eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.6هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
6.7هزار ویدیو
217 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
سَمتِ بِهِشت
شناسنامه ی کتاب نام کتاب: روشنا مولف :مائده افشاری تاریخ : 20/5/1402 #قسمت_اول روشنا زنگ ساع
روشنا ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتون ... خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آینده در خدمت شما هستم حس بی رمقی در وجودم احساس کردم به طرف کلاس برگشتم روی یکی از صندلی ها نشستم که با شنیدن صدا یرم را بلند کردم کجایی !؟ سلام چطوری ! سلام کوفت آخر این همه وقت هست سرکلاس هستی نباید سراغی از دوستت بگیری خنده ام گرفته بود لیلی اخلاقش همین طور بود کلا بد دهن و کمی بامزه خوب کجا بریم ؟! خونه آقا شجاع وا حالت اصلا خوب نیست ببین بهتر از این نمیشه می گویم لیلی جونم زیادی شارژ هستی یک وقت ... وسط حرفم پرید بریم سلف از راهرو بیرون آمدیم وارد محوطه دانشگاه شدیم حیاط بزرگ با درختان سربه فلک کشیده درختان چنار سایه خوبی برای ما ایحاد کرده بود بعد از وارد شدن به سلف لیلی نکاهی به من انداخت خوب امروز نوبت شما هست چی ؟! مهمان تو هستیم 😄 بی خیال بابا من اصلا پول نیاوردم ببین چطور می زنی زیرش به طرف یکی از میز ها رفتیم ،میز درست انتهای سلف قرار داشت کنارش طاقچه ی کوچکی با گل های پتسو تزیئن شده بود خوب چ خبر ! یا خدا تاره بعد از این همه حرف می گویی چ خبر خوب از محیط کار جدیدت بگو لبخند از چهره اش محو شد آه سردی کشید چی بگم 😢 نویسنده :تمنا🍄👒🙏
🧕🏻 نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید ،هوای شهر سرد و خشک بود ، به حیاط رفتم تا از شیر آب کنار حوض وضو بگیریم ؛آب را که به صورتم زدم لرزه ای بر اندام من افتاد ، وضو را تمام کردم و به سمت اتاق رفتم، تا نماز را اول وقت بخوانم چند دقیقه بعد از پایان نماز صدای در آمد به سمت در رفتم مادر در حالی که چادرش را مرتب می کرد ، به سمت در آمد هر دو به استقبال خانواده عمویم رفتیم . همگی در در پذیرایی گرد هم آمدیم ، مادر از جای خود بلند شد ، تا به سمت مطبخ برود که با صدا ی عمو ایستاد زن داداش زحمت نکش خبری مهمی باید برای شما بگویم بیاید بنشینید . نگاه مان به دهان عمو دوخته شده بود منتظر شنیدن کلامی از او بودیم . رضا خان دستور کشف حجاب را علنی کرده از فردا مصادف با ۱۷ دی دیگر خانمی نمی تواند با حجاب بیرون برود ، مردم باید لباس های متحد الشکل بپوشند ( مردان با کلاه های پهلوی و زنان با بلوز دامن ، بلوز شلوار همراه با کلاه ).. تار های ذهنم در هم پیچیده شد ، احساس گیجی در سرم داشتم با صدای گرفته رو به عمو دیگر نمی توان به مدرسه رفت ! عمو آهی از سر تاسف کشید بله اما هر چیزی چاره ای دارد . یک ساعت بعد هم دور سفره گرد آمدیم سفره ی قلمکاری که دور آن آن مملو از زیتون تازه و سبزی که مادر در باغچه کاشته بود ، مادر غذای سنتی مشهد را پخته بود (شله مشهدی ) نگرانی در چهره ی همه نمایان بود ، دستور کشف حجاب مسئله ای نبود که بتوان به راحتی با آن آن کنار آمد غیر ممکن بود. بعد از جمع کردن سفره تصمیم بر این شد چند روزی از خانه بیرون نرویم اما مبارزه را به صورت پنهان انجام بدیم . (رضاخان با هر چیزی که رنگ دین می داد مخالف بود برگزاری روضه های خانگی ، اعیاد مذهبی ..) خورشید طلایی رنگ در حال غروب بود، مادر همه را دعوت را به خوردن عصرانه کرد ، پدر فرش بزرگی پهن کرد و همه روی آن نشتیم طولی نکشید مادر با کاسه های ملامین که درون آن پر بود از نخودچی و کشمش به سمت ما آمد کاسه ها را مقابل عمو و بچه قرار داد در حالی که با لبخند تصنعی سعی می کرد روحیه اش را حفظ کند، مشغول خوردن شد . نویسنده :تمنا 🥰🌹
