🍃🌸عنایت به زوار خود
آقای سید مرتضی حسینی، معروف به ساعت ساز قمی که از اشخاص با حقیقت و متدین قم و در نیکی و پارسایی پرآوازه و سرشناس است، حکایت میکند: « یک شب پنجشنبه در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف بسیاری نزدیک به نیم متر روی زمین را میپوشانده بود، در اتاق نشسته بودم.
ناگاه یادم آمد که امشب شیخ محمد تقی بافقی (رحمهاللهعلیه) به مسجد جمکران مشرف میشود؛ اما با خود گفتم که شاید
ایشان به واسطه این هوای سرد و برف فراوان، برنامه امشب جمکران را تعطیل کرده باشند؛ ولی دلم تاب نیاورد و به سوی
خانه شیخ به راه افتادم.
او نه در خانه بود، نه در مدرسه. به هر کس
که میرسیدم، سراغ ایشان را میگرفتم تا
اینکه به «میدان میر» که سر راه جمکران
است، رسیدم. در آنجا به نانوایی رفتم، نانوا
از من پرسید:« چرا پریشانی ؟»
گفتم:« در فکر حاج شیخ محمد تقی بافقی
هستم که مبادا در این هوای سرد و برفی که بیابان پر از جانور گرسنه است به مسجد رفته باشد. آمدم تا او را ببینم و از این کار باز دارم».
نانوا گفت:«بجنب معطل نکن چون حاج شیخ با چند نفر از روحانیها به سوی جمکران رفتند».
با شتاب به راه افتادم نانوا پرسید کجا میروی گفتم:«شاید به آنها برسم و بتوانم آنها را بازگردانم یا شاید چند نفری را با وسیله پی آنها بفرستم».
نانوا گفت:«این کار را نکن چون قطعاً به آنها نمیرسی و اگر به خطری برخورد نکرده باشند اکنون نزدیک مسجد هستند».
بسیار پریشان بودم زیرا هراس داشتم که با آن همه برف و کولاک مبادا پیشامد ناگواری برایشان رخ دهد. چارهای نداشتم به خانه برگشتم. به اندازهای اندوهگین بودم که اهل خانه هم از پریشانی من دلواپس شدند.
خواب به چشمانم نمیآمد سرگرم دعا شدم تا اینکه نزدیک سحر کم کم چشمانم گرم شد و در خواب حضرت مهدی (عج) را دیدم که وارد خانه ما شدند و به من فرمودند:«سید مرتضی چرا پریشانی؟»
گفتم:«ای مولای من! به خاطر حاج شیخ محمد بافقی رحمت الله علیه که امشب به مسجد رفته و نمیدانم چه بر سر او آمده است؟»
فرمود:«سید مرتضی! گمان میکنی که من از حاج شیخ دور هستم؟ این را بدان که وسایل آسایش او و یارانش را فراهم کردهام».
با شنیدن این جمله بسیار خوشحال شدم.
از خواب برخاستم به اهل خانه که از من پریشانتر بودند مژده دادم.
صبح زود از خانه بیرون رفتم تا بدانم یا خوابم درست بوده یا خیر؟ زمانی که به یکی از یاران حاج شیخ رسیدم به او گفتم:«دلم میخواهد جریان دیشب خود را در جمکران برایم بازگو کنی».
گفت:«دیشب ما و حاج شیخ به سوی مسجد جمکران حرکت کردیم. در آن هوای سرد و برفی هنگامی که از شهر بیرون رفتیم، یک حرارت و شوق دیگری داشتیم؛ به گونهای که روی آن برف و بوران از زمین خشک و روز آفتابی تندتر میرفتیم. در اندک زمانی به مسجد رسیدیم و متحیر بودیم که چگونه شب را در آن سرما به صبح برسانیم؟! ناگهان دیدیم که جوان سیدی که به نظر ۱۲ ساله میآمد، وارد شد و رو به حاج شیخ کرد
و بیمقدمه گفت:«آیا مایلی برایتان کرسی، لحاف و آتش حاضر کنم؟»
حاج شیخ با لحنی آشنا که گویی آن جوان را میشناسد گفت:«اختیار با شماست»
سید جوان از مسجد بیرون رفت چند دقیقه بیشتر به درازا نکشید که برگشت و با خود کرسی لحاف و منقلی پر از زغال آتش آورد در یکی از اتاقها گذاشت. جوان قبل از ترک آنجا از حاج شیخ سوال کرد:«آیا چیز دیگری هم نیاز دارید؟»
حاج شیخ گفت:«خیر».
یکی از ما گفت:«ما صبح زود میرویم این وسایل را به چه کسی تحویل دهیم؟»
فرمود:«هر کس آورده، خودش خواهد برد و بعد اتاق را ترک کرد».
ما تعجب کرده بودیم که این سید چه کسی بود و اثاثیه را از کجا آورده بود؟! اکنون هم از این پنداشت بیرون نرفتهایم. لبخند زدم و به او گفتم:«میدانم که آن سید جوان چه کسی بود».
بعد سرگذشت سراسیمگی رویای خود و فرمایش آن حضرت را به او گفتم و یادآور شدم که من از خانه بیرون نیامدم مگر اینکه راست بودن خواب خود را ببینم و الحمدلله که فهمیدم و به چشم دیدم که مولایم امام زمان(عج) از حاج شیخ محمدتقی بافقی رحمتاللهعلیه و سایر نمازگزاران مسجد غافل نیست.
#کرامات_حضرت_مهدی_عج
#بنیاد_مهدویت_شاهرود
──────⊹⊱✫⊰⊹──────
@mawa_shahrood
@seshanbehay_mahdavi