🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_هفدهم
تمام مدتی که پرستاران تاول های بچه را می چیدند او جیغ زد و من آرزو کردم کاش به جای او من سوخته بودم. پایش را پانسمان کردند و به من هم سفارش کردند که هر روز پانسمان را عوض کنم و بگذارم زخم هایش هوا بخورد. با همکار آقا عبدالله برگشتیم خانه، اذان ظهر را هم گفته بودند. زهرا تازه به خواب رفته بود. تا چشمم به خانم فلاحی افتاد زدم زیر گریه. این از غریبی مان. این هم از اوضاع زهرا و این هم از بی خبری ام از پدر و مادرم. بیچاره خانم فلاحی حالا غمخوار من شده بود و سعی کرد آرامم کند. :"برای هر بچه ای اتفاق می افتد، زهرا ته اولی اش است و نه آخری، قول می دهم به یک هفته نکشیده خوب می شود بچه ها گوشت و پوستشان بهتر از ما بزرگترهاست زود زخمشان خوب می شود"
فاطمه را از آغوشش گرفتم و به خانه برگشتم. سجاده ام را کنار فاطمه انداختم و به نماز ایستادم. بعد از نماز هم خواباندمش و در اتاق گذاشتم و در را بستمو روبه روی تلوزیون نشستم. از ساعت چهار شروع می شد و الان چیزی جز برفک نمی دیدم. صدای تلوزیون را بستم و سبد لباس های شسته و خشک شده را از پشت در هال آوردم و روبروی تلوزیون نشستم به تا کردن لباس ها. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و بچه ها خواب بودند و هندگوزرناهار نخورده بودم میلی به غذا نداشتم، دلم پیش پدر و مادرم بود و حواسم پیش زهرای معصوم.
برنامه های تلوزیون شروع شد اما به پخش اخبار خیلی مانده بود. عصر را با همان دلشوره ای که از شب گذشته به جانم افتاده بود شب کردم و آن شب را تنها گذراندم و تا دوشب بعد که آقا عبدالله به خانه برگشت. از راه نرسیده بچه ها دویدند سمت پدرشان. زهرا خودش را چسباند به پای پدرش. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم :"پای بچم سوخته"
خم شد و دخترها را باهم بغل کرد و آمد داخل هال نشست. دخترها روی زانوی پدرشان نشسته بودند و سرشان را به شانه هایش چسبانده بودند و یک ریز حرف می زدند. آقا عبدالله بی آنکه حتی به صورتم نگاه بکند، پای زهرا را نوازش کرد و پرسید:"کی اینجوری شد؟ با چی سوخت…؟ "
" پریروز، با چایی. به خدا خودم اینقدر ناراحتم که نگو والله این ماجرای حج آرامش را ازم گرفته."
"پیش ماد. خدا رحم کرده. حالا بهتر شده یا نه؟"
ته دلم آرام گرفت، اتاق کناری، یک صندوق مهمات داشت که بعضی وسایلمان را آنجا می گذاشتیم کنار حوله ها و ملحفه ها و دستمال کاغذی، یک بسته گاز استریل و باند برداشتم و روبه رویش نشستم:
" بهتر که چه عرض کنم. هیچ فرقی نکرده. هرشب پانسمان را عوض می کنم ولی تاثیر نداره"
گاز استریل را ازم گرفت و شروع به باز کردن پانسمان کرد. زهرا هم خودش را لوس می کرد، لب ور می چید و زل می زد به چشم های پدرش و می گفت:"بابایی دیدی پام سوخته؟"
"خوب میشه بابایی. کار خطرناکی کردی به چایی دست زدی"
حالا اگر من می خواستم پانسمانش را عوض کنم یک گؤلی بازی در می آورد که بیا و ببین. ولی حالا ساکت و مظلوم توی بغل پدرش جا خوش کرده بود. آرزو کردم کاش تا خوب شدنش هر شب عبدالله بود و پانسمانش را عوض می کرد. قرار شد عصر فردا همگی باهم راهی شیراز شویم.
یکی دور از آمدنمان گذشت، حجاج هنوز برنگشته بودند. زخم زهرا به خاطر آب و هوای شیراز خوب شد و دیگر نیازی به پانسمان نداشت. برادرم خیلی پیگیر ماجرای مادر و پدرم بود.بالاخره متوجه شدیم که از کاروان آنها همه سالم بودند روز رسیدنشان وقتی دور و برمان از مهمان خالی شد، مادر گفت که از صبح همان روز بعد از درگیری ها، زیر دست و پا مانده بود و تا ظهر سرگردان کوچه و خیابان شده تا بالاخره بعدازظهر با کمک زائران ایرانی هتل را پیدا کرده بود و به جمع هم سفرهایش پیوسته بود. از سلامتی شان خوشحال بودم اما فکر برگشتن دام را می سوزاند ولی چاره چه بود. اگر از دودلی ام باخبر می شدند حتما به ماندنم اصرار می کردند. نمی خواستم آقاعبدالله را تنها بگذارم خصوصا حالا که زن های مثل خودم را دور و برم زیاد دیده بودم، برای زندگی در هر جای دیگر ایران آماده بودم.
