1_4907086584781733940.mp3
12.01M
✔️توصیه میکنم حتما گوش کنید👆
➕چرا خدا رو بندگی میکنیم؟
➖هدف از بندگی کردن چیست؟
🎙اسـتاد دارستانی
.
👨👩👧👦 #بندگی_و_عبودیت
👈 #قسمت_اول
4_5915866014817453458.mp3
11.98M
﷽
🔊بسیار مهم👆گوش کنیم👆
✔️غربت و مظلومیت بزرگ ترین عید خدا..!!!😔
.
↩️ #قسمت_اول
👈 #نشر_دهید..
👈 #تبلیغ_غدیر_واجب_است
هدایت شده از 😊 بایگانی"سمت بهشت"
مروت.mp3
5.54M
🎙 معنای مروت و کرامت و شجاعت از زبان امام حسن مجتبی علیه السلام
#قسمت_اول
#مروت
#شجاعت
#کرامت
#دین
#مال
#انصاف
#بلند_سلام_کردن
#در_دل_مردم_جا_گرفتن
سَمتِ بِهِشت
سلام به همراهان همیشگی 😍 امیدارم حال دلتون عالی باشه بنده نویسنده داستان روشنا هستم دوست داشتم گپ
شناسنامه ی کتاب
نام کتاب: روشنا
مولف :مائده افشاری
تاریخ : 20/5/1402
#قسمت_اول
روشنا
زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشی پرتاپ کردم از رختخواب بلند شدم جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد
چی شده !😳
وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده
مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر
نگاهی به ساعت مچی کردم نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم
نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی
مامان در حالی که از اتاق خارج می شد
سینا ماشین را برده تعمیرگاه
نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود
از خانه خارج شدم خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم
صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت
کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒
اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده
راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کممبوددرآمد ها و....
بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بده
زیر لب گفتم خوابم برد
به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم
دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم
سلام استاد
به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید
ببخشید استاد خوابم برد
بفرمائید
به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدنند که اعصابم بهم ریخت
بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم ....
نویسنده :تمنا
تقدیم به شهدای مسجد گوهر شاد و تقدیم به خانم های با حجاب کشورم 💔🌷
#قسمت_اول
#سادات_بانو🧕🏻
لحاف قرمز رنگ بزرگ را از روی خودم کنار زدم ،بلند شدم به سمت پنجره رفتم، پنجره ی چوبی، آبی رنگ که نمای زیبایی به اتاق هدیه کرده بود را باز کردم ؛پرتوی طلایی رنگ خورشید در اتاق پیچید .
روی چارچوب پنجره نسشتم ، به حیاط نگاه کردم ؛ تماشای حوض آبی رنگ که درست در وسط حیاط قرار داشت و شمعدانی های کنار حوض حس خوبی در وجود ایجاد کرد ، دلتنگ روز های بهار شدم که عطر شکوفه های سیب در حیاط می پیچد و فضا را معطر می کند در دلم سودایی نهفته بود که صدای ماد مرا را به حال برگرداند.
از پله های پائین رفتم ، خودرو را. به مطبخ رساندم
از اتاق کناری وارد شدم فضای مطبخ را دود بخار غذا گرفته بود .
سلام مادر
سلام زهرا سادات زود باش صبحانه را آماده کن که پدرت با شیر تازه می آید!
سینی بزرگی برداشتم پنیر تازه همراه با نانی که مادر پخته بود ، به اتاق بردم و منتظر دم کشیدن چای شدم سفره را درست در وسط گل قالی پهن کردم ، قالی که مادرم با زحمت زیاد بافته بود.
به مطبخ برگشتم تا چند استکان کمر باریک برای چای ببرم که چشمم به دیگ های روی اجاق افتاد
این همه غذا درست می کنی برای ظهر اضافه می ماند نذری. داریم ؟
ظهر عمو و زن عمو همراه با بچه ها برای ناهار به خانه می آیند ، عمو به پدر گفته خبری در شهر است !؟
زیر لب تکرار کردم چه خبری!؟
صدای پدر رشته افکارم را پاره کرد
سلام بر اهل خانه 🥰
سلام آقا دست شما درد نکنه
سفره که پهن هست ؟
زهرا سادات شیر🍶 روی اجاق بگذار .
