eitaa logo
آستان مقدس امامزاده شاهرضا (علیه‌السلام)
1.2هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
210 فایل
تنها کانال رسمی حرم مطهر امامزاده شاهرضا(ع) در پیام رسان ایتا: @shaahreza_ir صفحه اینستاگرام آستان: http://instagram.com/_u/emamzade_shahreza
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم :(( من آدم عصبی هستم، بداخلاقم، صبرم کمه، امکان داره شما ادیت بشی)) حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود گفت:(( شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم.)) گفتم :(( اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکردل باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟)) گفت:(( اشکال نداره، زن مثل گل میمونه، حساسه، شما هر چقدر هم حوصله نداشته باشی من مدارا می‌کنم)) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همون پله اول مانده بود، از اول تمام عزم خودش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد، محترمانه باج می‌داد و هر چیزی می‌گفتم قبول می‌کرد! حال خودم هم عجیب بود، حس می‌کردم مسحور او شده ام،با متانت خاصی حرف می‌زد،وقتی صحبت می‌کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می‌کردم، بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشم های حمید بود، یا زمین را نگاه می‌کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود‌. محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو برد، گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی‌کرد، با این چشم های محجوب و پر از جذبه می‌شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد، عشقی که اتفاق می‌افتد و آن وقت یک جفت چشم می‌شود همه زندگی، چشم هایی که تا وقتی می‌خندید همه چیز سر جایش بود، از همان روز عاشق این چشم ها شدم، آسمان چشم هایش را دوست داشتم، گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی! نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد، بیشتر او صحبت می‌کرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب می‌دادم، انگار خودش متوجه سکوتم شده باشد پرسید:(( شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 برایم درس خواندن و کار مهم بود، گفتم:(( من تازه دانشگاه قبول شدم، اگر قرار بر وصلت شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟)) حمید گفت:(( مخالف درس خواندن شما نیستم ولی واقعیتش رو بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره،البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری، از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم به دانشگاه برین، سر کار هم به انتخاب خودتون ولی نمی‌خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه.)) با شنیدن صبحت هاش گفتم:(( مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم، راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی‌پسندم، اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگر بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می‌شن قول میدم دیگه نرم.)) اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم، از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آن ها را می‌دانستم، وسط حرف ها پرسیدم:(( شما کار فنی هم بلدین؟)) حمید متعجب از سوال من گفت:(( در حد بستن لامپ بلدم!)) گفتم:(( در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟)) گفت:(( آره خیالتون راحت دست به آچارم بد نیست، کار رو راه ميندازم.)) مسئله ای من را درگیر کرده بود، مدام در ذهنم بالا و پایین می‌کردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم :(( ببخشید این سوال رو می‌پرسم، چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟)) پیش خودم فکر می‌کردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده است، جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد:(( نمی‌دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین، اگر مورد پسند نبودین که نمی‌اومدم اینجا و اونقدر پیگیری نمی‌کردم.)) از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم، هنوز نمکدان بین دست های حمید می‌چرخید، صحبت ها تمام شده بود، حمید وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد،گفتم:(( نه شما بفرمایین)) حمید گفت:(( حتما میخوایین فکر کنین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم، یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد ،❤️ بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایات استفاده کرده بود هرچیزی که می‌گفت یا قال امام صادق (ع)بود یا قال امام باقر (ع)۰با گفتن این حدیث ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق رو ترک کرد ۰ آن روز نمی‌دانستم مرام حمید همین است :«میآید ؛نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود می‌رود »حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود ؛من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس میکردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد ۰ تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت میکردیم پدرم با این که پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق بیرون اتاق در رفت و آمد بود می رفت تاه راهرو ؛به دیوار تکیه میداد ؛با ایما و اشاره منظورش رو میرساند که یعنی کافیه ! در چهره اش به راحتی میشد استرس رو دید ؛میدانستم که چه قدر ب من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده ؛همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه می‌رفت یا لبش راور می چید۰ وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت :«فرزانه جان خوب فکراتو بکن ؛ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس میگیرم » از روی خجالت نمی‌دانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم این طور مواقع معمولا حرف هایت را به برادرم علی میزنم ؛درماجراهای مختلفی که پیش می آمد مشاور خصوصی من بود ؛یا اینکه علی از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است ولی نظرات خوب و منطقی میدهد ؛آن روز رفته بود باشگاه وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش رو پرسیدم ؛گفت :«کار خوبی کردی صحبت کردی ؛حمید پسرخیلی خوبیه ؛من از همه ‌نظر تاییدش میکنم »۰ مهر حمید از همان لحظه به دلم نشسته بود ؛به یاد عهدی که ب خدا بسته بودم افتادم ؛درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود ؛تصورش رو نمی‌کردم توسل ب ائمه این گونه دلم رو گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد ۰حس عجیب و شور انگیز داشتم ۰همه ی آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان رو ب یک اطمینان قلبی داده بودند ۰تکیه گاه مطمئنم رو پیدا کرده بودم ؛احساس میکردم با خیال راحت میتوانم ب حمید تکیه کنم ؛به خودم گفتم «حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد » سه روزی از این ماجرا گذشت ؛مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم ؛مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود ؛از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است ؛از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشت ۰ منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبر دار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوالپرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز چه روز بعد. شانه هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: (( جوابم مثبته، ولی چون فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد‌. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن.)) علت این‌که عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود. به مادرش گفته بود:((من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می‌گیریم.)) ________________________________________ فصل دوم نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است از پشت شیشه پنجره سی سی یو در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم‌. دو، سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم يكي سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمی‌دانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت:(( نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برا ژنتیک نوبت گرفتم‌.)) نوبتمان که شد، مادرم را همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می‌رفتیم و حمید پشت سر ما می‌آمد.وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:(( دکتر هست یا نه؟)) منشی گفت:(( برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.)) مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت:(( زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برا هفته بعد هماهنگ می‌کنم، شما بشینید.)) حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و با خنده گفت:(( فرزانه!این از بابای تو هم بدتره!)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:(( خوبه دیگه، روی همسر آینده اش حساسه!)) از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می‌خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه‌شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود ، پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل اوایل مهر از پنجره مطب می‌تابید. حمید با اینکه سعی می‌کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله ام سر رفته بود. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان می‌داد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من برمی‌گشت.از بچگی همین طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی‌گرفت. با لحن ملایمی گفتم:(( حمید آقا! میشه این کار رو نکنید؟)) تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت می‌کردم، فعل ها را جمع می‌بستم و شما صدایش می‌کردم‌. با شنیدن اسم (( آقای سیاهکالی)) بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم.به در اتاق که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس و جو کرد. برای اینکه دقیق تر بررسی انجام بشود، نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم.حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثلا نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه این‌ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می‌دانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی باخبر بودم، برای همین کسی را از قلم نینداختم. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ از آنجا که در اقوام ما ازدواج فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد.مدام خط می‌زد و اصلاح می‌کرد. خنده اش گرفته بود و می‌گفت:(( بايد از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید!)) آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار. روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد. آزمایش خون سخت و دردآوری بود. اشکم درآمده بود و رنگ به چهره نداشتم‌.حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت می‌کرد که حواسم پرت بشود. می‌گفت:(( تا سه بشماری تمومه.)) آزمایش را که دادیم، چند دقیقه ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:(( شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هروقت گرفتیحتما به من خبر بده. برگشتیم باهم می‌بری مطب به دکتر نشون بدیم.)) این دو روز خبری ازهم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم در تماس باشیم. گاهی نثل مرغ سرکنده دور خودم می‌چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می‌چیدم.با خودم گفتم:(( اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید باهم عروسی می‌کنیم، سال های سال پیش هم با خوشی زندگی می‌کنیم و یه زندگی خوب می‌سازیم.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم به آن فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم:(( شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم می‌شه و هرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ کس هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم.)) به اینجا که می‌رسیدم رشته چیزهایی که درخیالم بافته بودم، پاره می‌شد. دوست داشتم از افکار حمید هم با خبر می‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت‌. به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی دربیاریم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و می‌خواهد که باهم برای گرفتن آزمایش برویم. هربار دونفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم. نمی‌دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم. حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را ازهم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم های هردوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد.گفتم :(( بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم.)) حمید گفت:(( شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار ، ده تا ناهار می‌دم.