eitaa logo
آستان مقدس امامزاده شاهرضا (علیه‌السلام)
1.2هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
210 فایل
تنها کانال رسمی حرم مطهر امامزاده شاهرضا(ع) در پیام رسان ایتا: @shaahreza_ir صفحه اینستاگرام آستان: http://instagram.com/_u/emamzade_shahreza
مشاهده در ایتا
دانلود
آستان مقدس امامزاده شاهرضا (علیه‌السلام)
💥 💥 های شهید حمید سیاهکالی به روایت همسر شهید😍💖 📚کتاب یادت باشد... یادم هست! پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف میکرد سوار پرنده خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه دوکوهه را میخواند چذابه و دوکوهه و اروند سفر می کرد بارها و بارها بزرگ مردانی را در ذهن مجسم می کردم و بی صدا و آرام بزرگ میشدم بی آنکه بدانم به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. در خلوت زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن بود و بس، خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس میکرد یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی مأموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود، مادری که هم مرد بود به هم زن تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنم. الحق و الانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند ، عطر باران، بوی خاک و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. عکسهای آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان. از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم آرامش را سرمشق هر روزه خود کنم، با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ می شدم و با آنها خودم را آرام می کردم آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست، زیبایی زندگی آنها را دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود.با حمید که ازدواج کردم او را انسانی عجیب دریافتم، هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه از استادم چیزی می آموختم‌. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودم فرق داشت،متعالی بود،نمی‌دانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی اش ، همسر و همسفرش و استادش را از دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت، زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم اما نمی دانم شاید در اصل ۲۴ سال را از دست داده ام ،اینکه درست زندگی کرده‌ام و در مسیر بمانم اراده می خواهد. اما معتقدم سه سالی که با همسرم گذراندم جزء بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون نمی دانم قتلگاهش کجاست و فقط نامی از تمام آن گودال می‌دانم و آن هم حلب سوریه است و سنگی سرد که او را آنجا احساس نمی کنم. روزها را بی او سپری می کنم به امید اذان دیگر و بله ای که به خواهم داد و او خواهم پیوست‌. اما با قلبی که هر روز پاره پاره می شود ، کمری خمیده که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش دارم. درود میفرستم به تمام نیک مردانی که به خاطر شرف ناموس خدا عقیله عقلا حضرت زینب کبری (س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره عجیبی داشتم بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را مو به مو مرور کنم‌، شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود. اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودم ، می افتادم و نهایت تصمیم را گرفتم وقتی در رابطه با نگارش کتاب با من صحبت شد با توکل به خدا قبول کردم. درست است که قلم و زبان نمی‌تواند زیبایی زندگی شهدا و سیره آنها را به خوبی نشان دهد ولی الحق و الانصاف این کتاب صمیمی ،زیبا و ساده نوشته شده است، درست مثل حمید و من، همینش را بیشتر از هر چیزی دوست دارم.گاهی ساده بودن قشنگ است! در نهایت از قلم زیبا و فوق العاده نویسنده بزرگوار و خواهر گرامی شان که جهت گردآوری خاطرات و بازنویسی و تکمیل خاطرات زحمات فراوانی کشیدند تشکر می کنم و از آن دو بزرگوار می خواهم که حلالم بفرمایند. وجود افرادی اینچنین که برای ارتزاق معنوی جامعه تلاش می‌کنند ارزشمند است اگر قدر بدانیم، انشاالله که قدردانشان باشیم. و من الله توفیق فرزانه سیاهکلی مرادی |اسفند ۹۶|مشهد مقدس 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 فصل اول یک تبسم،یک کرشمه، یک خیال زمستان سرد سال ۹۰، چند روز مانده به سال تحویل، آفتاب گاهی می تابد گاهی نمی تابد.از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شب های طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد یان شبها کنار بزرگترها بنشیند و قصه کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند. چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دلنشینی زیر پوست بود وقتی مادرت برایت تعریف کند؛(( تو داشتی به دنیا می اومدی همه فکر میکردیم پسر هستی، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه ،چون فکر می‌کردیم در آینده یه دختر درسخوان و باهوش میشی.)) همان طور هم شد دختری آرام و ساکت ،به شدت درس خوان و منظم که از تابستان به فکر و ذکرش کنکور شده بود. درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود، جواب سه و چهار مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سوال،عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، چند ماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم، حساب تاریخ از دستم در آمده بود و فقط به روز کنکور فکر می‌کردم. نصف حواسم اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم، عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند ، آخرین تست را که زدم درصد گرفتن شد ۷۰ درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم آبجی فاطمه بدون در زدن، پرید وسط اتاق هیجان در حالیکه در را به آرامی پشت سرش می بست، گفت:(( فرزانه خبر جدید!)) من که حسابی درگیر تستها بودم با تعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصفه و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:(( چی شده فاطمه؟)) با نگاه شیطنت آمیزی گفت:(( خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!)) می‌دانستم آبجی طاقت نمی‌آورد که خبر را نگوید، خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتاب را ورق می زدم گفتم :((نمیخواد اصلا چیزی بگی می خوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند.)) آبجی گفت:(( ای بابا همش در س و کنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره!عمه داره تورو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه)) توقع نداشتم، مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارد و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم، نمیدانستم باید چه کار کنم ،هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شدم و بی مقدمه پرسید:((فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟))با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم :((نه کی گفته؟بابا من کنکور دارم اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما خودتون بهتر می دونید.)) بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:(( دختر م، آبجی آمنه از ما جواب میخواد، خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟جواب همان بود، به مادرم گفتم:(( طوری که همه ناراحت نشه بهش بگین می خواد درس بخونه.))............... منتظر ادامه این کتاب خوب باشید😍 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب یادت باشد را باهم میخونیم🌈💫 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 فصل اول عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم ترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می کردند . اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتادوهفت بود آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود: زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه رو می خوایم ، حالا از آن روز چهار سال گذشته بود، این بار عقد آقا سعيد برادر دوقلوی حميد بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری از دوباره پیش بکشد. حمید شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است بیست و سه بهمن آن سال آقا سعيد با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه رسمنا به خواستگاری من آمده بود پدر حمید میگفت: «سعید۔ نامزد کرده، حمیده تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بگذاریم چه جای بهتر از این جا . البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمی کردم مستقیم مطرح کند، پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فاميل می گفتند: فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیرچشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمی توانستم از جلو چشم عمه فرار کنم، با جدیت گفت: «ببین فرزانه تو دختر برادر می، یه چیزی میگم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان میریم ولی خیلی زود برمی گردیم، ما دست بردار نیستیم. وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم، از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: عمه جون قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدين، من کنکورم رو بدم اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرده، خودم هم نمی دانستم چه می گفتم، احساس می کردم ابا صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم، چاره ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه، باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود « دیدی چی شد مادر برادرم دخترش را به ما نداد دست رد به سینه ما زدند سنگ روی یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الآن میگن نه، دل منو شکستن» ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صداش می کنیم، از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند، ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد، هر وقت دور هم جمع شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای داستان های قدیمی تعریف کند ، قيافه من به ننه شباهت دارد، ننه خيلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد عمه آمنه، عمو محمد و پدرم و عمو نقی، بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل‌ هستند )) ........ منتظر ادامه این کتاب خوب باشید😍 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب یادت باشد را باهم میخونیم🌈💫 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد، معمولا هروقت دلش برای ما تنگ می‌شد دو سه روزی مهمان ما می‌شد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می‌شد بحث حمید را پیش می‌کشید، داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:((فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من حمید رو دیدم ، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره.)) به شوخی گفتم:(( ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره)). ننه گفت:(( دختر من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم، می‌دونم حمید خاطر خواهته، توی خونه اسمتو می‌بریم لپش قرمز میشه، الان که سعید نامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، جواب بله رو بده، حمید پسر خوبیه))، از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلو های عمه که پیش می‌آمد همه می‌گفتند:(( بايد برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو می‌خواد.)) می‌خواستم بحث رو عوض کنم، گفتم :(( باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برا قدیما که دور هم می‌نشستیم و تو قصه می‌گفتی تنگ شده))، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد برای همین روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از داخل بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:(( فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقد خوشگله، به نظرم شما خیلی بهم میاین،آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم.)) عکس نوه هایش را داخل کیف پولش گذاشته بود، از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم رو فلز شوخی و گفتم:(( آره ننه خيلی خوشگله، اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!