eitaa logo
ستاره شو7💫
724 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_هشتم واقعا عجیب بود 😳... 🌪یک دالان طولانی با سقفی کوتاه که به اندازه یک پله از سطح زمی
📦 در جعبه به آرامی باز شد و پرنده ای به اندازه ی یک کبوتر از آن بیرون آمد.🕊 🙍‍♂محمدجواد دستش را بر سینه اش گذاشت . نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش! خیالم راحت شد.» 🕊صدایی دلنشین اما عصبانی گفت: «خیالت راحت شد؟! داشتی من رو میکشتی.» 🙍‍♂محمدجواد نگاهش را به سمت صدا چرخاند. 😳 باورکردنی نبود. پرنده صحبت میکرد.👀 🙍‍♂ محمدجواد چشمهایش را مالید و با دقت بیشتری نگاه کرد. 🕊به نظر کبوتر بود با پر و بالی که از ناحیه‌ی سر ، تا انتهای دم قهوه ای شنی بود و سطح شکم و زیر دمش سفیدرنگ بود. تعدادی پر سرخ داشت که به صورت نواری سرخ رنگ زیر بالهایش بود. گلویش نخودی رنگ و از زیر، خطی مانند گردنبند از یک چشم شروع شده و به چشم دیگر ختم میشد. منقار کوتاهش سیاه و قلاب مانند به رنگ قرمز بود. 👀پرنده نگاهی به خودش انداخت و ادامه داد: 🕊«من مشکلی دارم؟» بعد خودش را برانداز کرد و گفت: «آره خب، یک کم خاکی شدم، فقط همین! 🙂 البته من خاک رو دوست دارم، چون از خاک به وجود اومدم... اونهم به دست یک مرد بزرگ.» 🙍‍♂محمدجواد با حالت بهت زده به دیوار دالان تکیه داده بود و چشم از پرنده برنمیداشت.👁👁 🕊پرنده درحالیکه با منقار قرمزرنگش یکی از پرهای بالش را مرتب میکرد، پرسید: «چی شده؟ چرا یه جوری نگاه میکنی انگار تا حالا پرنده‌ی گلی ندیدی؟»😇 🙍‍♂محمدجواد آب دهانش را به زحمت قورت داد. باعجله از جایش بلند شد. سرش به سقف کوتاه دالان خورد و درد شدیدی در سرش پیچید. 🙍‍♂ دستش را روی سرش گذاشت و آهسته از دالان خارج شد. این درد شدید به او ثابت کرد خواب نمیبیند. 🕊پرنده کمی به این طرف و آن طرف پرید و در چارچوب دالان ایستاد. به اطرافش نگاه کرد و گفت: «تو محمدجواد هستی؟» محمدجواد به دیوار روبه روی دالان تکیه داد. همانطور که جای ضربه روی سرش را میمالید با چشم به دنبال تفنگ آب پاشش گشت، 😰اما آن را داخل دالان جا گذاشته بود. ☹️ پیش خودش گفت: «این فقط یه پرنده است... از چی میترسم؟!» بعد رو به پرنده کرد و پرسید: «تو... واقعی هستی؟ یا.... اسباب... بازی؟ حتماً اسباب بازی هستی... نه؟» پرنده از دالان بیرون آمد و روی زمین نشست، آرام به محمدجواد نزدیک شد و جواب داد: «فکر کنم من اول سؤال کردم. معلومه که واقعی هستم.» بعد نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد: «اما اشکالی نداره، حالا که باور نداری من واقعی هستم، میتونی پرهای من رو لمس کنی.» محمدجواد پرسید: «اما خودت گفتی یکی تو رو از گل درست کرده؟» پرنده سرش را پایین انداخت تا مبادا نگاهش محمدجواد را بترساند. بعد گفت: . ادامه دارد.... 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_هشتم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 درحالی‌که برای برگشتن به خانه، حتی پول خرید
