ستاره شو7💫
📝#خوندنی_هامون🌱 🌍#هدف_خلقت💫 4⃣#قسمت_چهارم😊 ⚠️به خاطر این سه تا ویژگی انسان، دچار گناه و نافرمانی از
📝#خوندنی_هامون🌱
🌍#هدف_خلقت💫
5⃣#قسمت_پنجم😊
⚠️به خاطر این سه تا ویژگی انسان، دچار گناه و نافرمانی از دستورات خداوند شده
1⃣جهل
2⃣غفلت
3⃣سستی و تنبلی
✳️غفلت
✅در مقابل افراد جاهل، انسان هایی هستند که وظایف خود را میدانند اما غافل اند.
خداونددر #سوره_یونس_آیه7 میفرمایند:
✨وکسانی که از آیات ما غافل اند،آنهاجایگاهشان جهنم است.✨
✅شخص غافل همیشه دچار دو غفلت است
1⃣غفلت از وظیفه‼️
2⃣غفلت از خود‼️
✅مسلم است که هیچ کس نمیخواهد دچار غفلت شود اما مشکل اینجاست که وقتی انسان غافل میشود،نمیداند که غافل است.مثلا وقتی به خواب فرو میرویم نمیتوانیم اراده کنیم و خود را بیدار کنیم به همین دلیل غفلت از جهل هم ضررش بیشتر است.
❇️چگونه مانع غفلت شویم؟
♨️#ادامه_دارد♨️
💯پنج شنبه و جمعه هرهفته این مبحث رو
💯باهم ادامه میدیم تا بتونیم یه نقشه راه
💯خداگونه برای زندگیمون داشته باشیم
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
ستاره شو7💫
⊰•📓🐾•⊱ . ⊰•📓•⊱¦⇢#رمان ⊰•📓•⊱¦⇢#قسمت_چهارم محمدجواد هنوز از روی تخت بلند نشده بود که چشمش به پدرش افت
#رمان
#قسمت_پنجم
🕺کمی پایش را خم و راست کرد تا مطمئن شود می تواند از پله ها پایین برود.
🙍♂از روی تخت بلند شد و از کمد لباسهایش، یک دست لباس چریکی بیرون آورد._ این لباس را پدرش به خاطر شاگرد اول شدن برایش خریده بود.
👨🌾لباسهایش را عوض کرد. دستبند پلاستیکی اش را در جیبش گذاشت و ساعت «بن تن» را بر دستش بست.
زمانی که اینها را می خرید، هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی از آنها برای دستگیری آدم فضاییها استفاده کند.🔗
تفنگ آبپاشش را برداشت و مخزنش را پر از آب کرد. شنیده بود فضاییها از آب میترسند.🔫
🔦 چراغ قوه ی کوچکی را در کوله اش گذاشت.
به نظرش همه چیز کامل شده بود.
وسط اتاقش ایستاد و همه جا را نگاه کرد تا اگر چیزی را فراموش کرده به چشمش بخورد و بردارد، اما همه چیز تکمیل بود.
به سمت آینه ی اتاق رفت. 🎨جعبه ی آبرنگش را از کشوی میز درآورد و با رنگ سیاه آبرنگ هر طرف صورتش دوتا خط سیاه کشید.
🙂با دیدن خودش در آینه لبخند زد. کوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد.
🚪در اتاق های محمدجواد و خواهرش کنار هم بود.
روبه روی آن دو اتاق، اتاق پدر و مادرش بود. از کنار اتاقها رد شد تا به آشپزخانه رسید.
چند لحظه ای ایستاد و با خودش فکر کرد که
🤔 «اگر او را بدزدند شاید غذاهای فضایی خوشمزه نباشد، پس بهتر است کمی خوراکی بردارد.»
داخل آشپزخانه رفت، توی یخچال سرکی کشید و چند موز و سیب برداشت. 🍌🍎🍏
در کابینت بالای ظرفشویی را باز کرد. چند بسته شکلات برداشت.🍫🍫
یک ساندویچ پنیر و گردو هم درست کرد و همه را در کوله اش گذاشت. 🌮
زیپ کوله اش را بست و آن را روی دوشش انداخت. از آشپزخانه خارج شد.
🚪 از کنار اتاق پذیرایی که دقیقا روبه روی ورودي آشپزخانه بود گذشت و در خانه را باز کرد و وارد ایوان شد.
به سرعت کفشهایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و وارد حیاط شد.
به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف و مهتابی بود و نسیم ملایمی میوزید.