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 🖤 ✍️کتاب یادت باشد❤️ از برگه ای که داده بودند متوجه مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم:(( برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه.)) از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را باهم ببینید. قدم زنان از جلوی مغازه ها يكی یکی رد می‌شدیم که حمید گفت:(( آبمیوه بخوریم؟)) گفتم:(( نه، میل ندارم‌.)) چند قدم جلوتر گفت:(( از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟)) گفتم:((من اشتها برا غذا ندارم.)) از پیشنهاد های جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر باهم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم‌. از اینکه تمامی پیشنهاد هایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی بود‌. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت:(( نگاه کن، از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص میدی، مژه هام داره میریزه!)) ناخودآگاه خندم گرفت، ولی بخاطر همان خنده وقتی رسیدم خونه کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند بزنم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت:(( دخترم! این که گریه نداره. تو دیگه رسما میخوای زن حمید بشی، اشکال نداره.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 🖤 ✍️کتاب یادت باشد❤️ حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می‌خواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم،هم اینکه خجالت می‌کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های همان روز حمید دنبالم آمد تا باهم به مطب دکتر برویم. یکی، دونفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می‌شدم.چند دقیقه ای منتظر ماندیم.وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم برمی‌داشت، لبخندی زد و گفت:(( بايد مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست. شما می‌توانید ازدواج کنید.)) تا دکتر این را گفت،حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می‌توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر گذشت. حمید گفت:(( ممنون خانم دکتر. البته همون جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه.)) خانم دکتر گفت:(( خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه، باید هم سر دربیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید.)) حمید در پوستش نمی‌گنجید، ولی کنار خانم دکتر نمی‌توانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. چشم های حمید عجیب می‌خندید، به من گفت:((خداروشکر، دیگه تموم شد،راحت شدیم.)) چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم:(( نه، هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه.)) حمید که سر از پا نمی‌شناخت گفت:(( نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.)) شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :(( نمیدونم، شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ قدیم ها که کوچک بودم، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می‌کردم. بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می‌کشیدم و کمتر می رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد. از وقتی بحث وصلت ما جدی شد، رفت و آمدها بیشتر شده بود. آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش براس صحبت های نهایی به خانه ما بیایند. مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:(( دخترم ، اگه بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟)) روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم. گفتم:(( هرچی شما صلاح بدونید بابا.)) پدرم خندید و گفت:(( مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشه.)) کمی مکث کردم و گفتم:(( پونصدتا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس.)) پدرم یک نارنگی برداشت و گفت:(( هرچی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده.)) میوه ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم پس:(( مهریه رو کی داده، کی گرفته!)) جلوی خنده ام را به زور گرفتم. نگاه های پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می‌گرفت و دوست داشت ساعت ها با او هم‌بازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می‌کند. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم. چندین بار چاقوها و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سرم می‌گذاشت. مادرم به آرامی با پدرم صحبت می‌کرد. حدس می‌زدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمان ها رسیدند. احوال‌پرسی که کردم، به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی ردوبدل می‌شد. عمه گفت:(( داداش! حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم.)) تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می‌گذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت:(( نظر فرزانه روی سیصدتاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:(( به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.)) چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت. می‌دانستم حمید آن‌قدر با حجب و حیاست که سختش می‌آید در جمع بزرگترها حرفی بزند. دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت:(( توی فامیل نزدیک ما مثلا زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثرا صد و چهارده سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه به من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادر به جای این‌که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت:(( فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هرچی شما دوتا تصمیم گرفتید، ما قبول می‌کنیم.)) پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛ بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می‌گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می‌گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود، متفاوت از پسرعمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگیم باشد. چای را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت:(( ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟)) گفتم:(( تا ساعت چهار کلاس دارم، برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده.)) قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که برای خرید حلقه راهی بازار شویم. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