عکسشو بذار توی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندیده!)) همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم ولی مطمئن بودم ننه ول کن نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت:(( من که زورم به دخترت نمی‌رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین می‌تونی راضیش کنی)). پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت:(( فرزانه من تو رو بزرگ کردم ، روحیاتت رو می‌شناسم، می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم، هم خواهر زاده منه، هم همکارمه، چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری می‌کنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟)) سعی کردم پدرم رو قانع کنم، گفتم:(( بحث اصلا حمید آقا نیست، برای ازدواج آمادگی ندارم چه با حمید آقا چه با هرکس دیگه، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده ، اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص شه ، بعد سرفرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد)). منتظر ادامه این کتاب خوب باشید😍 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب یادت باشد را باهم میخونیم.🌈💫 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 چند ماه بعد از این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه می‌داد، وقتی داشتم از پله های تالار بالا می‌رفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود، انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال نود و یک آزمون را دادم، حالا بعد از یک سال درس خواندن ، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می‌توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم، پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می‌پرسید:(( چرا هیچ کدوم رو قبول نمی‌کنی، برای چی همه خواستگار ها رو رد می‌کنی؟)) این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد، نمیدانستم تکلیفم چیست‌. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتاب های درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتاب ها چشمم به کتاب(( نیمه پنهان ماه)) افتاد. روایت زندگی شهید (( محمد ابراهیم همت)) از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد. کتاب را مرور می‌کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می‌کنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هرچه خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود. از همان روز نذرم را شروع کردم، هیچ کس از عهد من باخبر نبود حتی مادرم، هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعد از ظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می‌کردی می‌دیدی همه گل‌ها و بوته‌های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. درحالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز، به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا بلندی هایش تجربه کنم، دوباره چشم هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل‌ها و درخت‌های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. علاقه من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود، برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سر وکارم با گل و باغچه و درخت بود. با صدای برادرم علی که گفت:(( آبجی سبد رو بده)) به خودم آمدم، با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم، چندتایی از انجیر ها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم.بابا چند روزی مرخصی گرفته بود، وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سر کار برود، ننه هم چند روزی بود پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد،مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت:(( آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت)) سریع داخل اتاق رفتم، تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد می‌دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم، ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم،از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند، شوهر عمه همراهشان نبود، برای سرکشی باغشان به روستای (( سنبل آباد الموت)) رفته بود. روبه رو شدن بل عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چای ببرم. چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم:(( بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن)) سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم، متوجه نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم، چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می‌شنیدم، چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد، می‌دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم، وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:(( فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده، داری عروس میشی!)) اخم کردم و گفتم :(( یعنی چی؟درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم)) گفت:(( خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!)) پرسیدم:(( خب که چی؟)) با مکث گفت:(( نمیدونم؟ اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه)) با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم ولی الآن اصلا آمادگی نداشتم، آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که برکند آشپزخانه، آنجا گفته بود:(( ما که اومدیم دیدن داداش، حمید که هست، فرزانه هم که هست، بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو باهم حرف بزنن، الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد؟ چی نشد، ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمی‌شه، اولت فرزانه نمیذاره، دوما یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه، جلوی حرف مردم رو نمی‌شه گرفت، توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می‌بافن.)) تا شنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم همان جا گریه ام گرفت، آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود گفت:(( شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن ، ناراحت نباش هیچی نیست !)) بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، دست خودم نبود، روسری ام را آزاد تر کردم تا راحت تر نفس بکشم، زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد، مشخص بود خودش هم استرس دارد، گفت:(( دخترم اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنین، حرف زدن که اشکالی نداره، بیشتر آشنا می‌شین، در نهایت باز هرچی خودت بگی همون میشه)) شبیه برق گرفته ها شده بودم، اشکم درآمده بود، خیلی محکم گفتم:(( نه !