دورهم مشغول صبحانه خوردن بودیم که خواستم از پدر در مورد اتفاق ها در شهر بپرسم که یاد صحبت او افتادم ؛ « نباید موقع غذا با هم صحبت کنیم نعمت خدا حرمت دارد»
بعد از صبحانه طاقت نیاوردم جلو رفتم
پدر چه اتفاقی افتاده ؟
دستانش را به آرامی روی دهانم گذاشت
منتظر باش دختر عزیزم❤️
نویسنده :تمنا🍀💐
بسم الله الرحمن الرحیم☘
به قول حاج قاسم 💔☔️.....
اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او از رفتار او از اخلاق او استشمام می شود بدانید او شهید خواهد شد تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند قبل از اینکه شهید شوند شهید بودند.
نمی تواند کسی قبل از اینکه علم بیاموزد عالم شود شرط عالم شدن علم آموزی ست
شرط شهید شدن شهید بودن است
#قسمت_اول
کودکی🫂
روز های اول پائیز 🍂 سال 1349 بود هوا کم کم خنک و دلپذیر می شد تازه از روستا ی مان به اصفهان مهاجرت کرده بودیم و من بیشتر وقت ها خودم را مشغول کارهای خانه ، بچه ها و مسجد محله بودم .
در همین حال و هوا بودم که فهمیدم باردار هستم به مسجد محل رفتم آنجا مداحی و روضه ی حضرت فاطمه(س) و شهادت حضرت محسن(س) را می خوانند همچنین برای یکی از شهدای انقلاب مراسم گرفته بودند 💔🥰
با خودم فکر کردم یعنی می شود روزی فرزندان من هم شهید شوند گفتم ما و کجا و آنها کجا در همان مسجد نیت کردم اگر فرزندم پسر شد نامش را محسن😍 بگذارم
ما با برادر های همسرم خانوادگی زندگی می کردیم وقتی پسرم در خانه به دنیا آمد برادر شوهر بزرگم گفت دوست دارم نام او را ابراهیم بگذارم او خیلی ذوق داشت حتی شناسنامه را هم او گرفت همه خانواده هم با این نام موافق بودند و من دیگر مخالفتی نداشتم نام شناسنامه ای اش ابراهیم بود ولی او را محسن صدا میزدیم
محسن پس از تولد خیلی ضعیف و لاغر بود و من نگران سلامتی فرزندم بودم
برای سلامتی اش یک گوسفند قربانی کردیم
--------------------------------------------
کم کم محسن بزرگ شد به یک سالگی رسید و شروع به راه رفتن کرد آرام آرام کنجکاوی هایش شروع شد علاقه ی زیادی داشت که هر کس هر کاری انجام میدهد او هم یاد بگیرد
وقتی نماز میخواندم میگفت: مامان چرا نماز میخوانی؟ برای منم روسری سر کن تا مثل تو باشم
در کودکی خیلی آرام مودب بود به خصوص با همسالان خودش خیلی خوب رفتار می کرد دعوا و شیطنت های کودکانه داشت ولی کسی را اذیت نمی کرد حتی اگر با کسی به خصوص پسر عموهایش دعوا میکرد کتک نمی زد حتی اهل حرف نامناسب هم نداشت
