هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه ودوم 🔶 #نماز برای نماز اهمیت ویژه ای قائل بود.
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 شب از نیمه شب گذشته بود .سر پست نگهبانی ایستاده بودم که صدای خش خشی توجهم را به خود جلب کرد. کمی جا به جا شدم تا بتوانم منبع و منشا صدا را شناسایی کنم صدا از سمت وضوخانه بود.چند قدمی به آن طرف رفتم. نگاه که کردم دیدم پاسداری وضو گرفته ودارد به این سمت می آید . یواش یواش رفتم جلو یکدفعه سر راهش سبز شدم. آقا عبد الصالح بود. مرا که دید لبخند زد، سلام علیک کرد و گفت: چه جوری متوجه حضور من شدی؟ معلوم می شود آدم زرنگی هستی! زود جواب دادم: خب ، بچه تهرانم! دست من را گرفت و چند قدمی با خودش برد . بعد گفت : بیا بنشین بیشتر با هم آشنا شویم . در دل تاریکی شب و تنهایی در پادگان، هم کلامی با جوانی پاسدار و خوش برخورد خیلی لذت بخش بود . ساعت نگهبانی من به اتمام رسید وباید می رفتم تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. همراه من آمد. نفر بعدی را که فرستادیم سر پست، خواستم استراحت کنم. موقع خداحافظی به او گفتم: شما خواب نداری؟ گفت : کاری دارم که باید بروم وانجام بدهم. کنجکاو شدم این وقت شب چه کار واجبی دارد که از خوابیدن واستراحت هم برایش مهم تر است؟ لابد ماموریتی پیش آمده یا می خواهد جایی را کنترل کند! رفتم به طرف تخت خودم. وقتی از در آسایشگاه بیرون رفت، آهسته تعقیبش کردم. گام به گام پشت سرش حرکت کردم. رفت پشت ساختمانی که سالن غذا خوری در آن قرار داشت. گوشه خلوتی پیدا کرد و ایستاد به نماز. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