🍃نسیم شاخه های درخت داخل حیاط را به حرکت درآورده بود. در همین لحظه به یاد نامه اش افتاد.کمی فکر کرد، اما یادش نیامد با نامه چه کرده است.
🚪 به اتاقش برگشت و داخل جیب لباسش را گشت. خبری از نامه نبود. به یاد تصادفش با حبیب آقا افتاد. با خودش فکر کرد که احتمالا نامه همان جا افتاده است.
🔄یا باید عملیات را در شب دیگری انجام میداد و یا بدون نامه و رد و نشان، عملیات را ادامه میداد.
💪تصمیمش را گرفت: هرطور شده باید امشب عملیات را انجام میداد.
به راه پله زیرزمین برگشت، پله ی اول را به سمت زیرزمین پایین رفت. کمی ترسیده بود، اما پله ها را یکی یکی پایین رفت.
ادامه دارد...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_چهارم 🧖♀🧖🧖♀🧖 نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرو
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_پنجم
🧖♀🧖🧖♀🧖
محمد
من شاگرد پینهدوزی بودم که همان نزدیکیها یک زیرپله داشت. زیرپلهی خانهای بَر خیابان که پیرمرد، سی سال آنجا کفاشی کرده بود. اول کفش نو هم میفروخت، اما بیشتر، کفشهای کهنه را وصلهپینه میکرد و واکس میزد. بچههایی که توی خیابان فوتبال بازی میکردند، کفشهای آشولاششان را میدادند او میدوخت بدون اینکه دستمزدی بگیرد. بچهها را دوست داشت، برای همین من را هم زیر بالوپر خودش گرفت.
اولین روز تعطیلات تابستان، من که پسری لندوک، لاغر، سفیدرو و سیزدهچهاردهساله بودم با لباسی مندرس، رفتم جلوی زیرپلهی پیرمرد.
میدانستم قلب مهربانی دارد. یکبار کفشم را بدون دستمزد دوخته بود.
گفتم: «شاگرد نمیخواهی؟»
گفت: «میبینی که خودم به زور توی این زیرپله جا شدم. حالا بیا بنشین خستگیات در برود. یک چکه آب خنک بخور تا ببینم چه میشود...»
بیهیچ چونوچرایی، روی چهارپایهی کوتاهی کنار در نشستم؛ جایی که معمولاً مشتریها مینشستند. پیرمرد برایم یک لیوان آب ریخت و بدون اینکه از جایش تکان بخورد، لیوان را به دستم داد.زیرپله کوچک بود و دست به دست میرسید. پرسید: «دنبال کاری که بیکار نباشی یا چی؟»
ــ نه، میخواهم به یک دردی بخورم!
پیرمرد پرسید: «کاری هم بلدی؟»
گفتم: هیچی... ولی زود یاد میگیرم.
او با صدایی که میلرزید، گفت: «حالا میخواهی یک چند روز بیا اینجا واکس زدن یادت بدهم، یک جعبه درست کن، سر همین خیابان بنشین کفش واکس بزن!»
گفتم:«اینجوری مشتریهای شما کم میشوند!»
پیرمرد کفاش گفت: «روزی را خدا میدهد، من برای سرگرمی میآیم درِ دکان. یک نفر آدمم، احتیاج ندارم، تو باید دستت بند باشد. اسمت چیست؟»
گفتم: «محمد!»
ــ هر وقت خواستی بیا، فکر من نباش!
صبح روز بعد، وقتی پینهدوز آمد درِ دکانش را باز کند جلوی در بسته نشسته بودم. خندید و گفت: «سحرخیز هم که هستی؟!
فوتوفن کفاشی را خیلی زود یاد گرفتم. پیرمرد وسایل هم برایم جور کرد. اینطوری من شدم شاگرد پینهدوز.
پیرمرد هر شب وقت برگشتن به خانه، سر راهاش، چند دقیقهای کنار بساط من مینشست و با هم گپی میزدیم. تا آن شبی که بستهای پر از پول پیدا کرد.
آن شب وقتی آن دختر رفت، صدای تِقتِق قطرههای باران روی ناودان مثل هقهق گریه بود. به آسمان نگاه کردم، ابرها کیپ هم بودند. آسمان دلش گرفته بود. با خودم گفتم: «استاد کفاش دیگر نمیآید.»
اما آمد. چهارپایه را بیخ دیوار کشید و نشست. من هم در پناه سقف یک بالکن بودم. گفتم: «فکر نمیکردم امشب بیایی!»
