eitaa logo
آستان مقدس امامزاده شاهرضا (علیه‌السلام)
734 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
209 فایل
کانال رسمی حرم مطهر امامزاده شاهرضا(ع) @shaahreza_ir صفحه اینستاگرام آستان: http://instagram.com/_u/emamzade_shahreza
مشاهده در ایتا
دانلود
آستان مقدس امامزاده شاهرضا (علیه‌السلام)
💥 💥 های شهید حمید سیاهکالی به روایت همسر شهید😍💖 📚کتاب یادت باشد... یادم هست! پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف میکرد سوار پرنده خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه دوکوهه را میخواند چذابه و دوکوهه و اروند سفر می کرد بارها و بارها بزرگ مردانی را در ذهن مجسم می کردم و بی صدا و آرام بزرگ میشدم بی آنکه بدانم به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. در خلوت زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن بود و بس، خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس میکرد یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی مأموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود، مادری که هم مرد بود به هم زن تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنم. الحق و الانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند ، عطر باران، بوی خاک و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. عکسهای آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان. از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم آرامش را سرمشق هر روزه خود کنم، با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ می شدم و با آنها خودم را آرام می کردم آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست، زیبایی زندگی آنها را دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود.با حمید که ازدواج کردم او را انسانی عجیب دریافتم، هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه از استادم چیزی می آموختم‌. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودم فرق داشت،متعالی بود،نمی‌دانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی اش ، همسر و همسفرش و استادش را از دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت، زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم اما نمی دانم شاید در اصل ۲۴ سال را از دست داده ام ،اینکه درست زندگی کرده‌ام و در مسیر بمانم اراده می خواهد. اما معتقدم سه سالی که با همسرم گذراندم جزء بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون نمی دانم قتلگاهش کجاست و فقط نامی از تمام آن گودال می‌دانم و آن هم حلب سوریه است و سنگی سرد که او را آنجا احساس نمی کنم. روزها را بی او سپری می کنم به امید اذان دیگر و بله ای که به خواهم داد و او خواهم پیوست‌. اما با قلبی که هر روز پاره پاره می شود ، کمری خمیده که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش دارم. درود میفرستم به تمام نیک مردانی که به خاطر شرف ناموس خدا عقیله عقلا حضرت زینب کبری (س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره عجیبی داشتم بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را مو به مو مرور کنم‌، شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود. اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودم ، می افتادم و نهایت تصمیم را گرفتم وقتی در رابطه با نگارش کتاب با من صحبت شد با توکل به خدا قبول کردم. درست است که قلم و زبان نمی‌تواند زیبایی زندگی شهدا و سیره آنها را به خوبی نشان دهد ولی الحق و الانصاف این کتاب صمیمی ،زیبا و ساده نوشته شده است، درست مثل حمید و من، همینش را بیشتر از هر چیزی دوست دارم.گاهی ساده بودن قشنگ است! در نهایت از قلم زیبا و فوق العاده نویسنده بزرگوار و خواهر گرامی شان که جهت گردآوری خاطرات و بازنویسی و تکمیل خاطرات زحمات فراوانی کشیدند تشکر می کنم و از آن دو بزرگوار می خواهم که حلالم بفرمایند. وجود افرادی اینچنین که برای ارتزاق معنوی جامعه تلاش می‌کنند ارزشمند است اگر قدر بدانیم، انشاالله که قدردانشان باشیم. و من الله توفیق فرزانه سیاهکلی مرادی |اسفند ۹۶|مشهد مقدس 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 فصل اول یک تبسم،یک کرشمه، یک خیال زمستان سرد سال ۹۰، چند روز مانده به سال تحویل، آفتاب گاهی می تابد گاهی نمی تابد.از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شب های طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد یان شبها کنار بزرگترها بنشیند و قصه کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند. چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دلنشینی زیر پوست بود وقتی مادرت برایت تعریف کند؛(( تو داشتی به دنیا می اومدی همه فکر میکردیم پسر هستی، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه ،چون فکر می‌کردیم در آینده یه دختر درسخوان و باهوش میشی.)) همان طور هم شد دختری آرام و ساکت ،به شدت درس خوان و منظم که از تابستان به فکر و ذکرش کنکور شده بود. درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود، جواب سه و چهار مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سوال،عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، چند ماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم، حساب تاریخ از دستم در آمده بود و فقط به روز کنکور فکر می‌کردم. نصف حواسم اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم، عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند ، آخرین تست را که زدم درصد گرفتن شد ۷۰ درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم آبجی فاطمه بدون در زدن، پرید وسط اتاق هیجان در حالیکه در را به آرامی پشت سرش می بست، گفت:(( فرزانه خبر جدید!)) من که حسابی درگیر تستها بودم با تعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصفه و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:(( چی شده فاطمه؟)) با نگاه شیطنت آمیزی گفت:(( خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!)) می‌دانستم آبجی طاقت نمی‌آورد که خبر را نگوید، خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتاب را ورق می زدم گفتم :((نمیخواد اصلا چیزی بگی می خوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند.)) آبجی گفت:(( ای بابا همش در س و کنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره!