چند روز ی می شد منتظرت بودیم حالا مثل یک بچه ی خوب به سوالات پاسخ بده با کی فعالیت می کردی در آن خانه چه می کردی ؟
سکوتی بین من و او پدید آمد دوباره سوالش را تکرار کرد
خانه یکی از اقوام بود
مرد سیگارش را روشن کرد بوی سیگار اتاق را پر کرد
پس خانه ی اقوام بود به نظرت خودت هم این دروغ را باور می کنی!
پس جور دیگر سوالم را می پرسم تو با آن فرد زخمی چه فعالیت می کردید؟
من ! کی ؟ نه !
در این حالت مرد عصبانی شده و به سمت من آمد صورتم را محکم گرفت فشار داد مرا مسخره می کنی
دوستانت کجا هستند ، چقدر اعلامیه پخش می کنی ؟
دوباره سکوت کردم .
صدای مرد بلند شد و فردی را صدا کرد
در باز شد.
مرد خودش را به او رساند در آن لحظه فقط صدای زمزمه آن دو نفر می آمد مرا بلند کرد به اتاقی بردند در آنجا روی یک صندلی نشستم و ضربه های متمادی باتون مهمان شدم.
نویسنده :تمنا🐣☘
#قسمت_هفدهم
#افق
زخم های تنم عفونت کرده بود، بدنم بشدت درد می کرد توان حرکت نداشتم به دیوار تکیه زده بودم، در فکر حال محمد رضا بودم از روزی که من از خانه ی آن ها بیرون آمدم ده روز می گذشت خبری از آن ها ندارم نکند ...
جمله در ذهنم کامل نشده بود، که صدای باز شدن در آهنی آمد ،سربازی به طرف من آمد چشمانم را بست و مرا کشان کشان از سلول خارج کرد صدای همهمه در سلول پیچید کجا می بریدش ؟
آخر تازه شکنجه اش کردید بس هست دیگر !
دلم شور می زد چه اتفاقی افتاده که مرا به اتاق باز جویی می ببرند در با صدای ملایم باز شد سرباز مرا به سمت صندلی هل داد چشمانم را باز کرد ....
قلبم تند تند می زد نگاهم خیره مبهوت ماند اشک در چشمانم حلقه بست بعد از چند لحظه بعد ...
خانم پرستار در حالی که که صورتش سرخ شده لبش زخمی با چهره ای نگران به من نگاه می کرد
زیر لب زمزمه کردم
شما اینجا چه می کنید ؟پرستار سکوت کرد
مامور ساواک دهان باز کرد
یار غار تان را آوردیم پرستاری که خدمت اعلی حضرت می کند مجبورش می کنید فعالیت انقلابی بکند
می خواستم بگویم کدام فعالیت که سکوت کردم
بعد از چند لحظه خانم پرستار شروع به صحبت کرد
این آقا مقصر نیست من به او پیشنهاد کردم
با چشمانی گشاد و دهانی باز به پرستار نگاه می کردم که چرا می خواهد همه چیز را گردن را بگیرد
مامور ساواک که این بار حسابی گیج شده بود ،چهره اش را درهم کشید
بس کنید هر دو شما باعث آزردگی اعلی حضرت شدید ، بعد از چند لحظه
خانم پرستار به اتاق دیگری منتقل کردند و مرا هم کت زدند
درد بدنم زیاد شد با ناراحتی غصه ی فروان گوشه سلول نشسته بودم که یک دفعه صوت قرآن از سلول کناری به گوش رسید.
وصبروا و صابرو ان الله مع الصابرین
نویسنده :تمنا❤️👌🏻
#قسمت_هجدهم
#افق
دستم را به میز گرفتم پاهایم به سختی حرکت می کرد نگاهی به اتاق کردم فضایی کوچک در حالی که قفسه ی چوبی📺 کتاب ها 📚گوشه اتاق قرار گرفته بود ، پرده در برخورد باد 💨تکان می خورد به سمت آشپزخانه رفتم نگاهم به فرش اتاق افتاد فرش قرمز رنگ گل دار فضای آرامبخش به اتاق داده بود.
داخل آشپزخانه رفتم ذهنم روانه ی روز هایی کرد که در خانه ی محمد رضا بود کردم واقعا مدت زیادی می شد از آن ها خبر نداشتم
دو ماهی که در زندان بودم نتوانستم از آن ها خبر بگیرم نگران خانم پرستار هم بودم خیلی برای ما زحمت کشید
به سمت کت مشکی رنگم رفتم از خانه خارج شدم دستم را به دیوار گرفته خودم را به خانه محمد رضا رساندم.
