#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_پنجم
🧖♀🧖🧖♀🧖
محمد
من شاگرد پینهدوزی بودم که همان نزدیکیها یک زیرپله داشت. زیرپلهی خانهای بَر خیابان که پیرمرد، سی سال آنجا کفاشی کرده بود. اول کفش نو هم میفروخت، اما بیشتر، کفشهای کهنه را وصلهپینه میکرد و واکس میزد. بچههایی که توی خیابان فوتبال بازی میکردند، کفشهای آشولاششان را میدادند او میدوخت بدون اینکه دستمزدی بگیرد. بچهها را دوست داشت، برای همین من را هم زیر بالوپر خودش گرفت.
اولین روز تعطیلات تابستان، من که پسری لندوک، لاغر، سفیدرو و سیزدهچهاردهساله بودم با لباسی مندرس، رفتم جلوی زیرپلهی پیرمرد.
میدانستم قلب مهربانی دارد. یکبار کفشم را بدون دستمزد دوخته بود.
گفتم: «شاگرد نمیخواهی؟»
گفت: «میبینی که خودم به زور توی این زیرپله جا شدم. حالا بیا بنشین خستگیات در برود. یک چکه آب خنک بخور تا ببینم چه میشود...»
بیهیچ چونوچرایی، روی چهارپایهی کوتاهی کنار در نشستم؛ جایی که معمولاً مشتریها مینشستند. پیرمرد برایم یک لیوان آب ریخت و بدون اینکه از جایش تکان بخورد، لیوان را به دستم داد.زیرپله کوچک بود و دست به دست میرسید. پرسید: «دنبال کاری که بیکار نباشی یا چی؟»
ــ نه، میخواهم به یک دردی بخورم!
پیرمرد پرسید: «کاری هم بلدی؟»
گفتم: هیچی... ولی زود یاد میگیرم.
او با صدایی که میلرزید، گفت: «حالا میخواهی یک چند روز بیا اینجا واکس زدن یادت بدهم، یک جعبه درست کن، سر همین خیابان بنشین کفش واکس بزن!»
گفتم:«اینجوری مشتریهای شما کم میشوند!»
پیرمرد کفاش گفت: «روزی را خدا میدهد، من برای سرگرمی میآیم درِ دکان. یک نفر آدمم، احتیاج ندارم، تو باید دستت بند باشد. اسمت چیست؟»
گفتم: «محمد!»
ــ هر وقت خواستی بیا، فکر من نباش!
صبح روز بعد، وقتی پینهدوز آمد درِ دکانش را باز کند جلوی در بسته نشسته بودم. خندید و گفت: «سحرخیز هم که هستی؟!
فوتوفن کفاشی را خیلی زود یاد گرفتم. پیرمرد وسایل هم برایم جور کرد. اینطوری من شدم شاگرد پینهدوز.
پیرمرد هر شب وقت برگشتن به خانه، سر راهاش، چند دقیقهای کنار بساط من مینشست و با هم گپی میزدیم. تا آن شبی که بستهای پر از پول پیدا کرد.
آن شب وقتی آن دختر رفت، صدای تِقتِق قطرههای باران روی ناودان مثل هقهق گریه بود. به آسمان نگاه کردم، ابرها کیپ هم بودند. آسمان دلش گرفته بود. با خودم گفتم: «استاد کفاش دیگر نمیآید.»
اما آمد. چهارپایه را بیخ دیوار کشید و نشست. من هم در پناه سقف یک بالکن بودم. گفتم: «فکر نمیکردم امشب بیایی!»
گفت: «ببین چی پیدا کردم.»
دو بسته اسکناس را لای صفحهی مجلهای پیچیده و دورش را با نخ بسته بودند.
نخ را باز کرد و پولها را به من نشان داد. در همان حال گفت: «کاش کسی پیدایش میکرد که دردی ازش دوا کند.»
گفتم: «چند دقیقه زودتر آمده بودی یکی را میدیدی که این پول زندگیاش را نجات میداد.»
پیرمرد پرسید: «کو، کجا رفت؟»
گفتم: «رفت توی کوچهی کرباسی!»
پیرمرد گفت: «بدو دنبالش.آن کوچه بنبست است!»
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