عمه داره تورو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه)) توقع نداشتم، مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارد و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم، نمیدانستم باید چه کار کنم ،هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شدم و بی مقدمه پرسید:((فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟))با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم :((نه کی گفته؟بابا من کنکور دارم اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما خودتون بهتر می دونید.)) بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:(( دختر م، آبجی آمنه از ما جواب میخواد، خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟جواب همان بود، به مادرم گفتم:(( طوری که همه ناراحت نشه بهش بگین می خواد درس بخونه.))............... منتظر ادامه این کتاب خوب باشید😍 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب یادت باشد را باهم میخونیم🌈💫 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 فصل اول عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم ترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می کردند . اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتادوهفت بود آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود: زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه رو می خوایم ، حالا از آن روز چهار سال گذشته بود، این بار عقد آقا سعيد برادر دوقلوی حميد بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری از دوباره پیش بکشد. حمید شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است بیست و سه بهمن آن سال آقا سعيد با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه رسمنا به خواستگاری من آمده بود پدر حمید میگفت: «سعید۔ نامزد کرده، حمیده تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بگذاریم چه جای بهتر از این جا . البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمی کردم مستقیم مطرح کند، پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فاميل می گفتند: فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیرچشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمی توانستم از جلو چشم عمه فرار کنم، با جدیت گفت: «ببین فرزانه تو دختر برادر می، یه چیزی میگم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان میریم ولی خیلی زود برمی گردیم، ما دست بردار نیستیم. وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم، از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: عمه جون قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدين، من کنکورم رو بدم اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرده، خودم هم نمی دانستم چه می گفتم، احساس می کردم ابا صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم، چاره ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه، باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود « دیدی چی شد مادر برادرم دخترش را به ما نداد دست رد به سینه ما زدند سنگ روی یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الآن میگن نه، دل منو شکستن» ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صداش می کنیم، از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند، ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد، هر وقت دور هم جمع شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای داستان های قدیمی تعریف کند ، قيافه من به ننه شباهت دارد، ننه خيلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد عمه آمنه، عمو محمد و پدرم و عمو نقی، بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل‌ هستند )) ........ منتظر ادامه این کتاب خوب باشید😍 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب یادت باشد را باهم میخونیم🌈💫 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد، معمولا هروقت دلش برای ما تنگ می‌شد دو سه روزی مهمان ما می‌شد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می‌شد بحث حمید را پیش می‌کشید، داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:((فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من حمید رو دیدم ، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره.)) به شوخی گفتم:(( ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره)). ننه گفت:(( دختر من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم، می‌دونم حمید خاطر خواهته، توی خونه اسمتو می‌بریم لپش قرمز میشه، الان که سعید نامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، جواب بله رو بده، حمید پسر خوبیه))، از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلو های عمه که پیش می‌آمد همه می‌گفتند:(( بايد برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو می‌خواد.)) می‌خواستم بحث رو عوض کنم، گفتم :(( باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برا قدیما که دور هم می‌نشستیم و تو قصه می‌گفتی تنگ شده))، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد برای همین روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از داخل بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:(( فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقد خوشگله، به نظرم شما خیلی بهم میاین،آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم.)) عکس نوه هایش را داخل کیف پولش گذاشته بود، از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم رو فلز شوخی و گفتم:(( آره ننه خيلی خوشگله، اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!