دستم را به سمت زنگ بردم جلوی روی من کودکی با پیراهن صورتی نمایان شد
سلام بابات خونه هست؟
بله بفرمائید
زنی از ایوان کودک را صدا کرد زینب چه کسی هست ؟
کمی جلو رفتم روی پاشنه ایستادم
سلام کردم
اعظم خانم هست ؟
زن که مرا شناخت
خدا را شکر شما آزاد شدید .
نه
محمد رضا حالش خوب نبود رفتند بیمارستان الان چند هفته هست که می روند بیمارستان بر می گردند
صورتم داغ شد احساس کردم بدنم می سوزد پرسیدم کدام بیمارستان ؟
به سمت بیمارستان حرکت کردم سینه ام می سوخت قدم هایم را به تندی بر می داشتم.
نویسنده : تمنا 🌱😍
#قسمت_نوزدهم
#افق
وارد راهرو شدم چشمم به اعظم خانم افتاد
خدا را شکر شما آزاد شدید
سلام محمد رضا کجاست حالش خوبه ؟
اعظم خانم سلام توی اتاق کناری هست بیداره!
چی شد دوباره حالش بد شد ؟
بدنش عفونت کرد مجبور شدیم بستری اش کنیم
داخل اتاق که رفتم محمد رضا نگاهی به من کرد با خوشحالی سلام کرد
کی آزاد شدی چقدر نگرانت بودم مرد انقلابی
چند روزی می شود
کنار تخت محمد رضا رفتم روی صندلی نشستم
مهدی به نظرت هدف از فعالییت های انقلابی ما چی هست ؟
ما برای استقلال کشور تلاش می کنیم
هدف ما کوتاه کردن دست آمریکایی ها از کشور هست و استقلال آزادی جمهوری اسلامی سکوتی بین ما ایجاد شد
طبق فرمان امام ما باید تا پیروزی انقلاب تلاش می کردیم .
در همین حین صدای اعظم خانم
اتفاقی افتاده طیبه خانم چرا برگشتید ؟
نگاهی به پشت سر کردم چشمانم در چشمان خانم پرستار گره خورد
وسیله ای جا گذاشتم
بلند شدم به سمت خانم پرستار 👩🏻⚕رفتم ....
نویسنده :تمنا🌿☀️
#قسمت_بیستم
#افق
ماجرای دل قفل شده نزد خانم پرستار را با اعظم خانم در میان گذاشتم
اعظم خانم لبخندی زد!
به میمنت مبارکی چقدر خوب می شود بعد از این همه ماجرای تلخ یک سور داشته باشیم
قرار شد روز دوشنبه اعظم خانم با طیبه خانم صحبت کند و جواب را از بگیرد تا برای خواستگاری به خانه ی آن ها برویم
در این دو روز دل توی دلم نبود در خانه ی کوچکم در فکر فرو می رفتم اگر طیبه خانم جواب مثبت ندهد خیلی سخت می شود در این مدت که با ایشان بودم متوجه شجاعت ایشان شدم
رشته افکارم با صدای زنگ در پاره شد به طرف در حیاط رفتم از کنار باغچه ی کوچک رد شدم و در کرمی رنگ را باز کردم
چشمانم در چشمان محمد رضا گره خورد خوشحال از این که از بیمارستان مرخص شده محمد رضا را در آغوش کشیدم
محمد رضا چای لب سوز را به دهانش نزدیک کرد با لبخند ادامه داد :
برای خواستگاری طیبه خانم موافق هستند فردا شب قرار گذاشتیم لبخند بر لبانم نشست
خودم را برای فردا شب آماده کردم
-------------------
طیبه خانم با سینی چایی به سمت من آمد در حالی که چادر سفید رنگی بر سر داشت سینی در دستانش می لرزید
سرم را بالا گرفتم نگاهی به او کردم بعد از تعارف چای طیبه خانم به گوشه ای نشست منتظر ماند بزرگتر ها صحبت کنند.
14تا سکه یک جلد کلام الله و چند شاخه نبات مهریه طیبه خانم شد بعد از این خانم ها شروع به کل کشیدن کردنند
قرار عقد روز عید مبعث گذاشته شد تا انشاءالله در کنار هم زندگی جدیدی آغاز کنیم.
نویسنده : تمنا 😍🪴