#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_نهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
علیرضا
ماشین نقرهای متالیک آخرین مدل، توی کوچه، درست در خانهمان پارک شده بود. از سر کوچه که پیچیدم، تندش کردم. بچهها دوروبر ماشین میپلکیدند. از یکیشان پرسیدم: «ماشین مال کیه؟»
ــ مهمانهای عموحیدرند!
عموحیدر همسایهی دیوار به دیوارمان است. پیرمرد پینهدوزی که از اول دنیا همسایهی ماست. من جیکوپوکش را میدانستم. او هم از زیروبم زندگی ما خبر داشت. از روزی که یادم میآید تنها بود. مادرم میگوید زنش سرِ زا رفته. نه بچه مانده و نه مادر بچه. عموحیدر هم بعد از آن سراغ کسی دیگر نرفته. مانده تنها و بیکس. شاید اگر من جای عموحیدر بودم به همهی دنیا اخم میکردم، اما او اینطوری نیست. مهربان است و دوستداشتنی. همه دوستش دارند، از کوچک و بزرگ. با اینهمه، اهل برو و بیا و رفتوآمد نیست. برای همین وقتی آن ماشین آخرین مدل نقرهای را دیدم، تعجب کردم. تیز پریدم توی خانه.
خانههایمان به اندازهی یک غربیل است. عموحیدر توی حیاط خروپف هم که بکند، صدایش توی حیاط ما شنیده میشود، چه برسد به صدای حرف زدن چند نفر. مثل روز برایم روشن بود که توی حیاطاند. عموحیدر فقط چهارپنج ماه از سال را توی اتاقها سر میکند. میگوید دلم میگیرد. میگوید دلم میخواهد آسمان را ببینم، ستارهها را بشمارم. نمیدانم توی آسمان و ستارهها دنبال چه میگردد. اما میدانم فقط سرما و باد و بوران میتواند او را براند توی خانه. شک نداشتم نشستهاند روی لبهی تخت چون هوا هنوز خیلی سرد نشده بود
عموحیدر و مهمانهایش توی حیاط نشسته بودند. از روی صداها فهمیدم چند نفرند. یک صدای پسرانه، یک زن جوان و یک مرد جوان. صدای پسرانه را میشناختم، واکسی سر خیابان بود
وقتی دیدم سر چهارراه، نزدیک زیرپلهی عموحیدر بساط گذاشته و شده واکسی، میخواستم بساطش را به هم بریزم که آن دختره پشتش درآمد و عموحیدر مانع شد. بعد از آن با هم رفیق شدیم ولی با من خیلی حال نمیکرد. صدای دختره قشنگ بود. دلم میخواست سرک بکشم قیافهاش را هم ببینم، از آن صداها بود که آدم دلش میخواست عاشقش بشود. دختره گفت: «هوا سرد شده، سرما نخورید!»
عموحیدر گفت: «دیگر یواشیواش باید بساطم را جمع کنم ببرم تو.»
بعد صدای چلقچلق استکان و نعلبکی آمد. عموحیدر داشت براشان چای میریخت. چایهای عموحیدر حرف نداشت، خوشمزه میشد، بسکه حوصله داشت. آتش زیر قوری را خیلی کم میکرد که نجوشد و یواشیواش دم بکشد. بعد از بیمارستان حرف زدند. انگار آن مرد جوان دکتر بود. پیش خودم گفتم، نکند عموحیدر مریض شده. تو همین فکر بودم که حرف پول آمد وسط. دختره گفت: «ما آن پول را براتان پس آوردیم. یک کمی هم گذاشتیم روش. شاید درد یکی دیگر را دوا کند.»
حواسم پرت شد، نفهمیدم موضوع پول چه بود. ولی بعدش را خوب شنیدم. گوشهایم تیز شده بود. عموحیدر گفت: «...اینهمه پول به دردم نمیخورد.»
دلم میخواست بپرم توی حیاط بغلی و ببینم چقدر پول است. چند سال بود که دنبال این درد بیدرمان میدویدم. میخواستم یک پولی جور کنم، ماشین بخرم. اگر دویستوپنجاه هزار تومان داشتم، یک پیکان میخریدم و مسافرکشی میکردم. ننهام را هم میبردم مشهد زیارت که برای من هزار جور نذرونیاز کرده بود. یاد ننه افتادم، پیش خودم گفتم: «شانس آوردم خانه نیست و گرنه نمیگذاشت گوش وایستم ببینم چه خبر است.» دوباره حواسم پرت شد. نفهمیدم چه گفتند. شنیدم عموحیدر گفت: «محمد تو کسی را نمیشناسی که این پول به دردش بخورد؟»
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