🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● تمام مدتی که پرستاران تاول های بچه را می چیدند او جیغ زد و من آرزو کردم کاش به جای او من سوخته بودم. پایش را پانسمان کردند و به من هم سفارش کردند که هر روز پانسمان را عوض کنم و بگذارم زخم هایش هوا بخورد. با همکار آقا عبدالله برگشتیم خانه، اذان ظهر را هم گفته بودند. زهرا تازه به خواب رفته بود. تا چشمم به خانم فلاحی افتاد زدم زیر گریه. این از غریبی مان. این هم از اوضاع زهرا و این هم از بی خبری ام از پدر و مادرم. بیچاره خانم فلاحی حالا غمخوار من شده بود و سعی کرد آرامم کند. :"برای هر بچه ای اتفاق می افتد، زهرا ته اولی اش است و نه آخری، قول می دهم به یک هفته نکشیده خوب می شود بچه ها گوشت و پوستشان بهتر از ما بزرگترهاست زود زخمشان خوب می شود" فاطمه را از آغوشش گرفتم و به خانه برگشتم. سجاده ام را کنار فاطمه انداختم و به نماز ایستادم. بعد از نماز هم خواباندمش و در اتاق گذاشتم و در را بستمو روبه روی تلوزیون نشستم. از ساعت چهار شروع می شد و الان چیزی جز برفک نمی دیدم. صدای تلوزیون را بستم و سبد لباس های شسته و خشک شده را از پشت در هال آوردم و روبروی تلوزیون نشستم به تا کردن لباس ها. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و بچه ها خواب بودند و هندگوزرناهار نخورده بودم میلی به غذا نداشتم، دلم پیش پدر و مادرم بود و حواسم پیش زهرای معصوم. برنامه های تلوزیون شروع شد اما به پخش اخبار خیلی مانده بود. عصر را با همان دلشوره ای که از شب گذشته به جانم افتاده بود شب کردم و آن شب را تنها گذراندم و تا دوشب بعد که آقا عبدالله به خانه برگشت. از راه نرسیده بچه ها دویدند سمت پدرشان. زهرا خودش را چسباند به پای پدرش. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم :"پای بچم سوخته" خم شد و دخترها را باهم بغل کرد و آمد داخل هال نشست. دخترها روی زانوی پدرشان نشسته بودند و سرشان را به شانه هایش چسبانده بودند و یک ریز حرف می زدند. آقا عبدالله بی آنکه حتی به صورتم نگاه بکند، پای زهرا را نوازش کرد و پرسید:"کی اینجوری شد؟ با چی سوخت…؟ " " پریروز، با چایی. به خدا خودم اینقدر ناراحتم که نگو والله این ماجرای حج آرامش را ازم گرفته." "پیش ماد. خدا رحم کرده. حالا بهتر شده یا نه؟" ته دلم آرام گرفت، اتاق کناری، یک صندوق مهمات داشت که بعضی وسایلمان را آنجا می گذاشتیم کنار حوله ها و ملحفه ها و دستمال کاغذی، یک بسته گاز استریل و باند برداشتم و روبه رویش نشستم: " بهتر که چه عرض کنم. هیچ فرقی نکرده. هرشب پانسمان را عوض می کنم ولی تاثیر نداره" گاز استریل را ازم گرفت و شروع به باز کردن پانسمان کرد. زهرا هم خودش را لوس می کرد، لب ور می چید و زل می زد به چشم های پدرش و می گفت:"بابایی دیدی پام سوخته؟" "خوب میشه بابایی. کار خطرناکی کردی به چایی دست زدی" حالا اگر من می خواستم پانسمانش را عوض کنم یک گؤلی بازی در می آورد که بیا و ببین. ولی حالا ساکت و مظلوم توی بغل پدرش جا خوش کرده بود. آرزو کردم کاش تا خوب شدنش هر شب عبدالله بود و پانسمانش را عوض می کرد. قرار شد عصر فردا همگی باهم راهی شیراز شویم. یکی دور از آمدنمان گذشت، حجاج هنوز برنگشته بودند. زخم زهرا به خاطر آب و هوای شیراز خوب شد و دیگر نیازی به پانسمان نداشت. برادرم خیلی پیگیر ماجرای مادر و پدرم بود.بالاخره متوجه شدیم که از کاروان آنها همه سالم بودند روز رسیدنشان وقتی دور و برمان از مهمان خالی شد، مادر گفت که از صبح همان روز بعد از درگیری ها، زیر دست و پا مانده بود و تا ظهر سرگردان کوچه و خیابان شده تا بالاخره بعدازظهر با کمک زائران ایرانی هتل را پیدا کرده بود و به جمع هم سفرهایش پیوسته بود. از سلامتی شان خوشحال بودم اما فکر برگشتن دام را می سوزاند ولی چاره چه بود. اگر از دودلی ام باخبر می شدند حتما به ماندنم اصرار می کردند. نمی خواستم آقاعبدالله را تنها بگذارم خصوصا حالا که زن های مثل خودم را دور و برم زیاد دیده بودم، برای زندگی در هر جای دیگر ایران آماده بودم. آقا عبدالله یک روز بعد از آمدن مادر و پدر رفت و من و بچه ها یک ماه شیراز ماندیم. بعد از یک ماه آقا عبدالله آمد و ما را با خودش به اهواز برد. نمی دانم در نبودم اصلا خانه هم می آمد یانه اما از وضع یخچال خالی و اجاق گاز خاک گرفته و پتو و بالش دست نخورده به نظر می رسید حتی برای سرکشی ساده هم نیامده. به محض رسیدنم تا لباس در آوردم مشغول آبیاری باغچه خشکیده شدم. آقا عبدالله برای خانه خرید کرد و با دست پر به خانه برگشت. "این هم مواد غذایی. تا یک مدت نیاز نیست شما خرید کنی. آن شالله خودم هروقت از پادگان برگشتم هرچه احتیاج داشتی می خرم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