ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_هشت محمدجواد پیش خود گفت: موضوع لکه‌های نامه‌ی من رو سلوا از کجا خبر داشت، بعد بد
محمدجواد ایستاد. روبه‌رویش آبشار بلندی قرار داشت. آبشار به رودخانه‌ای ختم می‌شد که به خارج از قلعه راه می‌یافت. هُما گفت: «تو باید بری پشت آبشار و سلاحت رو بیرون بیاری. اگر بترسی و نری مجبوری بدون سلاح با موجود تاریکی بجنگی. اون سنگ ها رو می‌بینی؟ خیلی لیز هستند، اما اگر از روشون عبور کنی می‌تونی به پشت آبشار برسی.» محمدجواد نگاهی به فاصله‌اش با آبشار انداخت. حداقل پانزده سنگ با سلاحش فاصله داشت، اما شوق در دست گرفتن سلاحش او را بی‌تاب کرده بود. پایینِ شلوارش را تا زد و کفش‌هایش را در آورد. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: «فقط با یاد خدا دل‌ها آرام می‌شه» بعد «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيم» گفت و پایش را روی اولین تخته سنگ گذاشت. آب سرد و سنگ ها لیز بودند، اما محمدجواد تصمیمش را گرفته بود. به یاد ردشدن از استوانه‌هایی افتاد که در میان میخ ها قرار داشتند. با خود گفت: «تمرکز کن. به پشت سرت نگاه نکن. فقط به آخرین تخته سنگ فکر کن.» و یکی یکی از روی تخته سنگ ها پرید. لحظاتی بعد، از دید دوستانش پنهان و وارد آبشار شد. در پشت آبشار بلند، غاری قرار داشت که سرد و تاریک بود. محمدجواد وارد غار شد، تمام تنش بعد از عبور از میان آبشار خیس شده بود. صورتش را با لباسش خشک کرد و به راه افتاد. کم کم نوری از انتهای غار دیده می‌شد. محمدجواد به سمت نور رفت. زمین غار لیز و ترسناک بود، اما محمدجواد نمی‌ترسید. زیر لب مرتب تکرار می‌کرد: «فَاللهُ خَيرُ حافظاً و هُوَ أَرحَمُ الراحِمین» حرفی که همه پرنده‌های نگهبان به او گفته بودند. در انتهای غار، شمشیری روی تخته سنگی قرار داشت. از شدت درخشش شمشیر، نوری ایجاد شده بود که انگار راه را برای محمدجواد روشن کرده بود. محمدجواد به سمت شمشیر رفت. با دقت به شمشیر نگاه کرد. از دسته‌ی طلایی شمشیر دو نیم هلال کوچک هم رنگ دسته، دو طرف تیزی شمشیر را پوشانده بودند. این دو نیم هلال شاید به اندازه‌ی یک انگشت محمدجواد طول داشتند. در میان این دو نیم هلال سنگی فیروزه‌ای می‌درخشید. محمدجواد شمشیر را در دست گرفت. تصویر خودش را در پهنای شمشیر دید. محو تماشای شمشیر بود که صدایی سکوت را شکست: «من ایلیا هستم، شمشیری که برای توست. تو می‌تونی با من بر موجود تاریکی پیروز بشی.» محمدجواد گفت: «ایلیا! من بلد نیستم.» ایلیا: «هُما به تو آموزش خواهد داد و اگر بخوای من بهت کمک می‌کنم. فقط باید من و تو با هم متحد باشیم.» محمدجواد تصویر خودش را در پهنای شمشیر می‌دید. خیلی عجیب بود بی‌آنکه لبانش تکان بخورند با ایلیا صحبت می‌کرد. _من چطور با تو صحبت می‌کنم؟ _ در ذهنت. تو در ذهنت با من یکی شده‌ای. من حاصل اعمال تو هستم. ما می‌تونیم با هم موجود تاریکی رو شکست بدیم. حالا باید هرچه زودتر از غار بیرون بریم. محمدجواد، ایلیا را در دست گرفت. نوری که از ایلیا منعکس می‌شد، جلوی پایش را روشن کرده بود. کمی بعد از غار خارج شد. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