SedayeEnghelab-DastanNamaz03-07-25.mp3
5.74M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۳۹۷
💠داستان
💠نماز نصر
✍مرتضی درخشان
💠بچه که بودم، پدرم با چند کول بتنی که مثل هشتی خانههای قدیمی بود، توی حیاط خانهمان یک سنگر ساخته بود.
صدای آژیر قرمز که از بلندگوهای اهواز بلند میشد، با مصطفی میدویدیم و توی سنگر خانهمان پناه میگرفتیم. مصطفی دست من را میگرفت و من دست مصطفی را فشار میدادم که توی تاریکی گمش نکنم. بزرگتر که شدم، وقتی در عراق برای اولین بار جای یک انفجار را دیدم، فهمیدم که اگر موشکها در خانه ما را میزدند، من کاری از دستم برنمیآمد!..
#داستان
#صبح_صادق
#جمعه_نصر
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-08-03.mp3
5.78M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۴۱۳
💠داستان
💠ما رفقای همان شهداییم
✍مرتضی درخشان
🎙بیسیم را برداشت و گفت: «به فلانی بگید تو بچه تهرونی و اونجایی و ما تو محاصره گیر کردیم؟ مشتی، تو زنده باشی و آب واسه خوردن نباشه؟ پ کو اون ابالفضل ابالفضلت؟»
خودش هم نگفت، این پیغام را چمران با واسطه برای فلانی فرستاد!
«ابوالفضل کاظمی» تعریف میکرد عصر نشده توی خط افق دیدیم که خاک بلند شد و از دور یک جیپ سیمرغ پیدا شد، که زیر آتش عراقیها گازکش میآید.
#داستان
#صبح_صادق
#شهید
#مقاومت
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-08-07.mp3
7.2M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۴۱۹
💠داستان
💠فَوَیلٌ لِلمصَلّین
✍مرتضی درخشان
🎙یک
«به خاطر درگیری فدائيان، با نیروهای اشغالگر محدودیت تردد یک هفته ادامه داشت. این مدت فقط با تخممرغ، عدس، لوبیا و زیتون گذشت، اما خوشمزهترین غذاهایی بود که از شروع اشغال خورده بودیم، چون همه تحت حمایت تفنگهای مقاومت احساس غرور میکردند...»
این جملات از کتاب «خار و میخک» است، رمان «سنوار» که از نشر کتابستان به زودی منتشر میشود؛ داستان مردی که تحت اشغال به دنیا آمد، تحت اشغال زندگی کرد، اما آزاد مرد.....
اینکه روی میم «مرد» چه علامتی بگذارید با شماست، من آن را به فتح میم میخوانم، آخر آدم آزاد که نمیمیرد.
#داستان
#صبح_صادق
#سنوار
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-08-17.mp3
6.2M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۴۴۳
💠داستان
💠فدایی
🎙عاطفه گوشی را از من گرفت و از بشقاب املت عکس انداخت. همین که خواست عکس را برای پدرش ارسال کند، با هیجان و بریده بریده گفت: «مامان بابا پیام داده: مریم جون...من...زندگیمو...برای...تو وعاطفه....میدم...نگران...نباش... درست... میشه...» ذوق کرد و عکس را توی صفحه پیامک پدرش فرستاد و زیرش نوشت: «املت عاطفه پز! بابا جات خیلی خالیه ببینی دخترت چه آشپزی شده!»بعد نگاهم کرد و وقتی دید عصبانیتی توی چهرهام نیست، دو تا گل فرستاد. زیرش نوشت:«نگران نباش عزیزم، شام خوردیم.» و لبخندی از سر شیطنت زد و فرار کرد...
#داستان
#صبح_صادق
#معدن
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-08-24.mp3
5.55M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۴۵۶
💠داستان
💠امتحان
✍مریم علیپور
🎙زل زدم به دستهای علی... دستهای کوچیکش. همون دستهایی که همراه شیطنتهاشه و دونه دونه آشغالها رو از هرجای فرش که باشه، پیدا میکنه و صاف میچپونه تو دهنش! تا من برسم زده زیر خنده و الفراررررر... میخواد بدووئه...
#داستان
#مادر
#غزه
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-09-04 آهنگ زنگ.mp3
7.29M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۴۶۹
💠داستان
💠گلاب
💠روایتی از زندگی شهید حیدر گلبازی
✍زهرا اخلاقی
🎙زیر آتشبار دشمن، امدادگر چشم چپم را باندپیچی کرد و پای راستم را هم بست و به سراغ مجروح بعدی رفت. برای اینکه زیر آتش نباشیم، ما را پشت تپهای کشاند.
#داستان
#شهیدگلبازی
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-10-06.mp3
7.9M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۵۴۴
💠داستان
💠به خودت بگو: هیس!
🎙سرد است و سوز اول دی ماه توی خانه میریزد. بخاری را روشن کردهایم. البته مثل هر سال که نه، خیلی سخت بود. با اشک و آه آن را شستم و تمیز کردم. بچهها سردشان بود. مدام میگفتند: «مامان یادته پارسال بابا چقدر زود بخاری را روشن کرد؟»
سجاد اورکت سبز تو را پوشیده تا گرم شود. دور اتاق میچرخید و ادای لرزیدن را در میآورد. میگوید: «مامان، یادته زمستانها بابا این را میپوشید؟» ...
