📝#خوندنی_هامون🌱
🌍#هدف_خلقت💫
1⃣#قسمت_اول😊
یه نوجوان😎عاقل هیچ گاه بدون شناخت هدف،مسیری رو انتخاب نمیکنه✌️
شناخت هدف هم دوتا مرحله داره
اولی🌱
آگاهی داشتن از هدف نهایی
دومی🌱
آگاهی داشتن از هدف های میانی
✨هدف های میانی یعنی همون کارهایی که باید در طول زندگیمون انجام بدیم تا به هدف اصلیه برسیم یعنی همون مرحله اول،هدف نهایی🌿
✅یک نوجوان😎باید با شناخت این
دوتا مرحله بتونه یه زندگی خداگونه برای
خودش بسازه💪
⁉️سوال؟
❗️چطور این مرحله ها رو بشناسیم؟؟
💯پنج شنبه و جمعه هرهفته این مبحث رو
💯باهم ادامه میدیم تا بتونیم یه نقشه راه
💯خداگونه برای زندگیمون داشته باشیم
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنریجات🌈
#نقاشی_سه_بعدی3⃣
#قسمت_اول😎
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
✾࿐༅📚༅࿐✾
#رمان
دوستان گلم قصد داریم رمان زیبای محمد جواد و شمشیر ایلیا را یک شب در میان کانال بارگذاری کنیم 😮
ساعت 22 منتظر این رمان هیجان انگیز باشید 🙂🙃
✾࿐༅📚༅࿐✾
سلام🙋♂
من محمدجواد پارسا هستم.
ده ساله ام.
🏠 خانه ی ما نزدیک یک میدان بزرگ است. میدان توحید.⛲️
🏘 از میدان که می آیید دست چپ، کوچه ی دوم را باید بیایید داخل، در اولین بن بست، دومین خانه ی حیاط دار و آجری، خانه ی ماست.
🏣خانه ی ما دو طبقه دارد، یعنی یک طبقه با یک زیرزمین. وقتی وارد حیاط می شوی و دوازده قدم میروی جلو، میرسی به جایی که دست راست پنج تا پله میخورد... میروی بالا، دست چپ هم پنج تا پله میخورد و می روی زیرزمین.
🏚من تا حالا جرئت نکرده ام تنهایی به زیرزمین بروم، چون یک صداهایی از آنجا می شنوم و فکر میکنم آدم فضایی ها توی زیرزمین خانه ی ما زندگی میکنند؛👨🚀👩🚀
اما هرچه به بابا و مامان و آبجیام میگویم، باورشان نمی شود و میگویند صدای باد است که از دریچه ی زیرزمین میپیچد نه صدای آدم فضاییها. من با خودم قرار گذاشته ام که حتما ثابت کنم حق با من است و همین امشب که همه می روند به جشن عروسی و با اجازه ی بابا قرار است تنها در خانه بمانم، تکلیف این موضوع را روشن میکنم...
👮♂ امشب عملیات دستگیري آدم فضایی هاست.
اگر موفق شدم آنها را دستگیر کنم، حتما صبح خودم این نامه را قبل از هرکسی برمیدارم.📩
اگر موفق نشوم و آنها من را بدزدند شما اولین کسی هستید که این نامه را می خوانید و باید هرچه سریعتر به خانواده ام خبر دزدیده شدن من را بدهید. .📮
✍محمدجواد پارسا
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#قسمت_اول
🧕👱♂
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
#قسمت_اول
سال 1351 ـ تهران
دكتر نگاهي به آزمايشهاي بچه كرد. چند بار معاينه كرد و در آخر گفت: «مننژيت مغزي». بچهتان مننژيت مغزي گرفته، بايد بستري شود. تب بالا و تشنج و گريههاي شديدي داشت كه امان همه را بريده بود. كودك را بستري كردند. بعد از بيستوچهار ساعت كه توي دستگاه بود، دكتر به مادرش گفت: بايد آب كمر بچه را بگيريم براي آزمايشهاي تكميلي. ممكن است بعد از اينكه آب كمر را كشيديم، بچه سالم بماند كه البته به احتمال نودوپنج درصد فلج ميشود. شما رضايتنامه امضا كنيد تا ما ادامه دهيم.
