2_144138278152234882.mp3
6.2M
📢 شماره۶۳۳ 💠داستان 💠رسم عاشقی ✍نفیسه محمدی 🎙همدیگر را بغل کردند. پسر جوان چیزهایی در گوش پدر پیرش گفت و سوار قطار شد. باز هم خنده‌ام گرفت. این چه نارضایتی بود مثلاً؟ گفت: «می‌خندی؟» گفتم: «آره! نخندم؟ خب خنده داره...» و باز هم خندیدم. نگاهم کرد و با چشمان مغمومش ردّ جاده را دنبال کرد. 🆔 @sedayeenghelab_ir ➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