آستان مقدس امامزاده شاهرضا (علیه‌السلام)
💥 💥 های شهید حمید سیاهکالی به روایت همسر شهید😍💖 📚کتاب یادت باشد... یادم هست! پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف میکرد سوار پرنده خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه دوکوهه را میخواند چذابه و دوکوهه و اروند سفر می کرد بارها و بارها بزرگ مردانی را در ذهن مجسم می کردم و بی صدا و آرام بزرگ میشدم بی آنکه بدانم به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. در خلوت زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن بود و بس، خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس میکرد یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی مأموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود، مادری که هم مرد بود به هم زن تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنم. الحق و الانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند ، عطر باران، بوی خاک و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. عکسهای آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان. از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم آرامش را سرمشق هر روزه خود کنم، با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ می شدم و با آنها خودم را آرام می کردم آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست، زیبایی زندگی آنها را دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود.با حمید که ازدواج کردم او را انسانی عجیب دریافتم، هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه از استادم چیزی می آموختم‌. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودم فرق داشت،متعالی بود،نمی‌دانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی اش ، همسر و همسفرش و استادش را از دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت، زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم اما نمی دانم شاید در اصل ۲۴ سال را از دست داده ام ،اینکه درست زندگی کرده‌ام و در مسیر بمانم اراده می خواهد. اما معتقدم سه سالی که با همسرم گذراندم جزء بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون نمی دانم قتلگاهش کجاست و فقط نامی از تمام آن گودال می‌دانم و آن هم حلب سوریه است و سنگی سرد که او را آنجا احساس نمی کنم. روزها را بی او سپری می کنم به امید اذان دیگر و بله ای که به خواهم داد و او خواهم پیوست‌. اما با قلبی که هر روز پاره پاره می شود ، کمری خمیده که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش دارم. درود میفرستم به تمام نیک مردانی که به خاطر شرف ناموس خدا عقیله عقلا حضرت زینب کبری (س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره عجیبی داشتم بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را مو به مو مرور کنم‌، شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود. اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودم ، می افتادم و نهایت تصمیم را گرفتم وقتی در رابطه با نگارش کتاب با من صحبت شد با توکل به خدا قبول کردم. درست است که قلم و زبان نمی‌تواند زیبایی زندگی شهدا و سیره آنها را به خوبی نشان دهد ولی الحق و الانصاف این کتاب صمیمی ،زیبا و ساده نوشته شده است، درست مثل حمید و من، همینش را بیشتر از هر چیزی دوست دارم.گاهی ساده بودن قشنگ است! در نهایت از قلم زیبا و فوق العاده نویسنده بزرگوار و خواهر گرامی شان که جهت گردآوری خاطرات و بازنویسی و تکمیل خاطرات زحمات فراوانی کشیدند تشکر می کنم و از آن دو بزرگوار می خواهم که حلالم بفرمایند. وجود افرادی اینچنین که برای ارتزاق معنوی جامعه تلاش می‌کنند ارزشمند است اگر قدر بدانیم، انشاالله که قدردانشان باشیم. و من الله توفیق فرزانه سیاهکلی مرادی |اسفند ۹۶|مشهد مقدس 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام ┄┅═✧❁✧═┅┄ 🆔 @shaahreza_ir🍃 ┄┅═✧❁✧═┅┄