گفت: «ببین چی پیدا کردم.»
دو بسته اسکناس را لای صفحهی مجلهای پیچیده و دورش را با نخ بسته بودند.
نخ را باز کرد و پولها را به من نشان داد. در همان حال گفت: «کاش کسی پیدایش میکرد که دردی ازش دوا کند.»
گفتم: «چند دقیقه زودتر آمده بودی یکی را میدیدی که این پول زندگیاش را نجات میداد.»
پیرمرد پرسید: «کو، کجا رفت؟»
گفتم: «رفت توی کوچهی کرباسی!»
پیرمرد گفت: «بدو دنبالش.آن کوچه بنبست است!»
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#قسمت_چهارم #رمان انتقام به سبک بچه محل تمام امیدم به فرامرز بود. به قول خودش ته و توی قضیه را درآو
#قسمت_پنجم
#رمان
انتقام به سبک بچه محل
و خونهشون همون جوره که گفته بود. آرمین، حواست هست؟
دوباره چماق را چپاند لای انگشتانم و دستش را نگه داشت روی زنگ. ساعت نزدیک چهار بود و ما روبهروی تنها خانۀ قدیمی و حیاطدار یک کوچۀ متروکۀ باریک که تابلویش را با ترقه سیاه کرده بودند؛ با دو چماقی که بهزور در دستمان جا میشد، ایستاده بودیم.
صدای زنگ توی دلم را خالی کرد و کمرم خیس عرق شد. فرامرز داشت استرسش را با کوبیدن تند و یکنواخت چماق به پایش کنترل میکرد. چند دقیقهای دستش روی زنگ بود و چندباری هم با چوب کوبید وسط در. سرش را برگرداند و با اشاره به من فهماند که همین کار را بکنم. چوب را در دستم محکم کردم و بالا بردم. یک نقطه از در رانشانه گرفتم و قبل از آنکه بکوبم وسطش، پخش زمین شدم.
صدای پارس سگ در کل کوچه پیچید. به فرامرز نگاه کردم. چشمهایش چهارتا شده بود و با دهان نیمهباز مدام به من و بعد به روبهرو نگاه میکرد. سه تا سایه افتاده بود روی کل هیکلمان. پرویز، سگی سیاه که در دستش گرفته بود، و بالاخره همان آلفا کینگ ویلچری. که البته دوتای فرامرز هیکل داشت و با صد و نود سانت قد ایستاده بود و به ویلچری که هل داده بود سمت من و چپ شده بود روی زمین
نگاه میکرد. پرویز با صدای نازکش میخندید و تهدید میکرد که اگر سر و صدا کنیم سگ را ول میکند.
آلفا هم بدون کوچکترین حسی در صورت استخوانیاش به منی که داشتم خودم را جمعوجور میکردم زل زده بود و کوتاه گفت:
- با دوستت یه کاری داریم. تو بزن به چاک بدبخت.
مطمئن نبودم اما حس کردم صدای دور استارت یک ماشین را در لابهلای پارس کردنهای سگ شنیدم. آلفا قولنج انگشتانش را شکست. نزدیکتر شد و حرفش را با صدای بلندتر تکرار کرد:
- بزن به چاک بدبخت.
فرامرز خودش را به من چسبانده بود و پرویز هم چماقها را از دستمان در میآورد. بدون هیچ مقاومتی. انگار که تسخیر شده باشیم. به هم اشاره کردند و پرویز گفت:
- بخوابید رو زمین.
بیآنکه چیزی بگوییم به هم نگاه کردیم. قبل از آنکه نگاهمان طولانی شود؛ با دو تا لگد به پشت زانوهایمان و بعد هم سنگینی دستهای آلفا پشت گردنمان، خوابیدیم روی زمین. صورتم چسبیده بود به آسفالت کف کوچه و زانوی پرویز را بین مهرههای کمرم حس میکردم. پارس سگ قطع نمیشد، اما مطمئن شده بودم که صدای یک ماشین نزدیکتر میشود. آلفا به سرعت چشمهای فرامرز را بست و به پرویز هم اشاره کرد که همین کار را بکند. پارچۀ مشکی که آمد جلوی چشمم و گرهاش پشت سرم سفت شد؛ دیگر سنگینی زانوی پرویز را روی کمرم حس نکردم. پرویز داد زد: «بدو» و همزمان، صدای پا، عربده، گاز و بوق کشدار یک ماشین را شنیدم و بعد تنها صدایی که در آن لحظه آرزوی شنیدنش را داشتم؛ باباحسن.
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