آقا عبدالله یک روز بعد از آمدن مادر و پدر رفت و من و بچه ها یک ماه شیراز ماندیم. بعد از یک ماه آقا عبدالله آمد و ما را با خودش به اهواز برد. نمی دانم در نبودم اصلا خانه هم می آمد یانه اما از وضع یخچال خالی و اجاق گاز خاک گرفته و پتو و بالش دست نخورده به نظر می رسید حتی برای سرکشی ساده هم نیامده. به محض رسیدنم تا لباس در آوردم مشغول آبیاری باغچه خشکیده شدم. آقا عبدالله برای خانه خرید کرد و با دست پر به خانه برگشت.
"این هم مواد غذایی. تا یک مدت نیاز نیست شما خرید کنی. آن شالله خودم هروقت از پادگان برگشتم هرچه احتیاج داشتی می خرم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت ✍نویسنده: انتشارات
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
● #داستان_واقعی
● #قسمت_هفدهم
🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند...
⛔️ اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود.
♨️ خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمیکرد.
♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند...
🔆سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد.
✅مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت:
باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود.
🚫 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند...
بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند...
✅از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری میکنند...
🌺 جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید.
🌴نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند...
🌸جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد.
🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه میدادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد.
🌼 در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستادهاند.
🍀 از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند .
🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود.
🌹 اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم.
💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب میآمدیم.
حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
💐کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش...
🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم...
🍁 بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعوالم نمانده بود...
🍀از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند.
💠برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم میداد که من بمانم.
💠نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم.
♻️آنها می گفتند:خدایا ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینههای این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم.
🌻 آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم...
ادامه دارد...✒️
🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_هفدهم
●نویسنده :مجیدخادم
پسرت آدم کشته مادر جان توبه گرگ مرگ.
مادر بیهوش میشود همسایهها که دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سست شده بودند و سنگین قدم هایش هم دنبال بقیه نیروها از خانه خارج می شود.
مادر بیهوش میشود همسایه ها دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سوخته شده و سنگین .
ظهر تابستان پنجاه و نه.
فرهاد دارد می دود و یک گروه ۲۰ نفری هم پشت سرش و همه پشت سر یک درجه دار ارتش که بلند بلند قدم میشمارد .از پلیس راه دارند برمیگردند به پادگان مرکز پیاده سحر از آنجا دویده بودند تا پلیسراه همه با لباس نظامی و کوله پشتی پر از سنگ یک دوره شان طول کشیده است و چند روز بعد جلوی ساختمان سپاه توی خانه خیابان زند به صف ایستاده اند و فرهاد دارد یکی یکی بند کوله پشتی ها و لباسشان را با لبخند بچه گانه همیشگی مرتب می کند و دست روی شانه و بازو ها شان می کشد و خدا قوت می گوید.
یکی یکی سوار مینیبوس میشوند .چه روی پارچه چسبانده شده جلویش نوشته:« گروهان تکاور اعزامی از سپاه شیراز»
یکی دو ماه قبل ،توی آشپزخانه شهناز تازه از دانشگاه برگشته سر ظهر .فرهاد هم پشت سرش میآید توی آشپزخانه به مادر که سلام میکند شهناز تازه می بیندش و می گوید :«داداش سلام .تو کجا بودی؟!»
فرهاد آرام می خندد و همانطور که لیوانی برمیدارد و سر یخچال می رود تا آب بخورد می گوید: «دختر تو نباید به نگاهی به پشت سرت بندازی؟»
_براچی؟
_از چهارراه سینما سعدی که سرویس پیاده کرد همین دو تا خونه پشت سرت داشتم میومدم داشتم فکر می کردم ببین چقدر همه جا آروم شده با خیال راحت میری میای حتی پشت سرتم نگاه نمیکنی، مامان؟!»
مادر که خودش را مشغول شستن میوه های توی ظرف شویی کرده بود و داشت یکی یکی می گذاشت شان تویی سبد روی کابینت.
دیگر نتوانست تظاهر به نشنیدن را ادامه دهد و رو چرخوند سمت فرهاد و گفت:« نه خیلی حالا. حالا منظورت چیه مادر؟ اگه دوباره میخوای...!»
و شیر آب را بست.
_ چیزی نمی خوام ,فقط میگم ببین شهناز چه راحت میره دانشگاه و برمیگرده. اگر همین آرامش هم نباشه. _باشه یا نباشه. مگه دست من و تو هست؟ مادر گفته بودم دیگه در این مورد نمی خوام حرفی بزنی !
