💥
#کتاب_خوانی💥
✍️کتاب یادت باشد❤️
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم. چندین بار چاقوها و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سرم میگذاشت. مادرم به آرامی با پدرم صحبت میکرد. حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد.
بالاخره مهمان ها رسیدند. احوالپرسی که کردم، به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی ردوبدل میشد. عمه گفت:(( داداش! حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم.)) تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد.
وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت:(( نظر فرزانه روی سیصدتاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:(( به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.)) چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت. میدانستم حمید آنقدر با حجب و حیاست که سختش میآید در جمع بزرگترها حرفی بزند. دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت:(( توی فامیل نزدیک ما مثلا زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثرا صد و چهارده سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه به من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.))
منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃
هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃
🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام
┄┅═✧❁✧═┅┄
🆔
@shaahreza_ir🍃
┄┅═✧❁✧═┅┄