▪️✨﷽✨▪️
#سقیفه
#قسمت_هفتم
❤️🔥و غصه ی ما از این قصه شروع شد👇
قصه ی پر درد سقیفه...😭😭😭
📌در اینجا عمر از جای برخاست و گفت:
هرگز چنین کار نمی شود و دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروایی شما سرفرود نخواهد آورد ، در حالی که پیامبرشان از غیر شماست. امّا عرب حکومت و زمامداری کسی که از خاندان نبوت و پیامبری باشد مخالفت نخواهد کرد.
♨️ما در برابر کسی که به مخالفت با ما برخیزد ، دلیل و برهانی قاطع داریم و آن این که چه کسی حکومت و فرمانروایی محمّد را از چنگ ما بیرون می کند و با ما سر آن به ستیزه و مخالفت بر می خیزد ، در صورتی که ما از بستگان و خاندان او هستیم؟ مگر آن کس که به گمراهی افتاده ، یا به گناه آلوده شده یا به گرداب هلاکت افتاده باشد.
⬅️ انصار كه چنان ديدند به سخن آمده گفتند: به خدا ما نسبت به خيرى كه خداوند به سوى شما سوق داده بر شما رشك نخواهيم برد و هيچ كس نزد ما محبوب تر و پسنديدهتر از شما نيست ولى ما ترس آينده را داريم و بيم آن را داريم كه در آينده كسى متصدى خلافت گردد و مسلط بر كار شود كه نه از ما و نه از شما باشد و از اين رو ما حاضريم با يكى از شما بيعت كنيم مشروط بر اين كه پس از مرگ او يكى از انصار را به خلافت انتخاب كنيم و چون وى از دنيا رفت يكى از مهاجرين و به همين ترتيب براى هميشه روى نوبت يكى از مهاجر و يكى از انصار متصدى امر خلافت باشد و ضمناً موجب تعديل خليفه نيز خواهد شد زيرا اگر قرشى (و مهاجر) خواست منحرف شود، انصارى جلوى او را مى گيرد و بالعكس.
◽️حُباب بار دیگر برخاست و گفت: ای گروه انصار، دست به دست هم بدهید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که حق خود را در حکومت و زمامداری از دست خواهید داد. اگر اینان زیربار خواسته شما نرفتند، ایشان را از سرزمین خود بیرون کنید و حرف خود را به کرسی بنشانید و زمام امور را به دست بگیرید که، به خدا قسم ، شما از آنان به فرمانروایی سزاوارترید؛ چه، کافران به ضرب شمشیر شما سر فرود آوردندو به این آیین گرویدند. به خدا قسم چناچه بخواهید جنگ و خونریزی را از سر می گیریم.
▪️ابوعبیده خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار ، شما نخستین کسانی بودید که به یاری رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دفاع از دین برخاستید. اکنون در تبدیل و تغییر دین و اساس وحدت مسلمانان ، نخستین کس نباشید!
🔹سپس بشیر بن سعد خزرجی گفت: ای گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پیشگامی در پذیرش اسلام دارای موقعیت و مقامی والا شده ایم و در این امر، بجز خشنودی خدا و فرمانبرداری از پیامبر(صلی الله علیه و آله) و بردباری و خودسازی نفسمان ، چیزی نخواسته ایم . پس شایسته نیست که ما با داشتن آن همه فضایل ، بر مردم گردنکشی کنیم و بر آنان منّت بگذاریم و آن را وسیله کسب مال و منال دنیای خود سازیم. خداوند ولی نعمت ماست، او در این مورد بر ما منّت نهاده است.
💠 ای مردم، بدانید که محمد (صلی الله علیه و آله) از قریش است و افراد قبیله اش به او نزدیک ترند و در به دست گرفتن ریاست و حکومتش از دیگران سزاوارتر؛ و من از خدا می خواهم که هرگز مرا نبیند که در امر حکومت ، با آنان به نزاع برخاسته باشم . پس شما هم از خدا بترسید و باآنان مخالفت نکنید و در امر حکومت با ایشان به ستیزه برنخیزید و دشمنی نکنید.
🔁ادامه دارد......