سَمتِ بِهِشت
شناسنامه کتاب نام کتاب :ویشکا 1 نام مولف :مائده افشاری #قسمت_اول #ویشکا_۱ وارد خانه شدم
با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدین ؟! دو پسر در حالے ڪه به مرد نگاه مے ڪردند خودشان را ڪمے جمع جور ڪردند و با صداے بلند گفتند آقا به شما چه ربطے دارد ؟ در همین حین یڪ خانم چادرے با چهره ے نگران دست مرا ڪشید گفت: عزیزم بیا این جا همسرم داره سعے مے ڪند آن ها را دور ڪند من ڪه خیلے ترسیده بودم چیزے نگفتم خانم چادرے ادامه داد روے نیڪمت بشین تا ڪمے برایت آب بیاورم نگاهم را به آن سمت پارڪ بود دل شوره ی عجیبے داشتم ، نگران بودم اتفاقے براے آن آقا بیفتد ڪمے بعد مرد در حالے ڪه نفس نفس مے زد برگشت و رو به خانمش ڪه داشت لیوان آب را براے من مے آورد گفت قصد دعوا نداشتم فقط مے خواستم از مزاحمت شان جلو گیرے ڪنم آن دو سوار بر موتور شدند و رفتند خانم چادرے به آرامے به آرامے ڪنار من نشست و گفت این موقع شب توے این پارڪ چه مے ڪنے ممڪن بود خطرات بدترے تهدیدت ڪند ؟ اصلا متوجه گذشت زمان نبودم حالم خوب نبود گفتم ڪمے بیام تا هوایے عوض ڪنم خانم چادرے : به آرامے اتفاقے افتاده اگر مشڪلے دارے ؟! می خواهے ڪمڪت ڪنیم، ببین اسم من نرگس هست مے تونے راحت صدا بزنے به نظرم امشب برو خونه اگر دوست دارے فردا با هم صحبت ڪنیم احساس خاصے در وجودم مے ڪرد نمے دانست چرا شنیدن صداے آن خانم حس خوبے بهم مے داد قبول ڪردم نرگس : عزیزم این شماره ے من هست هر موقع دوست دارے باهام تماس بگیر راستے اسمت چیه ؟ _______________________ سوار ماشین شدم حوصله ے خانه رفتم نداشتم اما مے دانستم الان کسی در خانه نیست وارد خانه ڪه شدم چشمانم گرد شد سلام سلام پس چرا این قدر دیر آمدے نگرانت شدم خواهرے رفتم یکه دوری بزنم پس چرا تو نرفتے مهمانے ناسلامتے خسته بودم تازه از سفر برگشتم لبخندے زدم و از پله ها بالا رفتم وردشاد دوباره صدایم ڪرد نمے خوای یڪ قهوه با هم بخوریم خیلے وقت هست با هم صحبت نڪردیم باشه بگذار لباس ها را عوض ڪنم متنظرم وارد اتاق شدم چقدر بهم ریخته بود تازه چند روزے مے شد ڪه دستے به اتاق نڪشیده بودم لباس هایم را عوض ڪردم و از پله ها پائین رفتم وردشاد قهوه را آماده ڪرده بود هر دو شروع به قهوه خوردن ڪردیم چے شد تو یهو این قدر تغییر ڪردے ؟ چطور مگه ؟ بیخیال تو این طورے نبود ؟ راستش را بخواهی خودم هم دقیق نمےدانم اما دیگر علاقه اے به این جور مهمانے ها ندارم وردشاد سڪوت در ڪرد و قهوه اش☕️ را نوشید. به ساعت دیواری بزرگ سالن نگاه ڪردم وردشاد من سرم خیلے درد مے ڪنه میرم بخوام امروز خیلے خوابیدے باشه برو شب بخیر شبت تو هم بخیر وقتے رفتم توے اتاق شماره ے نرگس توے گوشیم ذخیره ڪردم احساس ڪردم یڪ دوست جدید پیدا ڪردم متفاوت از بقیه دوستانم روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم سعے ڪردم به هیچ چیزی فڪر ڪنم نویسنده :تمنا 🌹🤍
قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگس به آرامی چشمانش را باز کرد بیداری شدی عزیزم ؛نگران نباش دکتر گفت چیزی نیست علی کجاست ؟ چی ؟ ویشکا علی کجاست ؟ نرگس جان آرام باش عزیزم تو الان شرایط مناسبی نیستی ویشکا منو ببر پیش علی باشه اما علی توی این بیمارستان نیست تو حالت بد شده و با اورژانس آوردیمت اینجا علی نو بیمارستان شهید مطهری هست . نرگس شروع به اشک ریختن کرد برای علی اتفاقی افتاده تو به من نمی‌گویی نرگس جان آرام باش از دکتر اجازه می گیرم تو را منتقل کنند به بیمارستان شهید مطهری نیم ساعت بعد هر دو سوار آمبولانس به سمت بیمارستان در حرکت بودیم ویشکا چی شده چرا من حالم بد شد ؟! علی چه بلایی سرش آمده چ خبر است اینجا ؟