⭐️🌙⭐️🌙⭐️ 🌙⭐️🌙⭐️ ⭐️🌙⭐️ 🌙⭐️ ⭐️ ۱۴۷ ❄️ ۲۲❄️ ☀️نامه یعقوب به یوسف، و معرفى یوسف خود را به برادران☀️ 🔺حضرت یعقوب از فرزندانش كناره گرفت و در دنیایى از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ یوسف ناراحتى ها كشیده بود كه دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. نابینایى و فراق بنیامین، بر ناراحتى او افزود. با این كه فرزندانش او را از آن همه ناراحتى نهى مى كردند و مى گفتند: سوگند به خدا تو پیوسته در یاد یوسف هستى، تا سخت ناتوان گردى یا جانت را از دست بدهى. 🔺حضرت یعقوب گفت: شكایت خود را فقط به خدا مى كنم، و مى دانم آن چه را كه شما نمى دانید، مى دانم كه روزى خداوند این رنج ها را رفع خواهد كرد. 🔺حضرت یعقوب از طریق الهام (و رؤیاى یوسف در سابق) فهمیده بود كه یوسفش زنده است، ولى نمى دانست در كجا و كى به یوسفش مى رسد! 🔺از امام باقرعليه‌السلام روایت شده: یعقوب عليه‌السلام از خداوند خواست كه ملك الموت (عزرائیل) را پیش او بفرستد. دعایش مستجاب شد. عزرائیل نزد یعقوب آمد و عرض كرد: چه حاجتى دارى؟ 🔺یعقوب گفت: به من خبر بده آیا روح یوسف به وسیله تو قبض شد؟ عزرائیل گفت: نه. یعقوب درك كرد كه یوسف از دنیا نرفته است. 🔺حضرت یعقوب به فرزندان خود گفت: اى پسرانم! بروید از یوسف و برادرش (بنیامین) جستجو كنید، از عنایت خداوند مأیوس نباشید، زیرا جز مردم كافر كسى از لطف خداوند ناامید نمى شود. 🔺فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غله آوردن و جستجوى برادر آماده حركت به سوى مصر شدند. 🔺مطابق حدیث مفصلى كه از امام صادق عليه‌السلام نقل مى كنند، یعقوب عليه‌السلام براى عزیز مصر نامه اى نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنین نوشت: 🔺از طرف یعقوب، اسرائیل الله بن اسحاق، ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله، به عزیز مصر. 🔺اما بعد: ما از اهل بیتى هستیم كه مشمول بلاى خداوند شده ایم. جدم ابراهیم را با دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى او سرد و ملایم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قربان گردد. خداوند به جاى او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسیار عزیز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پیراهن خون آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراق او آن قدر گریه كرده ام كه چشمم را از دست داده ام. او برادر مادرى (به نام بنیامین) داشت، به او مأنوس بودم و به وسیله او دلم را تسلى مى دادم. او را برادرانش بردند و بر نگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزیز مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشته اى! ما از اهل بیتى هستیم كه در میان ما دزدى نیست. اینك غم و غصه ام زیاد شده و كمرم از بار مصیبت خمیده است. بر ما منت بگذار، او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غله ها نیز به ما لطف فرما...( 🔺فرزندان یعقوب عليه‌السلام با داشتن این نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزیز مصر (یوسف) رسیده و نامه را به او دادند و گفتند: اى عزیز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار مى دهد. از روى تصدق، پیمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنیامین را با ما بفرست تا به وطن برویم، این نامه پدرمان یعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است. 🔺یوسف نامه را بوسید و به چشم كشید. بعد از قرائت نامه، سخت متأثر شد، و شروع به گریه كرد، به طورى كه پیراهنش از اشكش تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت: آیا مى دانید كه شما با برادران یوسف چه كردید؟ آن موقعى كه نادان بودید! شما با چه نقشه اى یوسف را در عنفوان جوانى از خاندان یعقوب دور كردید؟ 🔺در این موقع كه برادران با شنیدن این سخن، خود را جمع و جور كرده و كاملاً متوجه عزیز مصر بودند. و با دقت به او نگاه مى كردند (یوسف تبسم كرد. وقتى آن ها همانند مروارید منظوم دندان هاى او را دیدند، یا یوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند، گفتند: آیا تو همان یوسف هستى؟! 🔺یوسف خود را معرفى كرد و فرمود: من یوسف هستم و این (اشاره به بنیامین) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود: بدون شك، نتیجه پرهیزكارى و صبر این است. خداوند پاداش نیكوكاران را ضایع نمى سازد.( فَاءِنَّ اللهَ لا یضیعُ اَجرَ المُحسِنینَ. ) 🔺اینك كه برادران، خود را از نظر سرمایه معنوى چنین تهیدست دیدند، با یك دنیا شرمندگى، به خطاى خود و عزت برادرشان یوسف عليه‌السلام اعتراف كردند و گفتند: به خدا سوگند، خداوند تو را برگزید و ما به خطا رفته بودیم. 👌... همراه ما باشید با : (قصه های قرآن - محمدمهدی اشتهاردی) 🌟🌙 @shademanQ 🌙🌟