هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت سی وچهار 🔶 #جایگزین_شهید محل کارش در یکی از روستاهای
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت سی وپنجم 🔶 یک روز که برای رسیدگی به درختان منزل پدر بزرگش رفته بودیم از درخت بلندی بالا رفت ، به قدری بالا رفت که بین شاخه وبرگها گم شد و من از نگاه کردن به آن بالا می ترسیدم خیلی نگران بودم و هر لحظه احتمال می دادم شاخه ها بشکند و اتفاق ناگواری بیفتد به خصوص که سابقه افتادن از درخت را هم داشت . صدایش کردم و چند بار خواهش و التماس کردم که پایین بیاید با خنده گفت : ( به شرطی پایین می آیم که شماهم قولی بدهی.) گفتم: (چه قولی؟!) گفت: شما باید قول بدهی گه اگر پایین آمدم بروم و دوباره زن بگیرم ! خوب میدانست که چطور میتواند حرص من را در بیاورد هم نگرانش بودم و هم نمیخواستم پیش او کم آورده باشم . گفتم همانجا بمان من همچین قولی نمیدهم . اگر دوست داری بیا پایین اگر هم دوست نداری همانجا بمان هنوز که هنوز است هر زمان که به خانه پدر بزرگ ومادر بزرگ ایشان می روم یاد آن روز و شوخ طبعی و مهارت صالح میفتم که قادر بود همزمان هم حرصم را در بیاورد و هم من را بخنداند . 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