بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part8
#ایمان:
بابا قابلمه نذری رو به زور چپونده بود ته انباری! ساعت6 صبح کلی دوتایی زحمت کشیدیم درش بیاریم! حالا خوبه دیر به دیرش ماهی یه بار استفاده میشدا! ته انباری آخه پدر من؟؟؟
بابا که رفت سر کار من موندم و مامان و حلیم نذری که قرار بود تا غروب پنجشنبه حاضر شه. گاز تک شعله و پیک نیکو روشن کردم.رو تک شعله گندمو بار گذاشتیم و رو پیک نیک گوشتو. مامان گفت:
+ تو دیگه برو. دخترا میان کمک، مباحثه هم بکنیم.
- چشم! کمکی از من لازم نیست؟؟
+ نه برو کاری بود زنگت میزنم.
- باشه! خدافظ👋
دودستی برف پاک کن شدم که یعنی خداحافظ! امسال سر جلسه کنکور نتونسته بودم برم. دو روز قبلش یه تصادف کوچولو کرده بودم و.... نشد برم دیگه....
امسال باید میخوندم برا سال دیگه. چندتا کتاب برداشتم و رفتم کتابخونه. میدونستم نمیرسم یه کتاب تموم کنم ولی همیشه چندتا میبردم که خسته شدم تنوع بزنم!!
در کتابخونه که رسیدم گوشیو رو ویبره گذاشتم و گذاشتم تو جیبم. اول رفتم یه ذره با کتابای تو قفسه ور رفتم و بعد رفتم نشستم سر میز. کتاب تست شیمی باز کردم و طبق معمول جوری غرق درس شدم که درآوردنم غریق نجات میخواست! کلا عادت دارم موقع درس خوندن هم مثل داستان غرق میشم!
تازه سه چهار ساعت بعد ویبره گوشیم از غرق درم آورد!! باز کردم دیدم ایرانسله!!!! زیر لب دو سه تا به قول میثم فحش مودبانه نثارش کردم!(ای موجود ذی شعور مزاحم!) پاشدم و رفتم تو راهروی کتابخونه یه ذره حرکت کششی رفتم.
سر میز که برگشتم دیگه حوصله شیمی نداشتم. کلا وقتی وسط یه درسی پاشم دیگه برگشت نداره!😅
فیزیک باز کردم!! دو سه دقه نگذشته بود که دوباره ویبره گوشیم دراومد!!😕
ازجیبم درآوردم دیدم مامان داره زنگ میزنه.
- الو سلام مامان جان کاری داشتی؟؟
+ سلام.... ایمان.... بدو بیا خونه😩
- چی شده مامان؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟😧
+ فقط زود بیا.......
قطع کرد!! قلبم از نگرانی تو حلقم میزد...... کتابامو جمع کردم و فقط دویدم......
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖
@shaerane_ta_khoda💖✌️