به همه ی اهل خانه کمک می کرد به خصوص به عمو ها و پسر عموها اگر کاری داشتن کمک شان می کرد هر چیزی داشت با آنها تقسیم می کرد توی کوچه اگر خانم ها خرید کرده بودند کمک میکرد و ساک شان را می آورد
یکی از بازی های مورد علاقه ی ابراهیم معلم بازی بود بچه های عموهایش را جمع می کرد و در گوشه ای می نشاند با کتاب📚 به آن ها درس می داد اگر کسی موقع بازی گوش نمی داد او را از کلاسش بیرون می کرد من می آمدم و واسطه می شدم و میگفتم مادر اینا بچه های عمویت هستند میگفت : نه درس نمی خوانند
بیشتر وقتش را با نقاشی میگذراند با گریه از من دفتر نقاشی میخواست به یک برگه هم راضی نمی شد آخر از مغازه عمویش یک دفتر بزرگ نقاشی 🎨و قلم✏️ گرفتیم
همیشه گوشه ای می نشست و شروع به کشیدن میکرد گه گاهی برگه پاره میکرد و برای خودش مشغول بود
نویسنده :تمنا 💐❤️
سَمتِ بِهِشت
شناسنامه کتاب
نام کتاب :ویشکا 1
نام مولف :مائده افشاری
#قسمت_اول
#ویشکا_۱
وارد خانه شدم در را که باز کردم از پله ها بالا رفتم مامان با صداےبلندے گفت : آمدے
سلام
بیا داخل آشپزخانه
دوباره چند پله ای که رفته بودم را برگشتم به سمت آشپزخانه رفتم مامان مشغول پخت پای سیب بود🥧
بوی خیلی خوبی توی آشپزخانه پیچید بود
ویشکا شب باید بریم مهمانی استراحت کن و یک لباس خیلی زیبا آماده کرد
ویشکا با بی حوصلگی به مامان نگاه کرد کجا دوباره باید بریم ؟
شب عمه روژین مهمانے گرفته شایان تاره از فرانسه برگشته مے هم جمع ڪنه
ڪلے دختر👱🏻♀ توے جمع هستند ڪه عاشق شایان هستند، تو هم بیا خودے نشون بده بلاخره هر چے باشه پسر عمه ات أه مامان خسته شدم از این همه مهمانےهاے مسخره همش رقص ، شراب ،آهنگ دیگر حالم بهم مے خورد
من امشب نمیام😱
یعنے چے نمیام؟
این شب خیلے مهمے هست!
مامان حوصله ے بحث ندارم همین ڪه گفتم به طرف پله ها رفتم با ناراحتے کیفم را روے زمین مےڪشیدم ، در اتاق را باز ڪردم روز تخت نسشتم
در فڪر فرو رفته بودم آخر چطور مے توان این مهمانے را نرفت؟
طولے نڪشید در اتاقم به صدا در آمد
گفتم مامان حوصله ندارم برو تنهام بزار
حال حوصله ے ما را هم ندارے
با هیجانے ڪه آڪنده از خجالت بود گفتم : چرا داداشے بیا تو ڪه دلم برات یه ذره شده
وردشاد چند وقتے بود ڪه مسافرت بود ، من اصلا متوجه برگشتن او نشده بودم
چے شده خواهرے چرا این قدر بهم ریخته هستے؟!
گفتم مامان گیر داده ڪه باید شب توے مهمانے عمه روژین شرڪت ڪنم!