عکسشو بذار توی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندیده!)) همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم ولی مطمئن بودم ننه ول کن نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت:(( من که زورم به دخترت نمی‌رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین می‌تونی راضیش کنی)). پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت:(( فرزانه من تو رو بزرگ کردم ، روحیاتت رو می‌شناسم، می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم، هم خواهر زاده منه، هم همکارمه، چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری می‌کنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟)) سعی کردم پدرم رو قانع کنم، گفتم:(( بحث اصلا حمید آقا نیست، برای ازدواج آمادگی ندارم چه با حمید آقا چه با هرکس دیگه، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده ، اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص شه ، بعد سرفرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد)). منتظر ادامه این کتاب خوب باشید😍 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب یادت باشد را باهم میخونیم.🌈💫 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 چند ماه بعد از این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه می‌داد، وقتی داشتم از پله های تالار بالا می‌رفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود، انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال نود و یک آزمون را دادم، حالا بعد از یک سال درس خواندن ، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می‌توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم، پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می‌پرسید:(( چرا هیچ کدوم رو قبول نمی‌کنی، برای چی همه خواستگار ها رو رد می‌کنی؟)) این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد، نمیدانستم تکلیفم چیست‌. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتاب های درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتاب ها چشمم به کتاب(( نیمه پنهان ماه)) افتاد. روایت زندگی شهید (( محمد ابراهیم همت)) از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد. کتاب را مرور می‌کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می‌کنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هرچه خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود. از همان روز نذرم را شروع کردم، هیچ کس از عهد من باخبر نبود حتی مادرم، هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعد از ظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می‌کردی می‌دیدی همه گل‌ها و بوته‌های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. درحالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز، به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا بلندی هایش تجربه کنم، دوباره چشم هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل‌ها و درخت‌های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. علاقه من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود، برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سر وکارم با گل و باغچه و درخت بود. با صدای برادرم علی که گفت:(( آبجی سبد رو بده)) به خودم آمدم، با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم، چندتایی از انجیر ها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم.بابا چند روزی مرخصی گرفته بود، وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سر کار برود، ننه هم چند روزی بود پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد،مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت:(( آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت)) سریع داخل اتاق رفتم، تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد می‌دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم، ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم،از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند، شوهر عمه همراهشان نبود، برای سرکشی باغشان به روستای (( سنبل آباد الموت)) رفته بود. روبه رو شدن بل عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چای ببرم. چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم:(( بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن)) سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم، متوجه نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم، چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می‌شنیدم، چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد، می‌دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم، وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:(( فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده، داری عروس میشی!)) اخم کردم و گفتم :(( یعنی چی؟درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم)) گفت:(( خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!)) پرسیدم:(( خب که چی؟)) با مکث گفت:(( نمیدونم؟ اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه)) با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم ولی الآن اصلا آمادگی نداشتم، آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که برکند آشپزخانه، آنجا گفته بود:(( ما که اومدیم دیدن داداش، حمید که هست، فرزانه هم که هست، بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو باهم حرف بزنن، الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد؟ چی نشد، ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمی‌شه، اولت فرزانه نمیذاره، دوما یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه، جلوی حرف مردم رو نمی‌شه گرفت، توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می‌بافن.)) تا شنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم همان جا گریه ام گرفت، آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود گفت:(( شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن ، ناراحت نباش هیچی نیست !)) بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، دست خودم نبود، روسری ام را آزاد تر کردم تا راحت تر نفس بکشم، زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد، مشخص بود خودش هم استرس دارد، گفت:(( دخترم اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنین، حرف زدن که اشکالی نداره، بیشتر آشنا می‌شین، در نهایت باز هرچی خودت بگی همون میشه)) شبیه برق گرفته ها شده بودم، اشکم درآمده بود، خیلی محکم گفتم:(( نه !