مادری قاب عکس در دستش تک‌به‌تک از تمامی شهدا زیر لب، پاره‌پاره می‌پرسید: «پسرم را ندیده‌اید شما؟»   پدری آن‌طرف کنار درخت: «آه! دنیای بی‌وفا! تا کِی؟! ناامیدش نکن؛ چرا باید، چشم این زن به راه باشد هی؟»   پسری بعد سال‌ها دوری مادرش را میان مردم دید هرچه فریاد زد که: «اینجایم!» به کسی جز خودش صدا نرسید   کاروان، نرم و بی‌صدا رد شد چشم‌های پسر ولی جا ماند از نگاه غریب مادر داشت کوهی از بغض و حرف را می‌خواند   کاروان مثل روز اول رفت مادری بین اشک‌ها گم شد و دوباره شهید گمنامی جای مادر، نصیب مردم شد . {رضا احسان‌پور} . j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