بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part2
#ایمان:
امروز قرار بود عباس از سوریه برگرده. من و متین و محمدجواد تصمیم گرفتیم سورپرایزش کنیم!! البته با یه جشن پتو درست و حسابی که قشنگ خستگیش در بره!!
واسه نماز حتما میومد مسجد، چون بعدشم حلقه داشتیم. میخواستیم قبل حلقه تو پایگاه بریزیم سرش!!
منم خیلی وقت بود داشتم تلاش میکردم که برم سوریه. ولی هنوز جور نشده بود. عباس یه سال از من بزرگتر بود. من تازه 18 سالو تموم کرده بودم.
داشتم با بچههای نوجوون سرودی که قرار بود بخونن کار میکردم. در پایگاهو زدن. چون در همیشه باز بود فهمیدم احتمالا خانمه و دنبال پسری برادری پدری همسری چیزیش اومده.
رفتم دم در و دیدم یه دختر بچه نه ده ساله با اسکیت وایساده جلوم😅
گفت:
+ سلام آقای حمیدی! من ارغوانم! خواهر ارشیا! مامانم گفت لطفا بگین بیاد خونه.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
- سلام. اتفاقا الان کم کم اذانه باید تموم کنیم. الان داداشتم صدا میکنم!
از سنش فهمیدم خواهر دو قلوشه!
تمرینو تموم کردیم و رفتیم داخل مسجد. اون شب احسان داداشم مکبر بود. من و بچهها هم رفتیم و سجاده هارو پهن کردیم. حاج آقا داشت اقامه میگفت و آماده شروع نماز شده بودیم که آقا صادق(فرمانده پایگاه) یواشکی از دم در علامت داد و صدام کرد. به سجاد گفتم جای من وایسه صف به هم نخوره و رفتم بیرون.
- بله آقا صادق امری داشتین؟
+ آره ببین ایمان یکی از بچهها سر کوچه با چن تا پسر ازین قرتی ژیگولا دعواش شده(کشته مرده ادبیات آقا صادقم😄) دو سه تاشون چاقو و زنجیر هم دارن. رضا و عقیلو بردار برین کمک.
- چشم.
دویدم که برم و رضا رو صدا بزنم که دوباره صدام کرد:
+ ایمان!
- بله آقا؟
+ احتیاطی چوب هم بردار.
- چشم!
دویدم و دم راه یکی از چوبهایی که گوشه حیاط مسجد همیشه بود برداشتم. عقیل تازه رسید مسجد و میخواست وضو بگیره که بهش گفتم بیاد.(اصلا اینقدر که این بشر آن تایمه!)
رضا هم سر نماز بود و نتونستم صداش کنم.
با عقیل رفتیم در مسجد و ازونجا دیدیم محمد سر کوچه داره با شدت از خودش دفاع میکنه.
یکیشون دست راستشو انداخت به یقه ش که محمد دستشو گرفت و پیچوند و ماهرانه با پای راست یه اوراماواشی پشت گردنش رفت که اسفالت زمین کرد طرفو!(خدا رحم کرد درست چرخوندش با صورت کوبیده نشد به زمین!)
یه دفعه یکی دیگه شون تا دست محمد بند اونیکی بود از پشت چاقو گرفت رو گردنش. من و عقیل دویدیم تا برسیم و کار دستش ندن.
خلاصه که پس از مقداری زدن و خوردن گیرشون انداختیم و تحویل دادیم بردن پاسگاه.
گفتم:
- محمد اصلا سر چی درگیر شدی باهاشون؟؟؟؟
+ عرق باهاشون بود! دیدم تذکر دادم که یهو وحشی شدن!!
رفتیم مسجد و نمازمونو با تاخیر خوندیم و بعدشم رفتیم سراغ جشن پتو😂
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part5
#ایمان:
بحث حلقه اون شب راجع به برجام و مراحل رو به تصویبش بود..... و نقشی که ما میتونستیم و باید تو جلوگیری ازش و روشنگری مردم میداشتیم.....
از پروتکل الحاقی برجام گفت.... از پنج قراردادی که قرار بود زیر مجموعه برجام بسته بشه و مردم بی خبر بمونن..... اینم نمیدونم بگم یا نه.... از.... از امکان وقوع #جنگ_سایبرنتیک با وجود چیزایی که تو برجام میخواست تصویب بشه.... حلقه پرباری بود.... و دردناک....
تقریبا ساعت ده بود که حلقه تموم شد و بلند شدیم که بریم. سر حلقه برای به هم نریختن نظم و تمرکز حلقه و استاد و خودم و بقیه گوشیمو میذاشتم حالت پرواز. گوشیو که روشن کردم یه عالمه پیام داشتم😐 باز کردم دیدم همش یا از مامان بود یا گزارش تماس بی پاسخ از مامان😐😂 تو پیاماش که فقط یا نوشته بود کی میای و چرا نیومدی و چرا جواب نمیدی!