اصلا! من که قصد ازدواج ندارم، تازه دانشگاه قبول شدم می‌خوام درس بخونم)) هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته یود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:(( من نه میگم صحبت کنید ، نه میگم حرف نزنید، هرچیزی که نظر خودت باشه، میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!)) مات و مبهوت مانده بودم، گفتم:((نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی‌زنم، حالا حمید آقا باشه یا هرکس دیگه)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 با آمدن ننه ورق برگشت، ننه را نمی‌توانستم دست خالی رد کنم، گفت:(( تو نمیخای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه، هیچ کس نباید رو حرف من حرف بزنه!دوتا جوون میخوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رو وا بکنن، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه)) حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود، همه از او حساب می‌بردیم، کاری بود که شده بود، قبول کردم و این‌طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم. صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عنع گفت:(( آخه چرا این‌طوری؟!ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم))، عمه هم گفت:(( خداوکیلی موندم تو کار شما، حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز میکنه!)) در ذهنم صحنه های خواستگاری، گل های آن‌چنانی و قرار های رسمی مرور می‌شد، وای الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیشمی‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ‌کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود، همان پسرعمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید، بیشتز هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز!موهایش را هم از ته می‌زد، یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت، نمی‌گذاشت با پسر ها قاطی بشوم، دعوا که می‌شد طرف من را می‌گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می‌رفت، این ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم. زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم، حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد، هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم، جلوی در را گرفتم و گفتم :(( ما حرف خاصی نداریم، دوتا نامحرم وه داخل اتاق در رو نمی‌بندن)) سر تا پای حمید را ورانداز کردم، شلوار طوسی، پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود برای همین محاسنش بلند بود، چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت می بارید‌. مانده بودیم کداممان باید شروع کند، نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود، از این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد،من هم سرم پایین بود،چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود، خون به مغزم نمیرسید، چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این‌که حمید اولین سوال را پرسید:(( معیار شما برای ازدواج چیه؟)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم، چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد،گفتم: (( دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه.)) گفت:(( این که خیلی خوبه، من هم دوست دارم رعایت کنیم)) بعد پرسید:(( شما با شغل من مشکل نداری؟ من نظامیم، ممکنه بعضی روزا ماموریت داشته باشم،شب ها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبا ممکنه تنها بمونید)) جواب دادم:(( با شغل شما هیچ مشکلی ندارم، خودم بچه پاسدارم، می‌دونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه، اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.)) بعد گفت:(( حتما از حقوقم خبر دارین؟ دوست ندارم بعدا سر این چیزا به مشکل بخوریم،از حقوق ما چیز زیادی درنمیاد)) گفتم:(( برای من این چیزا مهم نیست، من با همین حقوق بزرگشوم، فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم)) همان جا یاد خاطه ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم:(( من حاضرم حتی تو اونه ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوار ها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی داشته باشیم)) حمید خندید و گفت:(( با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین، ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می‌گیره.)) زیاد برایم مهم نبود، فقط برای این‌که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود، پرسیدم:(( اون وقت چقدر پس انداز دارین؟)) گفت:(( چیز زیادی نیست، حدود شیش میلیون تومن)) پرسیدم:(( شما با شیش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟)) در حالی که می‌خندید سرش را پایین انداخت و گفت:(( با توکل به خدا همه چی جور میشه)) بعد ادامه داد:(( بعضی شب ها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام)) گفتم:(( اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هرجا هستین برگردین خونه، حتی شده نصفه شب)) قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمی‌کردم موضوع این‌همه جدی پیش برود، هرچیزی که حمید می‌گفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من می‌گفتم حمید تایید می‌کرد،پیش خودم گفتم:(( این طوری که پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم.)) به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن نداشتم، تا خواستم خرده بگیرم ته دلم گفتم:(( خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری)) نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم را خوب می‌شناختم، این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود............ منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم :(( من آدم عصبی هستم، بداخلاقم، صبرم کمه، امکان داره شما ادیت بشی)) حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود گفت:(( شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم.)) گفتم :(( اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکردل باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟)) گفت:(( اشکال نداره، زن مثل گل میمونه، حساسه، شما هر چقدر هم حوصله نداشته باشی من مدارا می‌کنم)) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همون پله اول مانده بود، از اول تمام عزم خودش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد، محترمانه باج می‌داد و هر چیزی می‌گفتم قبول می‌کرد! حال خودم هم عجیب بود، حس می‌کردم مسحور او شده ام،با متانت خاصی حرف می‌زد،وقتی صحبت می‌کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می‌کردم، بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشم های حمید بود، یا زمین را نگاه می‌کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود‌. محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو برد، گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی‌کرد، با این چشم های محجوب و پر از جذبه می‌شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد، عشقی که اتفاق می‌افتد و آن وقت یک جفت چشم می‌شود همه زندگی، چشم هایی که تا وقتی می‌خندید همه چیز سر جایش بود، از همان روز عاشق این چشم ها شدم، آسمان چشم هایش را دوست داشتم، گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی! نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد، بیشتر او صحبت می‌کرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب می‌دادم، انگار خودش متوجه سکوتم شده باشد پرسید:(( شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 برایم درس خواندن و کار مهم بود، گفتم:(( من تازه دانشگاه قبول شدم، اگر قرار بر وصلت شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟)) حمید گفت:(( مخالف درس خواندن شما نیستم ولی واقعیتش رو بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره،البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری، از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم به دانشگاه برین، سر کار هم به انتخاب خودتون ولی نمی‌خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه.)) با شنیدن صبحت هاش گفتم:(( مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم، راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی‌پسندم، اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگر بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می‌شن قول میدم دیگه نرم.)) اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم، از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آن ها را می‌دانستم، وسط حرف ها پرسیدم:(( شما کار فنی هم بلدین؟)) حمید متعجب از سوال من گفت:(( در حد بستن لامپ بلدم!)) گفتم:(( در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟)) گفت:(( آره خیالتون راحت دست به آچارم بد نیست، کار رو راه ميندازم.)) مسئله ای من را درگیر کرده بود، مدام در ذهنم بالا و پایین می‌کردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم :(( ببخشید این سوال رو می‌پرسم، چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟)) پیش خودم فکر می‌کردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده است، جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد:(( نمی‌دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین، اگر مورد پسند نبودین که نمی‌اومدم اینجا و اونقدر پیگیری نمی‌کردم.)) از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم، هنوز نمکدان بین دست های حمید می‌چرخید، صحبت ها تمام شده بود، حمید وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد،گفتم:(( نه شما بفرمایین)) حمید گفت:(( حتما میخوایین فکر کنین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم، یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد ،❤️ بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایات استفاده کرده بود هرچیزی که می‌گفت یا قال امام صادق (ع)بود یا قال امام باقر (ع)۰با گفتن این حدیث ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق رو ترک کرد ۰ آن روز نمی‌دانستم مرام حمید همین است :«میآید ؛نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود می‌رود »حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود ؛من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس میکردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد ۰ تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت میکردیم پدرم با این که پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق بیرون اتاق در رفت و آمد بود می رفت تاه راهرو ؛به دیوار تکیه میداد ؛با ایما و اشاره منظورش رو میرساند که یعنی کافیه ! در چهره اش به راحتی میشد استرس رو دید ؛میدانستم که چه قدر ب من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده ؛همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه می‌رفت یا لبش راور می چید۰ وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت :«فرزانه جان خوب فکراتو بکن ؛ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس میگیرم » از روی خجالت نمی‌دانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم این طور مواقع معمولا حرف هایت را به برادرم علی میزنم ؛درماجراهای مختلفی که پیش می آمد مشاور خصوصی من بود ؛یا اینکه علی از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است ولی نظرات خوب و منطقی میدهد ؛آن روز رفته بود باشگاه وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش رو پرسیدم ؛گفت :«کار خوبی کردی صحبت کردی ؛حمید پسرخیلی خوبیه ؛من از همه ‌نظر تاییدش میکنم »۰ مهر حمید از همان لحظه به دلم نشسته بود ؛به یاد عهدی که ب خدا بسته بودم افتادم ؛درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود ؛تصورش رو نمی‌کردم توسل ب ائمه این گونه دلم رو گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد ۰حس عجیب و شور انگیز داشتم ۰همه ی آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان رو ب یک اطمینان قلبی داده بودند ۰تکیه گاه مطمئنم رو پیدا کرده بودم ؛احساس میکردم با خیال راحت میتوانم ب حمید تکیه کنم ؛به خودم گفتم «حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد » سه روزی از این ماجرا گذشت ؛مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم ؛مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود ؛از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است ؛از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشت ۰ منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبر دار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوالپرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز چه روز بعد. شانه هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: (( جوابم مثبته، ولی چون فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد‌. