#رمان
#قسمت_هشتاد_و_شش
در همین لحظات صدای پایی از پشت بوته ها به گوش رسید.
محمدجواد سرش را به سمت بوته ها چرخاند.
این ذال بود که به محمد جواد نزدیک میشد انگار مکالمهی بین لام و محمدجواد را شنیده باشد.
ذال در گوش محمدجواد چیزی گفت و از آنها دور شد.
محمدجواد همان طور که به دورشدن ذال نگاه میکرد زیر لب گفت:
«من نمیتونم این کار خیلی سخته.»
اما انگار چاره ای نداشت از لام فاصله گرفت و به جمع اهالی برگشت.
آنها منتظر برگشتن محمدجواد بودند. با دیدن محمدجواد دورش حلقه زدند تا بدانند مهمان محمدجواد چه کسی بوده است.
محمدجواد ایستاد صدایش را صاف کرد و گفت: «من کاری کردم که خجالت میکشم بهتون بگم
همه ساکت شدند او ادامه داد
اما چاره ای ندارم چون آبروی یکی از دوستانم در خطره»
کمی مکث کرد و ادامه داد
«این من بودم که تاج رو توی کوله ی لام گذاشتم.»
صدای همهمهی اهالی بلند شد.
محمد جواد ادامه داد:«من بودم که گلهای تنوین رو پرپرکردم.»
در میان همهمه کسی بلند داد زد تو خجالت نکشیدی؟
کس دیگری گفت چه جوری دلت اومد همهی
تقصیرها رو گردن لام بندازی؟
فاء :گفت تو به اعتماد ما خیانت کردی!
ادامه دارد....
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