eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.6هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
217 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدایی هیجان زده زود باش سوار شو روشنک چمدان بنفش رنگ خودم را بلند کردم و داخل ماشین قرار دادم رانده به من نگاهی کرد و با صدایی ملایم این همه وسیله فقط برای سه روز دوباره نگاهی به لیلی انداختم زیر لب لبخند زدم به سمت او رفتم و کنارش نشستم و به بقیه دختران سلام کردم یکی از آن ها نگاهی به من کرد به به روشنک خانم ستاره سهیل💫⭐️ شدی آهی کشیدم چی بگم این روز ها سرم خیلی شلوغ شده است مهسا که سرش را گوشی بیرون آورد ؛نگاهی به من انداخت حالا بگذریم از آقای صدر چه خبر نگاه تندی به لیلی کردم لیلی کمی خودش را جمع جور کرد که با تکان های ماشین ،متوجه آن حرکت شدم چراغ سبز شده بود خیابان شلوغ بود راننده هر چند دقیقه ،یکبار ترمز می کرد با صدای محکم به مهسا گفتم قرار نبود خبری باشد مهسا سکوت کرد اما لبخند از تمسخر آمیزش مشخص بود ؛حرف هایی برای گفتن دارد یک ربع گذشت راننده صدای رادیو را زیاد کرده بود و بعد با صدای بلند تری به لیلی گفت آقای محتشم کجا قرار هست سوار سود ؟! لیلی گوشی خودش را از کیف بیرون آورد بدون آنکه پاسخ بدهد تماس گرفت چند لحظه بعد سلام آقای محشتم شما کجایید ؟! صدا از پشت خط واضح شنیده می شد من در ایستگاه اتوبوس منتطر لیلی وسط حرفش پرید دیدمتون بعد به راننده با صدای بلندی آقا جمشید نگه دارید اینجاست لیلی از ماشین پیاده شد در حالی که به پسر جوان کمک می کرد چمدان را داخل ون بگذارد به او گفت ممنون که آمدید ! شدایشان این قدر واضح بود که تمام جملاتشان به راحتی شنیده می شد ذهنم درگیر لیلی شده بود این پسر جوان چه زمانی با لیلی آشنا شده بود اصلا قرار بود همراه ما بیاید ؟! نویسنده :تمنا🌈🌴
زمان زیادے طول نڪشید ڪه شام را با میز رستورانے آوردند پیشخدمت غذا ها را جلوے ما گذاشت رفت تا دسر ها را بیاورد مشغول خوردن غذا شدیم من چند قاشق از غذا را خوردم و قاشق را ڪنار بشقاب قرار دادم نگاهے به شایان ڪردم مشغول خوردن غذا بود با نگاه من سرش را بالا آورد چیزے شده از سر شب تا مے خواهے چیزے بگویے اما نمےتوانے بگویے شایان دنیاے من و تو خیلے متفاوت هست من الان حدود یڪ ماه هست ڪار هایے ڪه قبل انجام مے دادم را دوست ندارم انجام دهم متوجه منظورت نمے شوم من دیگر مثل قبل دوست ندارم به مهمانے هاے این سبڪے بروم یا مانتو هاے جلو باز بپوشم شایان سڪوت ڪرد پیشخدمت دسر ها را آورد و روے میز چید در سڪوت مشغول خوردن غذا شدیم حدود یڪ ساعت در رستوران بودیم بعد از بلند شدیم و به سمت در خروجے رفتیم شایان به پیشخدمت در رستوران انعام داد و از دستوران خارج شدیم،سوار ماشین شدم ڪ سرم را به شیشه چسباندم و در فڪر فرو رفتم شایان هم تا در آپارتمان هیچ صحبتے نڪرد بعد از پیاده شدن از ماشین ممنون بابت امشب شب خوبے بود بیا برویم داخل نه عجله دارم عمه تنها هست سلام برسان ..................................... بابا روے مبل نشسته مشغول دیدن فیلم بودند سلام سلام دختر بابا چه خبر شایان چرا داخل نیامد ؟ عمه تنها بود عجله داشت امشب چطور بود با شایان صحبت ڪردے در مورد چے ؟ دختر بابا این قدر ڪم حافظه نیست ! فرصت نشد براے چے فرصت نشد امشب ڪه خیلی وقت مناسبے بود نه مامان دنیاے من و شایان خیلے متفاوت هست این جمله را گفتم و به سمت اتاق رفتم در را باز ڪردم و روے تخت دراز ڪشیدم بدون این ڪه لباس ها را عوض ڪنم چشمانم را بستم و خوابیدم نویسنده :تمنا 🖤🙏🏻
چشمانم مقابل جسم سیاه رنگی باز کردم کمی خودم را روی صندلی تکان دادم. خواستم دستانم را بالا بیاورم، که متوجه بسته بودن آن ها شدم کمی که گذشت با صدای مردی به خودم آمدم. به به آقای شفیعی چقدر خوشحالیم شما را ملاقات کردیم . صورتش را نزدیک صورتم کرد ،به طوری که بوی تعفن بر انگیز سیگارش به بینی ام خورد. خودش را عقب کشید ،ادامه داد چند روز ی می شد منتظرت بودیم حالا مثل یک بچه ی خوب به سوالات پاسخ بده با کی فعالیت می کردی در آن خانه چه می کردی ؟ سکوتی بین من و او پدید آمد دوباره سوالش را تکرار کرد خانه یکی از اقوام بود مرد سیگارش را روشن کرد بوی سیگار اتاق را پر کرد پس خانه ی اقوام بود به نظرت خودت هم این دروغ را باور می کنی! پس جور دیگر سوالم را می پرسم تو با آن فرد زخمی چه فعالیت می کردید؟ من ! کی ؟ نه ! در این حالت مرد عصبانی شده و به سمت من آمد صورتم را محکم گرفت فشار داد مرا مسخره می کنی دوستانت کجا هستند ، چقدر اعلامیه پخش می کنی ؟ دوباره سکوت کردم . صدای مرد بلند شد و فردی را صدا کرد در باز شد. مرد خودش را به او رساند در آن لحظه فقط صدای زمزمه آن دو نفر می آمد مرا بلند کرد به اتاقی بردند در آنجا روی یک صندلی نشستم و ضربه های متمادی باتون مهمان شدم. نویسنده :تمنا🐣☘