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن.)) علت این‌که عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود. به مادرش گفته بود:((من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می‌گیریم.)) ________________________________________ فصل دوم نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است از پشت شیشه پنجره سی سی یو در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم‌. دو، سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم يكي سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمی‌دانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت:(( نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برا ژنتیک نوبت گرفتم‌.)) نوبتمان که شد، مادرم را همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می‌رفتیم و حمید پشت سر ما می‌آمد.وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:(( دکتر هست یا نه؟)) منشی گفت:(( برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.)) مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت:(( زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برا هفته بعد هماهنگ می‌کنم، شما بشینید.)) حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و با خنده گفت:(( فرزانه!این از بابای تو هم بدتره!)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:(( خوبه دیگه، روی همسر آینده اش حساسه!)) از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می‌خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه‌شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود ، پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل اوایل مهر از پنجره مطب می‌تابید. حمید با اینکه سعی می‌کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله ام سر رفته بود. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان می‌داد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من برمی‌گشت.از بچگی همین طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی‌گرفت. با لحن ملایمی گفتم:(( حمید آقا! میشه این کار رو نکنید؟)) تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت می‌کردم، فعل ها را جمع می‌بستم و شما صدایش می‌کردم‌. با شنیدن اسم (( آقای سیاهکالی)) بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم.به در اتاق که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس و جو کرد. برای اینکه دقیق تر بررسی انجام بشود، نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم.حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثلا نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه این‌ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می‌دانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی باخبر بودم، برای همین کسی را از قلم نینداختم. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ از آنجا که در اقوام ما ازدواج فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد.مدام خط می‌زد و اصلاح می‌کرد. خنده اش گرفته بود و می‌گفت:(( بايد از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید!)) آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار. روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد. آزمایش خون سخت و دردآوری بود. اشکم درآمده بود و رنگ به چهره نداشتم‌.حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت می‌کرد که حواسم پرت بشود. می‌گفت:(( تا سه بشماری تمومه.)) آزمایش را که دادیم، چند دقیقه ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:(( شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هروقت گرفتیحتما به من خبر بده. برگشتیم باهم می‌بری مطب به دکتر نشون بدیم.)) این دو روز خبری ازهم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم در تماس باشیم. گاهی نثل مرغ سرکنده دور خودم می‌چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می‌چیدم.با خودم گفتم:(( اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید باهم عروسی می‌کنیم، سال های سال پیش هم با خوشی زندگی می‌کنیم و یه زندگی خوب می‌سازیم.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم به آن فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم:(( شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم می‌شه و هرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ کس هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم.)) به اینجا که می‌رسیدم رشته چیزهایی که درخیالم بافته بودم، پاره می‌شد. دوست داشتم از افکار حمید هم با خبر می‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت‌. به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی دربیاریم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و می‌خواهد که باهم برای گرفتن آزمایش برویم. هربار دونفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم. نمی‌دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم. حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را ازهم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم های هردوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد.گفتم :(( بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم.)) حمید گفت:(( شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار ، ده تا ناهار می‌دم.