خاطرهی پانزدهم
•
یه روز ساعت ۱۰ورب صبح ازخواب بیدارشدم کنترل روبرداشتم تلویزیون رو روشن کردم دیدم بالای شبکه ۳ آرم سیاه زده
زدم شبکه دو دیدم سیاهــه زدم شبکه یک دیدم سیاهه
گفتم یاخدا چی شده چه خبره زووود زدم شبکه خبر دیدم وای چــــــــــــــــــیشده خدا 😭😭😭
یادم که میاد. خدایی الان دارم گریه میکنم 😭😭
زود زنگزدم مامانم، چون توسپاه وبسیج و..... فعالیت دارن
همینکه گفتم الو ماما.
زد زیر گریه گفت : راضی حاجی رو کشتن، پدرمون رو کشتن، سردارمون رو کشتن وبلندبلندگریه میکرد
مادری که هیچوقت روش نشد جلومون گریه کنه اون روز خیلی گریه کرد. منم شروع کردم به گریه
دخترام اومدن گفتن: مامانی کی مرده چیشده؟؟ دیگه نمیدونستم چی بگم بغض و اشک وخجالت از شوهرم. 😭😭😭😭
روز سختی بود گلودرد گرفتم از شدت بغضی که نمیتونستم بازش کنم..
دیگه ازاون روز شدم پی گیر کارهاو برنامه هاو شخصیت حاجی تاالان که سربازکوچیکی هستم برای تبلیغ راه ومنش سردار.
سردار سربلندم روحــــــــــــت شاد.
چشام از اشک تارمیبینه هرکلمه رو دهبار اشتباه تایپ کردم. ببخشید
[خادمالشهداپرویزی.عالمبرزخ]
#خاطرات