😱 لبخندی زدم تو که باید خوشحال باشی خدا جمع دو نفرتون را سه نفره کرد اما واقعا از علی آقا خبر ندارم آمبولانس با سرعت زیاد خودش را به بیمارستان رساند از نرگس تعهد گرفتند که اگر حالش بد شد مسئولیتش با خودش است نرگس در حالی که تلو تلو می خورد خودش را به ته راهرو رساند در اتاق عمل را باز و بسته می شد و پرستار ها در رفت و آمد بودند نرگس خودش را به خانم پرستار همسرم حالش چطوره شما همسر آقای ناظری هستید بله چی شده ؟😨 فعلا در اتاق عمل هستند اما برایش دعا کنید تیر نزدیک قلبش خورده دکتر ها همه تلاش مان را می کنند اما ... حرفش را ادامه نداد و رفت نرگس دستش را به دیوار گرفت نرگس جان بیا عزیزم تو الان فقط نباید خودت را در نظر بگیری بچه هم مهم هست نرگس در حالی که اشک می ریخت وقتی پدر بچه حالش خوب نیست بچه را چطور تنهایی بزرگ کنم ؟😭 دو ساعت بعد علی آقا از اتاق عمل بیرون آمد اما طولی نکشید که به کما رفت نرگس توان ماندن در بیمارستان نداشت خواهر شوهرش خودش را به بیمارستان رساند و من آن ها را به خانه نرگس رساندم ساعت هشت شب به خانه رسیدم بی حوصله نگران نرگس و همسرش بودم خبری از بچه های پایگاه نداشتم با فرشته تماس گرفتم و ماجرا را گفتم خیلی نگران شده بود فقط تاکید کردم به بچه ها چیزی نفهمد چند روزی با این وضعیت پایگاه تعطیل است در اتاق را که باز کردم مثل همیشه با استقبال بی نظیرشان روبرو شدم و... نویسنده :تمنا 🥰🌹
صدای ضعیفی از حیاط می آمد به نظر می رسید زن ها مشغول بحث هستند یکی از آن ها با حالتی آشفته برای چی اجازه دادید یک فراری وارد خانه بشود ؟ این فرد به کمک ما نیاز دارد ما باید به او کمک کنیم تا شب صبر کنید مرد ها بیایند فکری می کنیم در همین هیاهو گریه یکی از کودکان به گوش رسید کودک در حالی که مشغول بازی بود به زمین خورد زن با آشفتگی به سمت او می دود در حالی که قربان صدقه اش می رود او را آرام می کند صدای رفت آمد ها در حیاط بیشتر شد هر چه می گذشت صدا نزدیک تر می شد یکی از زن ها به آهستگی به فردی سلام می کند خسته نباشید سلام چقدر آشفته به نظر می رسی زن با حالتی ناامید ادامه می دهد امروز یک فراری داخل حیاط آمد و کمک خواست من هم به او گفتم داخل زیر زمین پنهان شود،سکوتی بین زن مرد پدید آمد بعد از چند لحظه صدای پا نزدیک تر شد من خودم را به انتهای زیر زمین رساندم در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم را به در دوختم ،مرد به آرامی در را باز کرد واردشد در حالی که با دست عرق پیشانی ام را پاک کردم سلام آقا سلام بر مرد انقلابی بیا بنشین چرا گوشه ایستاد ای ؟ چند قدم بر داشتم کنار مرد صاحبخانه روی چهار پای نشستم ماموران چطور تو را شناسایی کردند در کدام مرکز فعالیت می کنید ؟ به آرامی با صدای ملایم مرد جوان من و چند تا از دوستان هم سن سال خودم سخنرانی ها اعلامیه های امام رامینویسیم و شبانه داخل خانه های مردم می اندازیم هدف شما از فعالییت انقلابی چیست ؟ ما برای مبارزه با طاغوت و استقلال ایران مبارزه می کنیم ؟ چه برنامه هایی برای آینده کشور دارید که مشغول مبارزه هستید؟ برای این که دین اسلام پایه اساس کشور شود با چه کسانی این فعالیت می کنید ؟ ما در مسجد نبی اکرم با حاج آقا موسوی و چند تن از دوستان مشغول فعالیت هستیم من امروز در حالی که چند اعلامیه در دست داشتم تا به دست یکی از دوستان برسانم ماموران به صورت نامحسوس مرا تعقیب کردند به دنبال آمدند من هم به سرعت از دست آن ها فرارکردم و چاره ای ندیدم وارد حیاط شما شدم مرد صاحبخانه در حالی داشت با دقت به صحبت های من گوش می داد زیر لب زمزمه کرد افوض امری الله ان الله بصیر بالعباد نویسنده :تمنا