سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #آخرین_خاکریز ✫⇠#قسمت2⃣1⃣1⃣ ✍نویسنده:
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠⃣1⃣1⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده برخي نيز آمار شهدايي كه غريبانه در اثر تشنگي، گرسنگي و شكنجه كشته شدند، به آنان دادند. اسرا در صفهاي طولاني براي افشاي جنايات عراقيها ايستاده بودند و هر كدام گزارشي ميدادند و نمايندگان نيز همة موارد را مينوشتند. عراقيها از اين كار ما بسيار خشمگين شده بودند. سربازان عراقي از هر سو اسرا را فرا ميخواندند كه دست از اين كارها برداريد. فرماندهانشان نيز سعي كردند كه جلو اين كار را بگيرند كه خانم مارتين با تذكري محكم و كوتاه، آنان را سرجايشان نشاند. آمارگيري تمام شد؛ چون هر روز بايد 990نفر مبادله ميشدند. عراقيها اسامي 990نفر اول را خواندند. نام هر كس كه خوانده ميشد، اسرا برايش كف ميزدند و قرار شد از فرداي آن روز، اسراي اردوگاه ما ـ اردوگاه مخوف 15تكريت ـ تخليه شوند. 💠آخرين شب اردوگاه شب آخر تمام نميشد. همه بيدار بودند و به هر سو نگاه ميكرديم تا اردوگاه را فراموش نكنيم. ديوارها و فضاي اردوگاه، خاطرههاي بزرگ مرداني را در سينه داشت كه مظلومانه در اسارت شهيد شدند و اكنون پيكرشان در ديار فرمودند: «تربت پاك شهيدان، (ره) غربت باقي ميماند؛ همانگونه كه امام خميني تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود». زمين تفتيده و خاكي اردوگاه، زخم دستهاي پينه بسته و رنجور اسرا را فراموش نخواهد كرد. به هر سو نگاه ميكرديم، خاطرات تلخ، اما غرورآميزي به يادمان مي آمد. همگي به فرمانده اردوگاه ميگفتيم: «حالا كه صلح شده، ما را از زيارت كربلا محروم نكنيد.» كه در جواب ميگفت: «يادتان رفته كه ديروز چه گزارشهايي به صليب سرخيها ميداديد؟ دور شويد. در ضمن فرصت نداريم. كشور ما در حال آماده باش است و شما تقاضاي زيارت رفتن ميكنيد؟» صبح روز بعد، اتوبوسها همان جايي كه چند سال پيش ما را پياده كرده بودند، براي برگرداندن ما حاضر شدند. براي هر اسير يك دست لباس سربازي به رنگ خاكي دادند تا بپوشيم. صدام حسين نيز براي ظاهرسازي، يك جلد قرآن براي هر يك از اسرا فرستاده بود كه حين سوار شدن به اتوبوس، به ما تحويل ميدادند. از دوستانمان خداحافظي ميكرديم و شماره تلفن ميداديم تا وقتي چند روز قبل از ما به ايران ميروند، وضعيت ما را به خانوادههايمان اطلاع بدهند. در هرگوشه اي همديگر را در آغوش ميگرفتيم و گريه ميكرديم. وقتي دوستان رفتند، همه جاي اردوگاه ساكت شده بود. اي كاش ميشد كه جنگي ميان ملتها رخ نميداد و اين اردوگاهها براي هميشه بسته ميشدند. روز سوم، نوبت آخرين گروه بود و من نيز به اتفاق ساير دوستان سوار اتوبوسها شديم. هيچكدام باور نميكرديم كه دوباره از سيمهاي خاردار خارج شويم. با دقت تمام به اردوگاه نگاه كردم تا براي آخرين بار از اين مكان جهنمي خداحافظي كنم. لحظاتي بعد اتوبوسها به راه افتادند. در حال حركت، به ساير اردوگاههاي اسرا كه با فاصله هاي كمي از ما قرار داشتند، نگاه ميكرديم و از دور، اردوگاههاي تخليه شده و اردوگاههايي كه هنوز نوبت آنها نشده بود را نظاره ميكرديم. ستون اتوبوسهاي حامل اسراي اردوگاه شمارة15 ،از پادگان صلاح الدين خارج و به اتوبان وارد شدند. هوا گرم بود. همگي يكبار ديگر بعد از ساليان دراز و براي آخرين بار، به اردوگاه جهنمي خود نگاه كرديم. هر لحظه كه از زندان دور ميشديم، احساس آرامش ميكرديم و افكارمان را به كشور و خانوادة خود معطوف ميكرديم. كسي حرف نميزد. هر كس از مونس و دوست سالهاي رنج و اسارتش جدا ميشد؛ دوستاني كه از خانواده هم نزديكتر بودند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