ادامه دارد . . .
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_اول
🧖♀🧖🧖♀🧖
چهار نفر دور از هم
همهی ماجرا به پولی برمیگردد که لای روزنامهای پیچیده شده و افتاده بود سر راه. اینکه پول را کی انداخته سر راه، کسی نمیداند. اینکه این پول از کجا آمده، کسی نمیداند. اما چیزی که معلوم است، این است که این پول کار چهار نفر را راه میاندازد و توی روزنامهای که دور پول پیچیدهاند، مقالهای هست که روی زندگی دوتا از این چهار نفر تأثیر میگذارد.
شاید پس از پایان این روایت بتوان حدس زد که این پول از کجا آمده و کی آن را لای روزنامه پیچیده. شاید! اگر معلوم نشد هم، اهمیت چندانی ندارد.
و اما آن چهار نفر:
اول: گیتی، دختر هجدهسالهای که دیپلم گرفته و همان سال دانشگاه قبول شده. همان سال هم پدرش را در تصادف از دست داده.
دوم: علیرضا، پسر بیستودوسالهای که با مادرش در یکی از محلههای قدیمی تهران زندگی میکند. بیکار است و دربهدر دنبال کار میگردد. اما معمولاً دست به هر کاری میزند، موفق نمیشود.
سوم: مرجان، دختر هجدهسالهای که دیپلم گرفته، با پسری عقد کرده و منتظر است پدرش وامی جور کند و برایش جهیزیه بخرد تا بتواند برود سر خانه و زندگی خودش.
چهارم: غلام مرادی، نوجوانی روستایی که برای یک سال اجاره داده شده. پدرش، علی مرادی، دویستوپنجاه هزار تومان از پسرعمویش قرض کرده و چون نتوانسته پول را پس بدهد، پسرش را برای یکسال فرستاده که توی بنگاه فروش ماشینهای دست دوم، بدون مزد، کار کند.
اینکه این چهار نفر، که هرکدام یک طرف شهر هستند چطور به هم میرسند، بعد از خواندن این داستان معلوم میشود
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهارم #هزارتوهای_بن_بست مثلا برنامهایی که ازت بخواد بازش کنی؟» خواسته بود. یک روز یک
#رمان
#داستان دوم
#انتقام به سبک بچه محل
نویسنده احمدرضا افضلی
#قسمت_اول
مثل دیوانهها در تاریکی اتاق نشسته بودم و عقربههای شبنمای ساعت دیواری را با چشمانم دنبال میکردم. گوشهایم را تیز کرده بودم تا صدای چرخیدن کلید را در قفل ورودی بشنوم. بیدلیل صفحۀ گوشی را روشن میکردم، میبستم و دوباره پرتش میکردم روی پتویی که کنار دستم مچاله شده بود.
ساعت از یک گذشته بود که بالاخره صدای باز شدن آرام در را شنیدم. باباحسن از ترس بیدار شدن بقیه، آنقدر بیصدا در را میبست و میآمد داخل که اگر از پشت پنجره، تاکسی زرد رنگش را نمیدیدم؛ از آمدنش مطمئن نمیشدم. چند وقتی بود که کارش همین شده بود. انگار دوست داشت وقتی بیاید که همه خواب باشند. قبلترها اگر یک شب دیر میکرد؛ مادرم پا به پایش بیدار میماند و تا آمدنش را نمیدید و دوتایی پچپچکنان یک استکان چای نمیخوردند؛ خوابش نمیبرد، اما بعد از آن تصادف، مادرم شبها بهزور صدجور آرامبخش و خوابآور درد کمرش را آرام میکرد تا بالاخره لابهلای نالههایش چشمانش گرم شود و بخوابد. شاید بهخاطر همین بود که باباحسن عادت کرده بود شبها دیر بیاید خانه. تا درد کشیدن او را نبیند. هر چند مادرم شک کرده بود که بابا، چند ساعتی از شب را در اطراف خیابانی که او تصادف کرده؛ پرسه میزند. به امید اینکه خانه یا مغازۀ راننده در همان اطراف باشد تا وقتی سر و کله اش پیدا شد؛ مچش را بگیرد. می گفت:
سرنشونیهای ماشین بدجوری سؤال و جوابم کرد.» شاید این کار را هم میکرد. اما به نظرم دلیل اصلیاش همان ندیدن جمع شدن مادرم از درد بود تا کمتر حرص بخورد.