✿💚#نـــــذر_ظـــــهـــــور 💚✿
#فاطمیه
#سقیفه
❣❁❀ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی فَاطِمَةَ وَ اَبِيهَا وَ بَعْلَهَا وَبَنِيهَا وَالسِّرِالمُسْتَوْدِعِ فِيهَا بِعَدَدِ مَا اَحَاطِ بِهِ عِلْمُكَ ❀❁❣
─✾࿐༅💐•⊰ ⃟ ⃟❈💐༅࿐✾─
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_ششم #روشنا با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب
#قسمت_هفتم
#روشنا
رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت سی سی یو رساند که پ
متوجه شدم پدرم آنجا نیست به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
ببخشید
بفرمائید
آقای حسام درخشنده تا دیروز در سی سی بو بودند الان
پرستار حرفم را نیمه تمام گذاشت به سمت کمد های آخر ایستگاه رفت پرونده ای از کمد خارج کرد و در حالی که سرش پائین بود به بخش منتقل شدند
به تابلوی بالای سرم نگاهی انداختم بخش بستری آقایان طبقه ی زیر زمین بود به سمت آسانسور رفتم اما شلوغی کلافه کننده ای داشت ،تصمیم گرفتم از پله ها خودم را به آنجا برسانم
که گوشی زنگ خورد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره ناشناس بود .
پاسخ ندادم و به سمت اتاق ها رفتم داخل راهرو یکی پس از دیگری بررسی کردم .
با صدای مامان به خودم آمدم
روشنک کجایی ؟!
در حالی که به سمت او می رفتم ؛مگر نگفته بودی بابا آنژیو🩺 شده پس باید ....
بی خیال آقای صدر را دیدی؟!
نگاهی به مرد بلند قد چهارشونه کردم، که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت
در حالی که سبد گل کوچکی به دستم می داد 💐 ، سلام کرد
سلام ببخشید ...
مامان ادامه داد روشنک جان ایشان در شرکت پدر به تازگی مشغول به کار شدند بسیار آقای مودب و با فرهنگی هستند،به لطف کردند و یک ساعتی از وقتشان را قرار دادند تا به ملاقات پدر بیایند
زیر لب زمزمه کردم ...
ما از پونه بدش می آید در لانه اش سبز می شود 🐾🌿🐍
در حالی که به سمت اتاق بابا حرکت رفتم واکنشی به صدا های اطراف نشان ندادم .
سلام بابایی 😘
سلام دختر بابا کجایی پس ؟!
مامان گفت حالت بدتر شده انگار از دیروز بهتری ؟!
بابا در حالی که سرش را به طرف مامان چرخاند چیزی نگفت
مهم نیست دخترم تو چه خبر دانشگاه خوبه ؟💻
آهی کشیدم این روزا همه چیز بهم ریخته ....
نویسنده تمنا💋🎈
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_ششم #سادات_بانو 🧕🏻 شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نم
تمنا:
#قسمت_هفتم
پدر در حالی عرق سردی بر پیشانی اش نسشته بود سراسیمه خودش را از دالان داخل حیاط گذاشت دستانش می لرزید زیر لب زمزمه کرو
حاج آقا را گرفتند ...😱
مادر در حالی که با دو دست به صورتش کوبید
وای خدایا 😢
پدر خودش را به سمت حوض رساند شیر آب را باز کرد ، آب سردی به صورتش زد رنگ صورتش در حالی که تغییر کرده بود به حالت اول بازگشت
مادر زمزمه کرد آقا حالا چیکار کنیم
حاج آقا خیلی به گردن ما حق دارد ..
