eitaa logo
ستاره شو7💫
722 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی جوانان شهر پیامبر  سرگرم زورآزمايى 💪و مسابقهء وزنه بردارى 🏋بودند.سنگ بزرگى‏ آنجا بود كه  که هر کس آن را بلند می کرد از همه قوی تر💪 به شمار می آند . در اين هنگام پیامبر(ص) از راه رسيدند و پرسيدند: «چه مى‏ كنيد؟». جوانان پاسخ دادند: داريم زورآزمايى🏋‍♂ مى‏ كنيم.مى ‏خواهيم ببينيم كدام يك از ما قويتر است. 🥇پیامبر به آن ها فرمودند: ميل داريد كه من بگويم چه كسى از همه قويتر و نيرومندتر است؟.  همه گفتند: البته،چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد. افراد جمعيت همه منتظر و کنجکاو🧐 بودند که..... رسول اكرم(ص) فرمودند:«از همه قوي تر💪 و نيرومندتر آن كسی است كه ☘اگر از  چيزى‏ خوشش😍 آمد ،علاقه ی به آن چيز او را  به انجام زشتى ها مجبور نکند!؛⛔️ ☘و اگر زمانی عصبانى😡 شد خودش را کنترل کند 😮‍💨 ☘و، همیشه حقيقت😇  را بگويد ☘ و كلمه ‏اى دروغ يا حرف زشت😔 بر زبان👅 نياورد؛⛔️ ✨💐 ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهارم #هزارتوهای_بن_بست مثلا برنامه‌ایی که ازت بخواد بازش کنی؟» خواسته بود. یک روز یک
دوم به سبک بچه ‌محل نویسنده احمدرضا افضلی مثل دیوانه‌ها در تاریکی اتاق نشسته بودم و عقربه‌های شب‌نمای ساعت دیواری را با چشمانم دنبال می‌کردم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا صدای چرخیدن کلید را در قفل ورودی بشنوم. بی‌دلیل صفحۀ گوشی را روشن می‌کردم، می‌بستم و دوباره پرتش می‌کردم روی پتویی که کنار دستم مچاله شده بود. ساعت از یک گذشته بود که بالاخره صدای باز شدن آرام در را شنیدم. باباحسن از ترس بیدار شدن بقیه، آنقدر بی‌صدا در را می‌بست و می‌آمد داخل که اگر از پشت پنجره، تاکسی زرد رنگش را نمی‌دیدم؛ از آمدنش مطمئن نمی‌شدم. چند وقتی بود که کارش همین شده بود. انگار دوست داشت وقتی بیاید که همه خواب باشند. قبل‌ترها اگر یک شب دیر می‌کرد؛ مادرم پا به پایش بیدار می‌ماند و تا آمدنش را نمی‌دید و دوتایی پچ‌پچ‌کنان یک استکان چای نمی‌خوردند؛ خوابش نمی‌برد، اما بعد از آن تصادف، مادرم شب‌ها به‌زور صدجور آرام‌بخش و خواب‌آور درد کمرش را آرام می‌کرد تا بالاخره لابه‌لای ناله‌هایش چشمانش گرم شود و بخوابد. شاید به‌خاطر همین بود که باباحسن عادت کرده بود شب‌ها دیر بیاید خانه. تا درد کشیدن او را نبیند. هر چند مادرم شک کرده بود که بابا، چند ساعتی از شب را در اطراف خیابانی که او تصادف کرده؛ پرسه می‌زند. به امید اینکه خانه یا مغازۀ راننده در همان اطراف باشد تا وقتی سر و کله اش پیدا شد؛ مچش را بگیرد. می گفت: سرنشونی‌های ماشین بدجوری سؤال و جوابم کرد.» شاید این کار را هم می‌کرد. اما به نظرم دلیل اصلی‌اش همان ندیدن جمع شدن مادرم از درد بود تا کمتر حرص بخورد. از چند روز پیش که بالاخره وام را به حسابش ریخته بودند و توانسته بود نوبت عمل را برای مادرم جور کند؛ همه چیز خیلی بهتر شده