_اگر چهار تا مثل نرم. اگر ما نریم ,بازم دست ما نیست؟
_تو هنوز بچه هستی همون سپاه که گذاشتم بری بسمه. برای چی میخوای بری جنگ فرهاد سرش را طبق معمول پایین انداخته و به چهره عصبانی مادر نگاه نمیکرند. مادر سبد میوه را گذاشت روی میز و دست هایش را که داشت می لرزید با لباسش خشک کرد و ادامه داد:« میخوای دقم بدی مادر .جنگ با شما نیست»
بلند کرد و همانطور از آشپزخانه بیرون زد.شهناز قدمی به سمت فرهاد برداشت و بعد برگشتم سمت مادر که روی صندلی نشسته بود و خواست چیزی بگوید اما قطره اشک مادر را که دید سر میخورد روی صورتش نشست روی صندلی کنار مادر و چیزی نگفت.
مادر دستی به چشمهایش کشید و گفت شهناز مامان یه بشقابی بیار یک میوه ببر برای داداشت»
شب ،اما صدای عمو بالا میرود و همه ساکت میشوند شهناز کنار دیوار سالن تکیه داده خشکش می زند همون سپاه من اگه می فهمیدم نمی ذاشتم تون بزارین بره. یک مشت، جوان جاهل شدید مقلدهای آخوندا تا به کشتن تون بدن؟»
هیچکس حرفی نمیزد فرهاد روبروی عمو نشسته سرش پایین و انگشت هایش لبه مبل را فشار میداد و پای راستش را تکان تکان میداد عموی از پدر که کنارش نشسته بود دوباره سر چرخاند سمت فرهاد و همانطور با شور و عصبانیت داد میزند:« مینی بوس؟!!!»
فرهاد از جا کنده شد اما مکثی میکند و تا می خواهد ادامه دهد فرهاد با چهره لرزان و کبود شده با صدای بلند می گوید:« چرا این حرفها را میزنید عموجون احترام شما واجبه...»
یک لحظه به خودش میآید و مکث می کند روی همه به سمت فرهاد برمیگردد اما دستش را تکان می دهم در اما دلش نمی آید. فرهاد میخواهد ادامه دهد که مادر بلند می شود نیست رو به رویش می گوید :«حرف نزن بزرگترت هیچینگو. خجالت نمیکشی؟!»
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_هفدهم
💠آخرین اعزام
در ابتدا لازم است به نکته ای بپردازم که در اعزام قبلی فراموش کردم بدان اشاره کنم .
در حوالی میدان بسیج ( هفت حوض قدیم ) درست مکانی که الان ایستگاه خطوط واحد است با شهید سید عباس هاشمی روبرو شدم که خواستار اعزام به جبهه بود.
یکی دو سالی از من کوچکتر بود و مثل من ریز جثه .
مرا ، کشان کشان به طرف ساختمان بسیج ( محل ثبت نام ) هدایت و التماس می کرد که واسطه شوم ثبت نامش کنند.
گفتم من خودم را هم به زور قبول کرده اند.
ول کن نبود .
گریه می کرد ، فقط اشک نمی ریخت
روی سکوی ورودی ساختمان بسیج با یکی از دوستان اعزامی از اردکان که در دوره آموزش با هم بودیم مواجه شدیم که از دور شاهد ماجرا بود.
قد نسبتا بلندی داشت ، دست سید عباس را گرفت و نزد خود کشید.
گفت ببین اندازه پای من هستی .
کجا می خواهی بروی.
نا امید نشد .
با هم رفتیم نزد مسوول پذیرش . فایده ای نداشت ، گفتند انشاءالله اعزام بعدی.
راضی شد . چاره ای نداشت .
بخدا عاشق شهادت بود .
خیلی عجله داشت .
📨 فرازی از وصیت نامه اش را ببینیم ، با من هم عقیده خواهی شد.
✍ روزها به عشق شهادت از سنگر بیرون می آمدم و به آسمان می نگریستم .📚
دل نوشته ای پر مغز و زیبا از یک نوجوان 15 ساله.
آی جوان بسیجی جمله ای زیباتر برای پروفایلت پیدا می کنی ؟؟
شاید بعضی دوستان انتقاد کنند که چرا اینقدر حاشیه پردازی می کنم و به خاطرات اسارت نمی پردازم .
اگر به خاطر دوستان شهیدم نبود اصلا دست به قلم نمی بردم.
خواستن توانستن است و جوینده یابنده .
بلاخره مسوولین اعزام را راضی کرد و در مورخ 65/10/2 به آموزش اعزام شد ونهایتا در عملیات کربلای 8 در مورخ 66/1/18 به معشوق پیوست.
در زمان دفاع مقدس در بین اعزام ها و زمان مرخصی در مجتمع رزمندگان به اتفاق دوستان ادامه تحصیل می دادیم.
آخرین اعزام فرا رسید ، در مورخ 65/10/30 به همراه شهید سید علی هاشمی و حسن سیفی و دوستان دیگر در یک اعزام سراسری به جبهه اعزام شدیم .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