پدر در حالی که دستانش را بر سنگ های کنار حوض حائل کرده بود بلند شد و با صدای ملایم
کاری نمی توان کرد
دستور رضا خان هست که هر روحانی موظف به تبلیغ کشف حجاب هست و اگر چنین نکند دستگیر می شود
بلند شدم به سمت مطبخ رفتم در حالی که سعی کردم خودم را با کار های خانه مشغول کنم تا فکرم کمی آرام شود ، طاقت نیاوردم از مطبخ خارج شدم و به سمت پله ها دویدم وارد اتاق شدم نگاهی گذار به اتاق انداختم ، فرش قرمز رنگ که پرتوی خورشید روی آن نور افشانی می کرد
چادر قجری هم به میخ کنار در آویزان شده بود
چادر را روی سرم مرتب کردم به سمت حیاط دویدم
مادر در حالی با صدای بلند
کجا زهرا سادات 🌿
همان طور که وارد دالان شدم با صدای بلندی میرم خونه حاج آقا
در حیاط را با احتیاط باز کردم نگاهی گذرا به کوچه انداختم کوچه آرام بدون هیچ گونه شلوغی بود عجیب بود کوچه هر روز با صدای بازی بچه ها پر می شد
عرق سردی بر پیشانی ام نشست قدم هایم را جلو گداشتم چند نفس عمیق کشیدم فقط چند دقیقه گذشت گه خودم را وسط کوچه دیدم که ناگهان نفس را در سینه حبس کردم رنگ از چهره ام پرید و...
نویسنده : تمنا🌺
کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود🌿
#قسمت_هشتم
#سادات_بانو🧕🏻
آژان در حالی که با قدم های محکم به سمت من می آمد لب هایش را بهم فشرد بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود دستانش را به سمت من دراز کرده بود هر لحظه امکان داشت چادر از سر من بکشد که با صدای بلندی شروع به فریاد کردم پدر سراسیمه در حیاط را باز کرد و جلوی آژان ظاهر شد.
آژان در حالی که دست و پایش را گم کرد بود خودش را به سمت دیوار رساند سعی می کرد از کوچه تنگ خارج شود که ناگهان چند تا از همسایه ها با سر صدا از خانه خارج شدند و با یک حرکت او را داخل خانه ی ما انداختد مادر که با سر صدا های ی که از کوچه شنیده بود ترسیده بود از مطبخ بیرون آند که چشمش به آژان افتاد رنگ از چهره اش پرید
با صدای بلند فریاد زد چی شده !
پدر در حالی که با عصابیت فریاد زد شما برید توی مطبخ
من و مادرم داخل مطبخ رفتیم و صدای های مبهم شنیدیم
که آژان فریاد می زد پدرتان را در می آورم
ازتان شکایت می کنم به نظمیه 😱
اما بی فایده بود پدر و مرد همسایه بیشتر از این حرف ها عصبانی بودند
حسابی او را کت زدند تا دیگر مزاحم ناموس مردم نشوند
بعد هم با تنی زحمی او را در کوچه رها کردند
من که از این وضعیت حسابی ترسیده بودم کنار حوض رفتم به آرامی اشک ریختم 😢
نویسنده : تمنا🌺
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_ششم #ویشکا_۱ وارد خانه شدم متعجب از صدا هایے ڪه در خانه مے آمد در را باز ڪردم عمه روژین به
#قسمت_هفتم
#ویشکا_۱
چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت
ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪردم از پله ها پائین رفتم مامان برخلاف همیشه میز صبحانه را چیده بود و مشغول صبحانه خوردن بود ، وردشاد چند لقمه نان به حالت ایستاده خورد چند قلپ از چایش را نوشید خداحافظے ڪرد رفت
نگاهے به مامان ڪردم وردشاد با این همه عجله ڪجا مے رود ؟
با دوستش قرار گذاشته است تا با هم ڪار بانڪے انجام بدهند بیا بنیشین صبحانه بخور
صندلے را به سمت خودم ڪشیدم نشستم روے میز همه چیز آماده بود بعد از صبحانه
من امروز با بچه ها ناهار بیرونم
با ڪدام دوستات مے خواهے بروے ؟
آشنا هستند
دوباره به اتاق برگشتم لباسے ڪه از قبل آماده ڪرده بودم
پوشیدم و وسایل را در ماشین گذاشتم سوار شدم حرڪت ڪردم
ده دقیقه بعد نرگس تماس گرفت پشت چراغ خطر بود نتوانستم پاسخ بدم چند دقیقه بعد در گوشه اے ایستادم و تماس گرفتم
سلام عزیزم ڪجایے حرڪت ڪردے ؟
سلام خوبین بله توے راه هستم شما رسیدید ؟
نرگس : بله ما یڪ مڪان مناسب براے نشستن انتخاب مےڪنیم رسیدے تماس بگیر حتما !