بود بالاخره بعد از کلی وقت، خنده را روی لب‌های بزرگ ترک خورده‌اش دیده بودیم. همین‌طور شادی را در چشم‌های قهوه‌ای پف دارش. تا دیشب... تا دیشب که چشمش به پیامک گوشی افتاد. لقمه در دهانش ماسید. نگاهش یخ بست روی صفحۀ گوشی و خنده از روی صورت گُر گرفته‌اش آب شد و ریخت پایین. دوباره شد همان مرد چهل و پنج ساله‌ای که پیرتر از شصت ساله‌هاست. تکیه داد به دیوار و نگاه بهت زده‌اش را از روی فرش برنداشت. تقصیر من بود... هیچ‌کس نمی‌دانست، ولی تقصیر من بود. از آمدن بابا حسن چند دقیقه‌ای می‌گذشت. در همان تاریکی گردنم را کش داده بودم و در حالی که ابروهایم درهم فرو رفته بود؛ سعی می‌کردم صدای پایش را دنبال کنم. دستشویی، سر یخچال، راه رفتن‌های بی‌دلیل در سالن و بالاخره اتاق خوابشان که درست روبه‌روی اتاق من بود. حتی خودم را آماده کرده بودم که در اتاقم را باز کند و من خودم را به خواب بزنم و او مثل همیشه بی‌تفاوت به خواب یا بیدار بودنم؛ آرام بگوید: «شب‌بخیر آرمین» . اما نه... نیامد. فکر می‌کنم صدای تیکِ کلید چراغ خواب اتاقشان را هم شنیدم که پدرم خاموش کرد. بعد از آن یک ساعت دیگر را هم همان‌طور در سکوت منتظر ماندم. برعکس سکوت و آرامش اتاق، در سرم جنگ بود. درونم انگار ذرت بو می‌دادند و ترکش‌هایش تا ته قلبم را می‌سوزاند. تمام آن یک ساعتی که زل زده بودم به تاریکی؛ تصویر کمر خم شدۀ مادرم و رنگِ پریدۀ صورت استخوانی‌اش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمی‌شد. حتی صدای ناله‌هایش را نزدیک گوشم می‌شنیدم. آن هم مادر من که همیشه دوست داشت دردش را پنهان کند و به کسی چیزی نگوید. سرم داشت می‌ترکید. لب‌های خشک شده‌ام را می‌جویدم و با نفس‌های بریده بریده و بغضی که انگار گلویم را زخم کرده بود، با خودم کلنجار می‌رفتم: -آخه تو رو چه به گوشی وقتی هیچی حالیت نیست؟ - همون بهتر که این همه سال برات نخریدن. یه چیزی می‌دونستن لابُد. - هفده سالمه خب... - هفده سالته ولی عقلت اندازۀ یه بچۀ هفت ساله هم نیست. - لعنت به کرونا. -کرونا رو هم خودت بهونه کردی تا به گوشی برسی. لعنت به خودت. - چی میگی؟ چجوری درس می‌خوندم اون‌وقت؟ بابا خودش خرید. - این درس خوندنت بود؟؟؟ - مامان... . هیچ‌کس نمی‌دانست، ولی تقصیر من بود. صدای خُروپف بابا حسن تا اتاقم می‌آمد. هر وقت عصبی بود همین‌طور خُرخُر می‌کرد. انگار که راه نفسش بند آمده باشد. حتی از تصور صورتش خجالت می‌کشیدم، عصبی‌شدن بابا هم تقصیر من بود. لباس‌هایم را آرام پوشیدم. آنقدر که موقع پوشیدن، صدای شکسته شدن قولنج زانوهایم را می‌شنیدم. گوشی را برداشتم و به فرامرز پیام دادم: «من آماده‌ام. بیا.» گفته بود همین امشب باید انجامش بدهیم. وگرنه شاید برای همیشه از دستمان می‌رفت. تا برسم به کوچه، آنقدر روی انگشتان پاهایم راه رفته بودم که ذُق‌ذُق می‌کردند. فرامرز هم انگار همین وضع را داشت... ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