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 🖤 ✍️کتاب یادت باشد❤️ از برگه ای که داده بودند متوجه مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم:(( برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه.)) از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را باهم ببینید. قدم زنان از جلوی مغازه ها يكی یکی رد می‌شدیم که حمید گفت:(( آبمیوه بخوریم؟)) گفتم:(( نه، میل ندارم‌.)) چند قدم جلوتر گفت:(( از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟)) گفتم:((من اشتها برا غذا ندارم.)) از پیشنهاد های جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر باهم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم‌. از اینکه تمامی پیشنهاد هایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی بود‌. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت:(( نگاه کن، از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص میدی، مژه هام داره میریزه!)) ناخودآگاه خندم گرفت، ولی بخاطر همان خنده وقتی رسیدم خونه کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند بزنم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت:(( دخترم! این که گریه نداره. تو دیگه رسما میخوای زن حمید بشی، اشکال نداره.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 🖤 ✍️کتاب یادت باشد❤️ حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می‌خواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم،هم اینکه خجالت می‌کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های همان روز حمید دنبالم آمد تا باهم به مطب دکتر برویم. یکی، دونفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می‌شدم.چند دقیقه ای منتظر ماندیم.وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم برمی‌داشت، لبخندی زد و گفت:(( بايد مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست. شما می‌توانید ازدواج کنید.)) تا دکتر این را گفت،حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می‌توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر گذشت. حمید گفت:(( ممنون خانم دکتر. البته همون جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه.)) خانم دکتر گفت:(( خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه، باید هم سر دربیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید.)) حمید در پوستش نمی‌گنجید، ولی کنار خانم دکتر نمی‌توانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. چشم های حمید عجیب می‌خندید، به من گفت:((خداروشکر، دیگه تموم شد،راحت شدیم.)) چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم:(( نه، هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه.)) حمید که سر از پا نمی‌شناخت گفت:(( نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.)) شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :(( نمیدونم، شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ قدیم ها که کوچک بودم، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می‌کردم. بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می‌کشیدم و کمتر می رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد. از وقتی بحث وصلت ما جدی شد، رفت و آمدها بیشتر شده بود. آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش براس صحبت های نهایی به خانه ما بیایند. مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:(( دخترم ، اگه بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟)) روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم. گفتم:(( هرچی شما صلاح بدونید بابا.)) پدرم خندید و گفت:(( مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشه.)) کمی مکث کردم و گفتم:(( پونصدتا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس.)) پدرم یک نارنگی برداشت و گفت:(( هرچی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده.)) میوه ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم پس:(( مهریه رو کی داده، کی گرفته!)) جلوی خنده ام را به زور گرفتم. نگاه های پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می‌گرفت و دوست داشت ساعت ها با او هم‌بازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می‌کند. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم. چندین بار چاقوها و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سرم می‌گذاشت. مادرم به آرامی با پدرم صحبت می‌کرد. حدس می‌زدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمان ها رسیدند. احوال‌پرسی که کردم، به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی ردوبدل می‌شد. عمه گفت:(( داداش! حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم.)) تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می‌گذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت:(( نظر فرزانه روی سیصدتاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:(( به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.)) چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت. می‌دانستم حمید آن‌قدر با حجب و حیاست که سختش می‌آید در جمع بزرگترها حرفی بزند. دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت:(( توی فامیل نزدیک ما مثلا زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثرا صد و چهارده سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه به من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد❤️ همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادر به جای این‌که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت:(( فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هرچی شما دوتا تصمیم گرفتید، ما قبول می‌کنیم.)) پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛ بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می‌گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می‌گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود، متفاوت از پسرعمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگیم باشد. چای را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت:(( ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟)) گفتم:(( تا ساعت چهار کلاس دارم، برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده.)) قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که برای خرید حلقه راهی بازار شویم. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