خوب این ڪه ناراحتے نداره نرو🙃
وردشاد در بست و رفت منم ڪه خیلے خسته بودم ، تازه از دانشگاه آمده بودم چشمانم را بستم و همان جا روے تخت خوابم برد
چشمانم را باز ڪردم ساعت ۸ شب بود بلند شدم ، داخل آشپزخانه رفتم ڪمے غذا خوردم مادرم آمد
پس تو چرا هنوز آماده نشدی
من ڪه گفتم نمیام😐
ویشڪا با من بحث نڪن دم در منتظرتم
مامان امشب اصلا میل شما نیست من باید برم پیش
دوستم با سڪوتے ڪه پر از خشم بود از ڪنار مادرم گذشتم و داخل اتاق رفتم لباس هایم عوض ڪردم به سمت ماشین رفتم بعد از سوار
شدن نمے دانستم ڪجا باید بروم
همین طور سرگردان در حرڪت بودم ڪه ڪنار پارڪے ایستادم
چند قدمے راه رفتم روے یڪ نیمڪت نسشتم خیلے فڪرم مشغول بود ڪه ناگهان دو پسر جوان حدود بیست سه یا چهار ساله به من نزدیڪ شدند و مشغول شوخے و اذیت ڪردن من شدند من هم سعے مےڪردم با داد و فریاد آن ها را از خودم دور ڪنم، اما مقاومت نتیجه اے نداشت دو پسر به آزارشان ادامه دادند و من هم با صدای بلند جیغ می کشیدم ناگهان یک مرد جوان با ظاهری متفاوت از آن دو پسر به سمت ما آمد
نویسنده: تمنا 😘🌸
شناسنامه کتاب
عنوان : ویشکا 2
مولف : مائده افشاری
تاریخ 22/2/1402
برگرفته از از مستند های از لاک جیغ تا خدا
#قسمت_اول
#ویشکا_2
ویشکا جون زحمت بکش این بادکنک ها را بچسبانید منم میرم شربت آماده کنم
باشه نرگس خانم اگر کمکی می خوای بگو
نه فداتشم ببین دخترا در چه حالی هستند
فرشته جونم اگر خسته شدی بگذار من جارو می کشم
نه خانم دهقان به شما زحمت نمی دهم
نگاهی به پایگاه کردم خیلی زیبا شده بود همان طور که نرگس دوست داشت برای میلاد امام زمان تزئینانی خوبی انجام گرفته بود
سراغ پارچه ای رنگی رفتم با چسب های بزرگ نواری آن ها را چسابندم میز و صندلی حاج آقا را مرتب کردم و گلدان را کمی جابجا کردم
نگاهی به گل های شمعدانی کنار میز انداختم نمای زیبایی به پایگاه بخشیده بود از کنار میز فاصله گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم نرگس سخت مشغول آماده سازی شربت بود
چشمش به من افتاد ویشکا جان زحمت بکش لیوان ها را آماده کن ،داخل سینی بگذار نرگس بعد صدای بلندی
زینب جان بیا کیک ها را آماده کن
زینب خودش را به آشپزخانه رساند و به سمت سینی ها رفت
نرگس در حالی که دستش را به دیوار می گرفت رنگ از چهره اش پرید بود
نرگس خانم حالت خوبه
بله عزیزم
رنگ روت این که را نشون نمی دهد بگذار برایت آب قند بیاور
نه بیا بنشین چیزی نیست
در همین لحظه تلفن نرگس زنگ خورد
صبر کن من برات می آورم
به سمت تلفن رفتم شماره ای ناشناس روی صفحه ای افتاده بود
نرگس تماس را جواب داد
بفرمائید
سلام بله
شما
خودم هستم 😱
چی شده ؟
کجا ؟
ناگهان نرگس روی زمین افتاد
ویشکا مرا برسان بیمارستان
کدام بیمارستان ؟
فقط یک جمله شهید مطهری
بعد بیهوش شد
نوبسنده :تمنا 🌺
کپی درصورتی که با نویسنده صحبت شود🌿
#قسمت_اول
#زمان_مشروط 🕰
آفتاب در حال غروب⛅️ بود ، دستانم را داخل حوض بردم چند مشت آب به صورتم زدم
افکار گوناگون قدرت فکر های تازه را از من گرفته بود.
از حوض فاصله گرفتم و از زیر درخت هلو رد شدم ، وارد اتاق شدم
فخر السادات ؟
صدای مادرم از مطبخ شنیدم به آنجا رفتم
بله مادرجان
بیا دخترم این چند کاسه کاچی را بین همسایه ها پخش کن
با تعجب به ظرف های پر از کاچی نگاه کردم با صدایی لرزان گفتم هنوز آرد در انبار داریم ؟!
مادر نگاهی به من کرد
نگران نباش ، نذر کردم اوضاع مملکت بهتر شود ،عجله کن دختر ☺️
به سمت اتاق رفتم چادر قجری را برداشتم و بعد از پوشیدن چادر روبنده را بستم .
