💥
#کتاب_خوانی💥
✍️کتاب یادت باشد❤️
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبر دار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوالپرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز چه روز بعد. شانه هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: (( جوابم مثبته، ولی چون فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن.))
علت اینکه عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود. به مادرش گفته بود:((من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو میگیریم.))
________________________________________
فصل دوم
نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است
از پشت شیشه پنجره سی سی یو در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو، سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم يكي سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت:(( نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برا ژنتیک نوبت گرفتم.))
نوبتمان که شد، مادرم را همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر میرفتیم و حمید پشت سر ما میآمد.وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:(( دکتر هست یا نه؟)) منشی گفت:(( برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.))
مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت:(( زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برا هفته بعد هماهنگ میکنم، شما بشینید.)) حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و با خنده گفت:(( فرزانه!این از بابای تو هم بدتره!))
منتظر ادامه این کتاب خوب باشید.🙏🙃
هرهفته یکشنبه ها چند صفحه ای از کتاب "یادت باشد" را باهم میخونیم.😍🍃
🖇 کانال آستان مقدس امامزاده شاهرضا علیه السلام
┄┅═✧❁✧═┅┄
🆔
@shaahreza_ir🍃
┄┅═✧❁✧═┅┄