برای شهدای کرمان... گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم که مرگ در آن رخ می‌دهد. نترسانید از غوغا و کولاکی درختان را قوی‌تر می‌کند این باد و طوفان ریشه‌هامان را و کوبید آب در هاون، خیالش کودتا کرده‌ست نه! هرگز باد کوهی را به زانو در نیاورده‌ست چه پایانِ قشنگ و با شکوهی می‌شود آری سفر کردن شبیه آدمی که دوستش داری و هرکس رفته خوش‌بخت است، اما فکر خواهم کرد به آن‌چه بعد آن‌ها مانده تنها، فکر خواهم کرد به اما و اگر، ای کاش و انکار و نه و هرگز به کیف و کفش و ژاکت، روسریِ سبزِ گل‌قرمز به بابایی که بین بچه‌ها در جست‌و‌جو بوده به آن پیراهنی که مرگ در آغوش او بوده به آن خانه که با دختر سراسر صورتی باشد و حالا تیره و تار است در هر صورتی باشد چه ناکس‌های پستی، آبروی مرد را بردند چه می‌شد بی سر و پاها دو بار از درد می‌مردند جواب سگ‌صفت‌ها کار سردار شهیدان بود چرا که او برای خود سلیمانی به میدان بود اگر هر گوشه‌ی دنیا پر از بی‌رحمی و جنگ است در آیین همه جز وحشیان کودک‌کشی ننگ است دو روزی مانده تا نابودی‌ات، آماده باش ای کفر اگر دینی نداری لااقل آزاده باش ای کفر