💥💥 ✍️کتاب یادت باشد....💓😍 پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعد از ظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می‌کردی می‌دیدی همه گل‌ها و بوته‌های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. درحالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز، به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا بلندی هایش تجربه کنم، دوباره چشم هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل‌ها و درخت‌های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. علاقه من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود، برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سر وکارم با گل و باغچه و درخت بود. با صدای برادرم علی که گفت:(( آبجی سبد رو بده)) به خودم آمدم، با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم، چندتایی از انجیر ها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم.بابا چند روزی مرخصی گرفته بود، وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سر کار برود، ننه هم چند روزی بود پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد،مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت:(( آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت)) سریع داخل اتاق رفتم، تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد می‌دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم، ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم،از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند، شوهر عمه همراهشان نبود، برای سرکشی باغشان به روستای (( سنبل آباد الموت)) رفته بود. روبه رو شدن بل عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چای ببرم. چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم:(( بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن)) سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم، متوجه نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم، چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم. منتظر ادامه این کتاب خوب باشید🙏🙃 هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃 🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام             ┄┅═✧❁✧═┅┄           🆔  @shaahreza_ir🍃                     ┄┅═✧❁✧═┅┄