مدتے بعد به محل قرار رسیدم بعد از پارڪ ماشین وسایل را برداشتم دوباره با نرگس تماس گرفتم تا همدیگر ببینم بعد از چند دقیقه نرگس نرگس را دیدم سلام و احوال پرسے ڪردیم نرگس مرا به دختران پایگاه معرفے ڪرد ، دختران هم بسیار گرم صمیمے با من احوال پرسے ڪردند
نرگس نگاهی به دختران کرد براے تولد امام زمان ڪارت پستال آماده ڪردیم مےخواهیم با سلیقه ے خودتان را تزئین ڪنید.
یڪے از دختران چند شاخه گل آورد و به نرگس داد.
ساقه هاے گل را ڪوتاه ڪنید و دورش را با ڪاغذ رنگے ببچید نرگس هم در ڪنار ما نشست و شروع به ڪشیدن قلب هاے ڪوچڪ ڪرد براے روے ڪارت پستال بچسبانیم
تا ظهر مشغول آماده سازے هدیه بودیم بعد از خواندن نماز ظهر و عصر سفره ے ناهار را پهن ڪردیم همه مشغول خوردن غذا شدیم درحالے چند تا از دختران شوخے مےڪردند و همه مے خندیدیم
بعد از ناهار با نرگس صحبت ڪردم پیشنهاد ڪرد ڪه حتما جلسات هفتگے را شرڪت ڪنم در آن جا مے توانم سوالاتم را بپرسم.
ڪم ڪم خورشید طلایے رنگش به سرخے مے گرایید، هوا در حال تاریڪ شدن بود با ڪمڪ دختران وسایل را جمع ڪردیم و به سمت اتوبوس بردیم .
دختران سوار اتوبوس شدند من و نرگس در حالے همدیگر در آغوش گرفته بودیم
خیلے روز خوبے بود ممنون ڪه آمدین
از تو ممنون ڪه مرا با این جمع آشنا ڪردے
نویسنده :تمنا ❤️😘
#قسمت_هفتم
#ویشکا_2
چراغ ها نور مناسبی در پارک ایجاد کرده بود فضای تاریک ،روشن آنجا حال عجیبی در دلم پدید آورد
نگاهی به شایان کردم ،لبخندی زد
دلت گرفته ویشکا جون روبه راه نیستی !
چیزی نیست
در حال قدم زدن بودیم که چشمم به نیمکت سمت چپ افتاد گرمای زیادی در وجودم احساس کردم
عرق پیشانی ام پاک کردم
شایان ام پاک کردم
شایان نگاهی به من کرد حالت خوب نیست چرا امشب این طوری هستی 😨
یاد خاطره ی بدی افتادم
چی عزیزم
ناخودآگاه قفل دهانم باز شد و ماجرای آن شب را برای شایان تعریف کردم
ماجرای آن شب ،مزاحمت آن دو جوان و شهادت همسر نرگس را به شایان گفتم
اشک در چشمانم حلقه بست
و شروع به گریه کردم
----------------------------------------------
شایان اگر کار دو جوان باشد چه؟
چی؟!
شهادت علی آقا
شایان حالت چهره اش تغییر کرد
مزخرف نگو ویشکا😱
رنگ از چهره ام پرید
این شایان بود که با من این طوری حرف می زد
ببین ویشکا تو بر چه اساسی می گویی کار آن دو نفر بود این همه آدم می توان در خیابان فردی را بکشند
شایان می فهمی چی می گویی ؟!😱
مگر الکی هست کسی بیاید فردی را به قتل برساند
در ضمن علی آقا شهید مدافع امنیت هست
شایان در حالی به سمت شیر آب می رفت
ما امشب آمدیم درباره ی خودمان حرف بزنیم نه این که ...
نه این که چی ؟!
شهادت همسر دوست من مهم تر هست یا حرف های دو نفره ی ما ؟!
شایان چند مشت آب به صورتش زد و کنار نیمکت نشست.