#داستان
#شهید
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-10-19 (1).mp3
7.47M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۶۰۳
💠داستان
💠ققنوس در آتش
✍مریم سامع
🎙لرزش از سر تا پایش حس میشد. قلبش داشت از جا کنده میشد. چشمانش به چشمان ریز و سبز کوشنِر گره خورد. کوشنر مطمئن از اینکه قدرتمندترین و احمقترین آدم دنیا را برای بزرگترین فاجعه خاورمیانه انتخاب کرده، خوشحال بود. فاجعهای که سودش برای اربابان صهیونش نظیر نداشت. ترامپ علامت تأیید را از چشمان کوشنر گرفت. دلش قرص شد و با خط کجومعوج زیر عکس (باطل شد)Expired درشتی نوشت و مهر مخصوص ریاستجمهوری روی آن زد...
#داستان
#سردارسلیمانی
#ترور
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-11-01.mp3
6.14M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۶۲۱
💠داستان
💠نوزده خونین
✍زهرا عبدی
🎙سیدعلی اکبر به خانه آمد. عمامه، عبا، قبا و ریشهایش پر از برف بود. شده بود مثل پیرمردهای هفتاد ساله. او با ابروهای درهم و برهم و روزنامۀ مچاله شده در دستش به داخل رفت. مونس از سماور کنارش یک چای داخل استکان ریخت و جلوی سید گذاشت. مثل همیشه نبود. حتی به دوقلوها هم توجهی نکرد. برای مونس هم هدیه نخریده بود. همیشه وقتی دیر میآمد حسابی دست پر بود. همانطور با عبا، قبا و عمامه کز کرده بود یک گوشۀ خانه. مونس کنارش نشست.
ـ سید یه چیزی بگو.
سیدعلیاکبر روزنامه را روی فرش گذاشت....
#داستان
#صبح_صادق
#انقلاب
#نوزده_دی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-11-06 (1).mp3
7.12M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۶۴۲
💠داستان
🎙تنهایی آرامشبخش
در انتهای زمستان، همان روزهایی که هوا هنوز دو دل است بین سرمای استخوانسوز و گرمای خجالتی بهار، صدای اذان مغرب در مسجد جامع شهر پیچیده بود. چراغهای حیاط روشن و خاموش میشدند و باد ملایمی صدای اذان را با خود تا کوچههای دورتر میبرد.
مسجد شلوغتر از همیشه بود؛ نه از آن شلوغیهای بیحوصلهی صفهای نماز جمعه، بلکه از آن جمعهایی که هر کسی با خودش خلوت کرده باشد. کفشها دم در روی هم تلنبار شده بودند، انگار میخواستند از شلوغی خلاص شوند. در گوشهای از شبستان، سجادهای پهن بود و قرآن کوچکی که لای صفحاتش نشان قرمز رنگی جا خوش کرده بود...
#داستان
#صبح_صادق
#اعتکاف
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-11-13.mp3
7.91M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۶۶۶
💠داستان
💠خاری در چشم تلآویو
✍زهرا اخلاقی
🎙انگشت بریده را داخل ظرف مخصوص آزمایش، روبهرویت گذاشتهای. باید با DNA افرادی که قرار است رئیس بخش امنیت برایت بفرستد، مطابقت بدهی. نگاهت را از انگشت برمیداری به نظرت هوای اتاق گرفته است، پنجره آزمایشگاه را باز میکنی. صدای پرندههای روی شاخههای درختان در محوطه پشت آزمایشگاه، بیشتر عصبیات میکند. پنجره را میبندی. به انگشت نگاه میکنی و دستی بین موهایت میکشی و بعد عینکت را با وسواس پاک میکنی. به چند ساعت قبل فکر میکنی وقتی که روی صفحه تلفنت اسم «میکا، رئیس بخش امنیت» افتاده بود...
#داستان
#مقاومت
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
SedayeEnghelab-Dastan03-11-19 (1).mp3
6.97M
📢#صدای_انقلاب شماره۱۶۷۵
💠داستان
💠طلوعی تازه
✍حسن نوروزی
🎙عباس از آن رانندههای کهنهکار تهران بود. عمرش را خرج خیابانهای شهر کرده بود و به همین دلیل خیلیها او را میشناختند. او به خیابان میگفت: «رگ شهر». توی دلش همیشه میخواست جوش و خروشی در رگهای شهر شکل بگیرد که نه شاهی بماند و نه اجنبی؛ روزهای سرد سال میگذشت و به بهمنماه سال 1357 نزدیک میشد، خیابانهای تهران همان چیزی بود که عباسآقا میخواست؛ چیزی فراتر از خون در رگهای شهر جریان داشت؛ یک جوش و خروش، یک التهاب، یک تپش بیوقفه...
#داستان
#انقلاب_اسلامی_ایران
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