@setaresho7 قسمت اول عموقاسم.mp3
5.18M
عموقاسم قسمت اول •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖 ══❀━━☆◇☆━━━❀══
مثل حاج قاسم.pdf
4.23M
فایل بالا حاوی چندین داستان از سردار دلهاست مطالعه کنید •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖 ══❀━━☆◇☆━━━❀══
عمو قاسم2.mp3
3.9M
عموقاسم قسمت 2 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖 ══❀━━☆◇☆━━━❀══
اعموقاسم3.mp3
4.26M
عموقاسم قسمت3 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖 ══❀━━☆◇☆━━━❀══
سلام دوستان گلم لطفا داستان زیر را کامل کنید 🌷 یکی بود یکی نبود... دیروز به سینا ، پسر همسایه مان، یک کتاب داستان هدیه دادم. سینا زود کاغذ کادو را پاره کرد و با خودکار تمام کتاب را خط خطی کرد. خیلی خودم را نگه داشتم تا سرش داد نزم جلو نپرم، و خودکار را از دستش نگیرم. پیش خودم گفتم: به من چه... مال خودش است. ولی خیلی ناراحت شدم. همان روز پیش بابا بزرگ رفتم و برایش تعریف کردم. بابا بزرگ دستی به سرم کشید و گفت: تو حق داری ناراحت باشی. وقتی به کسی هدیه ای می دهیم دوست داریم قدر آن را بداند و خرابش نکند. بعد سیبی را که نصف کرده بود خورده بودم، را به دستم داد و گفت: باید حواسمان باشد، از هر چیزی که به دستمان می رسد درست استفاده کنیم. این سیب هم هدیه خداست مگر نه؟ شب موقع شام.... •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
عموقاسم4.mp3
4.32M
عموقاسم قسمت 4 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖 ══❀━━☆◇☆━━━❀══
روزی جوانان شهر پیامبر سرگرم زورآزمايى 💪و مسابقهء وزنه بردارى 🏋️بودند.سنگ بزرگى‏ آنجا بود كه که هر کس آن را بلند می کرد از همه قوی تر💪 به شمار می آند . در اين هنگام پیامبر(ص) از راه رسيدند و پرسيدند: «چه مى‏ كنيد؟». جوانان پاسخ دادند: داريم زورآزمايى🏋️‍♂️ مى‏ كنيم.مى ‏خواهيم ببينيم كدام يك از ما قويتر است. 🥇پیامبر به آن ها فرمودند: ميل داريد كه من بگويم چه كسى از همه قويتر و نيرومندتر است؟. همه گفتند: البته،چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد. افراد جمعيت همه منتظر و کنجکاو🧐 بودند که..... رسول اكرم(ص) فرمودند:«از همه قوي تر💪 و نيرومندتر آن كسی است كه ☘️اگر از چيزى‏ خوشش😍 آمد ،علاقه ی به آن چيز او را به انجام زشتى ها مجبور نکند!؛⛔️ ☘️و اگر زمانی عصبانى😡 شد خودش را کنترل کند 😮‍💨 ☘️و، همیشه حقيقت😇 را بگويد ☘️ و كلمه ‏اى دروغ يا حرف زشت😔 بر زبان👅 نياورد؛⛔️ ✨💐 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
عموقاسم5.mp3
3.53M
عموقاسم قسمت 5 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖 ══❀━━☆◇☆━━━❀══
عموقاسم6.mp3
3.6M
عموقاسم قسمت 6 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖 ══❀━━☆◇☆━━━❀══
حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره.mp3
4.47M
کوتاه زیبا •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