از مرگ من سخن گفتم چندان که هیاهوی سبزِ بهاری دیگر از فراسوی هفته‌ها به گوش آمد، با برفِ کهنه که می‌رفت از مرگ من سخن گفتم. و چندان که قافله دررسید و بار افکند و به هر کجا بر دشت از گیلاس بُنان آتشی عطر افشان برافروخت، با آتشدانِ باغ از مرگ من سخن گفتم. من مرگِ خویشتن را با فصل‌ها در میان نهادم و با فصلی که می‌گذشت؛ من مرگِ خویشتن را با برف‌ها در میان نهادم و با برفی که می‌نشست؛ با پرنده ها و با هر پرنده که در برف در جُستجوی چینه‌ای بود. با کاریز و با ماهیانِ خاموشی. من مرگِ خویشتن را با دیواری در میان نهادم که صدای مرا به جانبِ من باز پس نمی‌فرستاد. چرا که می‌بایست تا مرگِ خویشتن را من نیز از خود نهان کنم.