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 علیرضا ماشین نقره‌ای متالیک آخرین مدل، توی کوچه، درست در خانه‌مان پارک شده بود. از سر کوچه که پیچیدم، تندش کردم. بچه‌ها دوروبر ماشین می‌پلکیدند. از یکی‌شان پرسیدم: «ماشین مال کیه؟» ــ مهمان‌های عموحیدرند! عموحیدر همسایه‌ی دیوار به دیوارمان است. پیرمرد پینه‌دوزی که از اول دنیا همسایه‌ی ماست. من جیک‌وپوکش را می‌دانستم. او هم از زیروبم زندگی ما خبر داشت. از روزی که یادم می‌آید تنها بود. مادرم می‌گوید زنش سرِ زا رفته. نه بچه مانده و نه مادر بچه. عموحیدر هم بعد از آن سراغ کسی دیگر نرفته. مانده تنها و بی‌کس. شاید اگر من جای عموحیدر بودم به همه‌ی دنیا اخم می‌کردم، اما او این‌طوری نیست. مهربان است و دوست‌داشتنی. همه دوستش دارند، از کوچک و بزرگ. با این‌همه، اهل برو و بیا و رفت‌وآمد نیست. برای همین وقتی آن ماشین آخرین مدل نقره‌ای را دیدم، تعجب کردم. تیز پریدم توی خانه. خانه‌های‌مان به اندازه‌ی یک غربیل است. عموحیدر توی حیاط خروپف هم که بکند، صدایش توی حیاط ما شنیده می‌شود، چه برسد به صدای حرف زدن چند نفر. مثل روز برایم روشن بود که توی حیاط‌اند. عموحیدر فقط چهارپنج ماه از سال را توی اتاق‌ها سر می‌کند. می‌گوید دلم می‌گیرد. می‌گوید دلم می‌خواهد آسمان را ببینم، ستاره‌ها را بشمارم. نمی‌دانم توی آسمان و ستاره‌ها دنبال چه می‌گردد. اما می‌دانم فقط سرما و باد و بوران می‌تواند او را براند توی خانه. شک نداشتم نشسته‌اند روی لبه‌ی تخت چون هوا هنوز خیلی سرد نشده بود عموحیدر و مهمان‌هایش توی حیاط نشسته بودند. از روی صداها فهمیدم چند نفرند. یک صدای پسرانه، یک زن جوان و یک مرد جوان. صدای پسرانه را می‌شناختم، واکسی سر خیابان بود وقتی دیدم سر چهارراه، نزدیک زیرپله‌ی عموحیدر بساط گذاشته و شده واکسی، می‌خواستم بساطش را به هم بریزم که آن دختره پشتش درآمد و عموحیدر مانع شد. بعد از آن با هم رفیق شدیم ولی با من خیلی حال نمی‌کرد. صدای دختره قشنگ بود. دلم می‌خواست سرک بکشم قیافه‌اش را هم ببینم، از آن صداها بود که آدم دلش می‌خواست عاشقش بشود. دختره گفت: «هوا سرد شده، سرما نخورید!» عموحیدر گفت: «دیگر یواش‌یواش باید بساطم را جمع کنم ببرم تو.» بعد صدای چلق‌چلق استکان و نعلبکی آمد. عموحیدر داشت برا‌شان چای می‌ریخت. چای‌های عموحیدر حرف نداشت، خوشمزه می‌شد، بس‌که حوصله داشت. آتش زیر قوری را خیلی کم می‌کرد که نجوشد و یواش‌یواش دم بکشد. بعد از بیمارستان حرف زدند. انگار آن مرد جوان دکتر بود. پیش خودم گفتم، نکند عموحیدر مریض شده. تو همین فکر بودم که حرف پول آمد وسط. دختره گفت: «ما آن پول را برا‌تان پس آوردیم. یک کمی هم گذاشتیم روش. شاید درد یکی دیگر را دوا کند.» حواسم پرت شد، نفهمیدم موضوع پول چه بود. ولی بعدش را خوب شنیدم. گوش‌هایم تیز شده بود. عموحیدر گفت: «...این‌همه پول به دردم نمی‌خورد.» دلم می‌خواست بپرم توی حیاط بغلی و ببینم چقدر پول است. چند سال بود که دنبال این درد بی‌درمان می‌دویدم. می‌خواستم یک پولی جور کنم، ماشین بخرم. اگر دویست‌وپنجاه هزار تومان داشتم، یک پیکان می‌خریدم و مسافرکشی می‌کردم. ننه‌ام را هم می‌بردم مشهد زیارت که برای من هزار جور نذرونیاز کرده بود. یاد ننه افتادم، پیش خودم گفتم: «شانس آوردم خانه نیست و گرنه نمی‌گذاشت گوش وایستم ببینم چه خبر است.» دوباره حواسم پرت شد. نفهمیدم چه گفتند. شنیدم عموحیدر گفت: «محمد تو کسی را نمی‌شناسی که این پول به دردش بخورد؟» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