ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_پانزدهم 🙋‍♂محمد جواد قرآن را در دست چپش گرفت و با دست راست پنجره نورانی را به سمت پایی
🎗ریسمان کوتاهی به رنگ سبز در میان رنگهای رنگین کمان پنهان شده بود با نوکش ریسمان را کشید. 🎗تکه ای از رنگین کمان که شبیه پردهای رنگارنگ بود با کشیده شدن ریسمان بالا رفت و دری نورانی پیدا شد 🌈روی آن لوحی بود که با خطی زیبا نوشته شده بود «تالار رنگین کمان» در تالار بسته بود، اما روی آن یک جای خالی مستطیل شکل دیده میشد. 🕊برهان گفت:«قرآنت رو اینجا بذار.» 🙍‍♂محمدجواد قرآن را از کوله اش بیرون آورد و در جای خالی گذاشت. 🚪در باز شد با ورود آنها به داخل تالار دوباره در بسته شد و پرده‌ی رنگارنگ تمام سطح رنگین کمان را پوشاند. 😲 تالار رنگین کمان بسیار بزرگتر از تصور محمدجواد بود. 💦 سرتاسر دیوار تالار با قطرات باران تزیین شده بود. وقتی نور از دل قطرات میگذشت چندین نور رنگارنگ از آن خارج میشد. 💎مثل آینه کاری محله پدربزرگش بود. حتی زمین تالار هم رنگارنگ بود. 🏄‍♂کابینهایی در ردیفهای منظم کنار هم قرار داشتند که هر کابین به سمت بالا حرکت میکرد همهمه ی عجیبی بود. 🏄‍♀🏄‍♂ دخترها و پسرهای زیادی در سن وسال محمدجواد آنجا بودند و هرکدام سوار یک کابین شده بودند همراه هر کدام از آن بچه ها یک راهنما هم دیده میشد. 😇برهان که متوجه تعجب محمدجواد شده بود، گفت: این کابینها هر کدوم به مقصدی در آسمون پرواز میکنن، یکی از این کابینها ما رو به باغ قرآنمون میبره.« دنبال من بيا.» 📖محمد جواد قرآن کوچکش را در دست گرفت. فهمیده بود که با این قرآن کوچک چه کارهای بزرگی را میتواند انجام دهد 🌈یکی از این ،کارها سفر به تالار رنگین کمان بود. محمدجواد به دنبال برهان به راه افتاد اما حواسش پیش برهان نبود. 🧚‍♀🧚‍♂زیبایی تالار از یک سو و شلوغی و ازدحام آن از سوی دیگر توجهش را جلب کرده بود. 🔫 هنوز کاملاً به برهان اعتماد نداشت و تفنگش را آماده نگه داشته بود. 💁‍♂محمدجواد در حال تماشای اطرافش بود که ناگهان با یک پرنده‌ی کوچک برخورد کرد. 🕊پرنده با نوکش پیراهن پسری را گرفته بود و به سمت خودش میکشید که بر اثر برخورد با محمدجواد پیراهن را رها کرد و پسرک بازیگوش از او فاصله گرفت. 😶این ماجرا آن قدر سریع اتفاق افتاد که محمدجواد نتوانست از تفنگش استفاده کند پرنده با اخمهای درهم گفت: «حواست کجاست پسرجون؟!» و به دنبال پسرک پرواز کرد. 🤭محمدجواد صدایشان را میشنید که پسرک میگفت: «من هنوز شک دارم برای چی باید همراه تو بیام؟!» 🏄‍♂محمد جواد که محو تماشای آنها بود، چند قدم به عقب رفت و پایش را روی جسم نرمی گذاشت که صدای گریه‌ای بلند شد. او به پشت سرش نگاه کرد دختری هم سن و سال خودش باچادر سفید گلدار دستانش را روی صورتش گذاشته بود و اشک می ریخت.😪 محمدجواد نگاهی به زیر پایش انداخت تفنگش را در پشتش پنهان کرد و دستپاچه‌ گفت:😧 «ببخشید چادرت رو لگد کردم.» 🤧دخترک سرش را بلند کرد و با چشمان قرمز و اشکی گفت:« این چیزها مهم نیست برای چیز دیگه ای گریه میکنم» 🦃در همین لحظه پرندهای بزرگ و نیرومند در کنارشان ایستاد . ادامه دارد.... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7