سینی نذری را از مادرم گرفتم و با خودم تکرار می کردم نباید اوضاع چنین بماند
در چوبی خانه را به زحمت باز کردم، وارد کوچه شدم در هر کوچه حدود پنج و شش خانه قرار شد که کنار شان یک سکو برای نشستن قرار داده شده بود؛ تا مواقعی فردی از گرد راه خسته هست چند دقیقه ای نفسی تازه کند
به سمت خانه صدیقه خانم رفتم با کلونی که به در آویزان بود به در کوبیدم چند دقیقه بعد کوچکترین دختر آنها در را باز کرد کاسه نذری را به او دادم و گفتم به مادرت سلام برسان و بگو اعظم خانم این را فرستاده است دختر کوچک 🧕🏻سری تکان داد و بعد در را بست .
چند خانه دیگر کاسههای نذری را پخش کردم و به سمت خانه برگشتم تقریباً هوا تاریک شده بود ، از حالت گرگ و میش هنگام غروب خارج شده بود .
چادر و روبنده را گوشهای قرار دادم و به سمت آب انبار رفتم .
سطل فلزی را داخل حوض فروبردم و مقداری آب بیرون کشیدم بعد به سمت حیاط برگشتم .
وضو گرفتم ، وارد اتاق شدم به سمت طاقچه کوچک گچی رفتم، جانماز گلدار را از روی آن برداشتم مادرم در حال خواندن نماز بود این روزها به دلیل نبود امنیت و وجود نیروهای متفقین ( آلمانیها ٫ شورویها) نمیتوانستیم برای نماز جماعت به مسجد برویم.
نوبسنده :تمنا 💔☘
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان انقلابی افق
تقدیم به ساحت مقدس امام زمان (عج) و امام خمینی (ره)
شناسنامه کتاب
نام کتاب : افق
نام مولف مائده افشاری
تاریخ انتشار : 21/3/1401
#قسمت_اول
#افق🙃
نگاهی به پشت سر کردم قلبم تند تند می زد احساس می کردم قلبم با تمام فشار سینه ام را می شکافت.
قدم هایم را تند تر کردم مامورین با فاصله ی کمی از من در حرکت بودند
چاره ای نبود ناچار باید خودم را جایی پنهان می کردم .
نگاهی به اطراف کردم، در خانه ای نیمه باز بود به آرامی در را باز کردم وارد شدم بعد از ورود در را به پشت سر خود بستم
زنانی که داخل حیاط بودند متعجب به من نگاه کردند
زنی جلو آمد
مشکلی پیش آمده !
مأمورین دنبالم هستند اجازه می دهید این جا پناه بگیرم ؟
زن در حالی که صورتش عرق کرده بود دستانش را بهم فشرد و به آرامی
داخل زیر زمین بروید ممکن هست مامورین برای شناسایی به خانه بیاید .
در حالی که پاهایم توان راه رفتن نداشت به آرامی قدم بر داشتم
از کنار باغچه ی پر از درخت 🌳رد شدم
در حالی عطر گل های نسترن در حیاط پیچیده بود ،کودکان مشغول بازی بودند 🥲
شادی کودکانه با اضطراب درونی من آمیخته شده بود احساس خوشایندی به من نمی داد .
زن صاحبخانه به سمت زیر زمین رفت به آرامی در را باز کرد ، وارد زیر زمین شدم اتاقی کوچک ، با سقفی کوتاه
قدم هایم را جلو گذاشتم نگاهی به اطراف کردم طاقچه چوبی در حالی که روی آن چند شیشه سرکه پوشانده بود
یک سبد چوبی بزرگ روی دیوار آویزان بود ، یک آیینه 🪞 قدیمی هم گوشه طاقچه گچی قرار داشت.
احساس کردم زیر پایم چیزی حرکت می کند
نگاهی به سمت پائین کردم چند بچه موش مشغول جویدن پاچه شلوارم بودند .
کمی خودم را حرکت دادم به سمت جلو رفتم در گوشه سمت راست چند کیسه برنج و گونی سیب زمینی🥔 قرار داشت.
به نظر می رسید در این خانه چند خانواده زندگی می کنند.
به سمت چهار پای چوبی رفتم خاک آن را با دستم گرفتم روی آن نشستم.
نویسنده :تمنا🥺❤️