از چند روز پیش که بالاخره وام را به حسابش ریخته بودند و توانسته بود نوبت عمل را برای مادرم جور کند؛ همه چیز خیلی بهتر شده بود
بالاخره بعد از کلی وقت، خنده را روی لبهای بزرگ ترک خوردهاش دیده بودیم. همینطور شادی را در چشمهای قهوهای پف دارش. تا دیشب... تا دیشب که چشمش به پیامک گوشی افتاد. لقمه در دهانش ماسید. نگاهش یخ بست روی صفحۀ گوشی و خنده از روی صورت گُر گرفتهاش آب شد و ریخت پایین. دوباره شد همان مرد چهل و پنج سالهای که پیرتر از شصت سالههاست. تکیه داد به دیوار و نگاه بهت زدهاش را از روی فرش برنداشت. تقصیر من بود...
هیچکس نمیدانست، ولی تقصیر من بود.
از آمدن بابا حسن چند دقیقهای میگذشت. در همان تاریکی گردنم را کش داده بودم و در حالی که ابروهایم درهم فرو رفته بود؛ سعی میکردم صدای پایش را دنبال کنم.
دستشویی، سر یخچال، راه رفتنهای بیدلیل در سالن و بالاخره اتاق خوابشان که درست روبهروی اتاق من بود. حتی خودم را آماده کرده بودم که در اتاقم را باز کند و من خودم را به خواب بزنم و او مثل همیشه بیتفاوت به خواب یا بیدار بودنم؛ آرام بگوید: «شببخیر آرمین» . اما نه... نیامد. فکر میکنم صدای
تیکِ کلید چراغ خواب اتاقشان را هم شنیدم که پدرم خاموش کرد.
بعد از آن یک ساعت دیگر را هم همانطور در سکوت منتظر ماندم. برعکس سکوت و آرامش اتاق، در
سرم جنگ بود. درونم انگار ذرت بو میدادند و ترکشهایش تا ته قلبم را میسوزاند. تمام آن یک ساعتی که زل زده بودم به تاریکی؛ تصویر کمر خم شدۀ مادرم و رنگِ پریدۀ صورت استخوانیاش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمیشد. حتی صدای نالههایش را نزدیک گوشم میشنیدم. آن هم مادر من که همیشه دوست داشت دردش را پنهان کند و به کسی چیزی نگوید. سرم داشت میترکید. لبهای خشک شدهام را میجویدم و با نفسهای بریده بریده و بغضی که انگار گلویم را زخم کرده بود، با خودم کلنجار میرفتم:
-آخه تو رو چه به گوشی وقتی هیچی حالیت نیست؟
- همون بهتر که این همه سال برات نخریدن. یه چیزی میدونستن لابُد.
- هفده سالمه خب...
- هفده سالته ولی عقلت اندازۀ یه بچۀ هفت ساله هم نیست.
- لعنت به کرونا.
-کرونا رو هم خودت بهونه کردی تا به گوشی برسی. لعنت به خودت.
- چی میگی؟ چجوری درس میخوندم اونوقت؟ بابا خودش خرید.
- این درس خوندنت بود؟؟؟
- مامان... .
هیچکس نمیدانست، ولی تقصیر من بود.
صدای خُروپف بابا حسن تا اتاقم میآمد. هر وقت عصبی بود همینطور خُرخُر میکرد. انگار که راه نفسش بند آمده باشد. حتی از تصور صورتش خجالت میکشیدم، عصبیشدن بابا هم تقصیر من بود. لباسهایم را آرام پوشیدم. آنقدر که موقع پوشیدن، صدای شکسته شدن قولنج زانوهایم را میشنیدم. گوشی را برداشتم و به فرامرز پیام دادم: «من آمادهام. بیا.» گفته بود همین امشب باید انجامش بدهیم.
وگرنه شاید برای همیشه از دستمان میرفت. تا برسم به کوچه، آنقدر روی انگشتان پاهایم راه رفته بودم که ذُقذُق میکردند. فرامرز هم انگار همین وضع را داشت...
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