اصلا! من که قصد ازدواج ندارم، تازه دانشگاه قبول شدم می‌خوام درس بخونم)) هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته یود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:(( من نه میگم صحبت کنید ، نه میگم حرف نزنید، هرچیزی که نظر خودت باشه، میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!)) مات و مبهوت مانده بودم، گفتم:((نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی‌زنم، حالا حمید آقا باشه یا هرکس دیگه)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 با آمدن ننه ورق برگشت، ننه را نمی‌توانستم دست خالی رد کنم، گفت:(( تو نمیخای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه، هیچ کس نباید رو حرف من حرف بزنه!دوتا جوون میخوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رو وا بکنن، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه)) حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود، همه از او حساب می‌بردیم، کاری بود که شده بود، قبول کردم و این‌طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم. صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عنع گفت:(( آخه چرا این‌طوری؟!ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم))، عمه هم گفت:(( خداوکیلی موندم تو کار شما، حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز میکنه!)) در ذهنم صحنه های خواستگاری، گل های آن‌چنانی و قرار های رسمی مرور می‌شد، وای الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیشمی‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ‌کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود، همان پسرعمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید، بیشتز هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز!موهایش را هم از ته می‌زد، یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت، نمی‌گذاشت با پسر ها قاطی بشوم، دعوا که می‌شد طرف من را می‌گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می‌رفت، این ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم. زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم، حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد، هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم، جلوی در را گرفتم و گفتم :(( ما حرف خاصی نداریم، دوتا نامحرم وه داخل اتاق در رو نمی‌بندن)) سر تا پای حمید را ورانداز کردم، شلوار طوسی، پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود برای همین محاسنش بلند بود، چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت می بارید‌. مانده بودیم کداممان باید شروع کند، نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود، از این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد،من هم سرم پایین بود،چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود، خون به مغزم نمیرسید، چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این‌که حمید اولین سوال را پرسید:(( معیار شما برای ازدواج چیه؟)) منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم، چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد،گفتم: (( دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه.)) گفت:(( این که خیلی خوبه، من هم دوست دارم رعایت کنیم)) بعد پرسید:(( شما با شغل من مشکل نداری؟ من نظامیم، ممکنه بعضی روزا ماموریت داشته باشم،شب ها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبا ممکنه تنها بمونید)) جواب دادم:(( با شغل شما هیچ مشکلی ندارم، خودم بچه پاسدارم، می‌دونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه، اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.)) بعد گفت:(( حتما از حقوقم خبر دارین؟ دوست ندارم بعدا سر این چیزا به مشکل بخوریم،از حقوق ما چیز زیادی درنمیاد)) گفتم:(( برای من این چیزا مهم نیست، من با همین حقوق بزرگشوم، فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم)) همان جا یاد خاطه ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم:(( من حاضرم حتی تو اونه ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوار ها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی داشته باشیم)) حمید خندید و گفت:(( با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین، ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می‌گیره.)) زیاد برایم مهم نبود، فقط برای این‌که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود، پرسیدم:(( اون وقت چقدر پس انداز دارین؟)) گفت:(( چیز زیادی نیست، حدود شیش میلیون تومن)) پرسیدم:(( شما با شیش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟)) در حالی که می‌خندید سرش را پایین انداخت و گفت:(( با توکل به خدا همه چی جور میشه)) بعد ادامه داد:(( بعضی شب ها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام)) گفتم:(( اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هرجا هستین برگردین خونه، حتی شده نصفه شب)) قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمی‌کردم موضوع این‌همه جدی پیش برود، هرچیزی که حمید می‌گفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من می‌گفتم حمید تایید می‌کرد،پیش خودم گفتم:(( این طوری که پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم.)) به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن نداشتم، تا خواستم خرده بگیرم ته دلم گفتم:(( خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری)) نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم را خوب می‌شناختم، این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود............ منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