ویشکا جون من توی این چند می خواهم برگردم تو تصمیت چیست ؟
تصمیم چی ؟
چرا درست متوجه نیستی چه می گویم 😓
من از اول گفتم ایران را دوست دارم و اینجا می مانم
یکی دوساعت مدام بحث داشتیم تا این که شایان رفت بستنی بخرد
در همین حین من تنها روی نیمکت پارک نشستم
در دلم زمزمه کردم پسر بی لیاقت
حتی فکرش نمی کند من این موقع شب در پارک تنها باشم
نویسنده :تمنا
کپی در صورتی به نویسنده صحبت شود🍃🌹
#قسمت_هفتم
#زمان_مشروط🕰
صدای گلوله فضای شهر را پر کرده ، قلبم به تپش افتاده بود مردم در هیاهوی اتفاق به تکاپو افتاده بودند، همه سعی داشتند خودشان را به خانههایشان برسانند، غم بزرگی بر دل مردم روز مردم نشست.
دستگیری میرزا رضا کرمانی ، بزرگ مرد روزگار باعث شد ،اشک از دیدگانمان جاری شود.
به گوشه دیوار رفتم جشن تاجگذاری ۵۰ سال ناصرالدین شاه به هم خورد، از طرفی خوشحال بودم دیگر زیر دست این شاه نیستیم و از طرفی چون نظام موروثی در مملکت روا داشت معلوم نبود پادشاه بعدی چه بلایی سرمان بیاورد.
در همین فکرها بودم فردی روی شانهام زد با اضطراب ، چشمانی که از اشک خیس شده بود.
نگاهش کردم ، بعد لبخندی زدم
سلام نجمه جان
سلام خواهر
چرا اینجا ایستاده ایستادی؟!
در فکر و خیال فرو رفتم، نجمه چادر قجریش را جمع کرد روبندش را روی صورتش انداخت من هم روبندم را روی صورتم انداختم ،حرکت کردی مشغول صحبت شدیم ،که نجمه از ماجرای امروز میگفت میرزا رضا عجب مرد شجاعی است!
هیچ کس جرات ندارد، به دربار نزدیک شود
آهی کشیدم 😮💨
نمیدانم با این کار شرایط بهتر میشود یا نه ؟!
کوچه شلوغ و چهره مردم نگران بود زنان با چادرهای قجری که بر سر داشتند سریع از کنار ما میگذشتند، کودکان از همه جا بیخبر بودند گوشهای جمع شده بودند، مشغول بازی با دوستان خود بودند.
زیر لب زمزمه کردم: خوش به حال کودکان هیچ چیز از اوضاع کشور نمیدانند .
نویسنده :تمنا😎💔
#قسمت_هفتم
#افق
دو ساعتی گذشت، محمد رضا به بخش منتقل شد من هم در راهرو بیمارستان🏨 راه می رفتم دستانم را بهم می فشردم عرق صورتم را پاک می کردم تمام حواسم به در ورودی بود که ماموری👮🏻♂ وارد نشود .
که ناگهان چشم من به فردی افتاد که کت شلوار سیاه🧑🏻✈️ به تن داشت با چنان صلابتی راه می رفت خودش را به سمت اتاق محمد رضا رساند
نگاه خیره کنند ای به او کردم چاره ای ندیدم باید فکر نجات محمد رضا بودم اما چگونه ؟
فقط چند ثانیه فرصت تصمیم گیری داشتم چند قدم به عقب رفتم از در پشتی خارج شدم
مامور ساواک وقتی واکنش من را دید قدم هایش را تند کرد به دنبال من آمد.
من هم از راهرو خارج شدم، از پله به سمت طبقه پایین دویدم در حالی نفس نفس می زدم وارد راهرویی تاریک شدم در انتهای راهروی اتاقی تاریک وجود داشت.
صدای پای مامور از راه پله ها می آمد وارد اتاق شدم نفسم بند آمده بود نگاهی به اطراف کردم
فضایی تاریک زمانی که چشمانم به تاریکی عادت کرد ،با صحنه ای مواجه شدم🥺 .....
نویسنده :تمنا 🥺👌🏻