زنگ زدم بهش ببینم چیکار داره. البته شارژم کم بود تک زنگ زدم خودش زنگ زد🤦🏻♂
- الو سلام حضرت مادر! کاری داشتی باهام؟
+ سلام ایمان جان کجایین؟ پایگاهین هنوز؟
- آره
+ خب خواستم بگم اومدنی دو کیلو گوشت بگیر فردا نذری حلیم میخوام بذارم.
- چشم مامان جان امر دیگه ای نیست؟
+ خیر عالیجناب پسر!
خداحافظی کردم و با احسان راه افتادیم بریم خونه. عباس قرار بود با خواهرش بره و با این که مسیرمون یکی بود به خاطر خواهرش ترجیح دادم همزمان نریم. از همون قصابی بغل مسجد گوشتو خریدم و رفتیم خونه. درو که باز کردم فاطمه خودشو پرت کرد تو بغلم و جیغ کشید:
+ ماماااان داداشیا اومـــــدن!
گوشتارو زمین گذاشتم و بغل گرفتمش:
- سلام جیگر طلای داداشی. تو چرا این وقت شب بیداری؟ دوماه دیگه مدرسه ها باز میشناااا باید عادت کنی شبا زود بخوابی! مگه دوست نداری بری مدرسه؟!
موهامو از تو صورتم کنار زد و با همون شیرین زبونی خاص خودش گفت:
+ اونموقع هم اگه داداشیا شب دیر بیان خونه بیدار میمونم! مگه نه داداش احسان؟! باید داداش احسان قصه بخونه که بخوابم دیگه!!
احسان مظلومانه سری به تایید تکون داد😅. پیشونی فاطمه رو بوسیدم و گذاشتمش زمین. طهورا هم تو اتاق خوابیده بود و مامان تاکید کرد طرف اتاق نریم و هییییچ صدایی هم ازمون در نیاد که بیدار نشه! البته من یواشکی رفتم تو اتاق و نازش کردم. خیلی ناز خوابیده بود.
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
بسم الله الرحمن الرحیم أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد... #بدیھہ_عشــــق💕 #part7 #عب
بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part8
#ایمان:
بابا قابلمه نذری رو به زور چپونده بود ته انباری! ساعت6 صبح کلی دوتایی زحمت کشیدیم درش بیاریم! حالا خوبه دیر به دیرش ماهی یه بار استفاده میشدا! ته انباری آخه پدر من؟؟؟
بابا که رفت سر کار من موندم و مامان و حلیم نذری که قرار بود تا غروب پنجشنبه حاضر شه. گاز تک شعله و پیک نیکو روشن کردم.رو تک شعله گندمو بار گذاشتیم و رو پیک نیک گوشتو. مامان گفت:
+ تو دیگه برو. دخترا میان کمک، مباحثه هم بکنیم.
- چشم! کمکی از من لازم نیست؟؟
+ نه برو کاری بود زنگت میزنم.
- باشه! خدافظ👋
دودستی برف پاک کن شدم که یعنی خداحافظ! امسال سر جلسه کنکور نتونسته بودم برم. دو روز قبلش یه تصادف کوچولو کرده بودم و.... نشد برم دیگه....
امسال باید میخوندم برا سال دیگه. چندتا کتاب برداشتم و رفتم کتابخونه. میدونستم نمیرسم یه کتاب تموم کنم ولی همیشه چندتا میبردم که خسته شدم تنوع بزنم!!
در کتابخونه که رسیدم گوشیو رو ویبره گذاشتم و گذاشتم تو جیبم. اول رفتم یه ذره با کتابای تو قفسه ور رفتم و بعد رفتم نشستم سر میز. کتاب تست شیمی باز کردم و طبق معمول جوری غرق درس شدم که درآوردنم غریق نجات میخواست! کلا عادت دارم موقع درس خوندن هم مثل داستان غرق میشم!
تازه سه چهار ساعت بعد ویبره گوشیم از غرق درم آورد!! باز کردم دیدم ایرانسله!!!! زیر لب دو سه تا به قول میثم فحش مودبانه نثارش کردم!(ای موجود ذی شعور مزاحم!) پاشدم و رفتم تو راهروی کتابخونه یه ذره حرکت کششی رفتم.
سر میز که برگشتم دیگه حوصله شیمی نداشتم. کلا وقتی وسط یه درسی پاشم دیگه برگشت نداره!😅
فیزیک باز کردم!! دو سه دقه نگذشته بود که دوباره ویبره گوشیم دراومد!!😕
ازجیبم درآوردم دیدم مامان داره زنگ میزنه.
- الو سلام مامان جان کاری داشتی؟؟
+ سلام.... ایمان.... بدو بیا خونه😩
- چی شده مامان؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟😧
+ فقط زود بیا.......
قطع کرد!! قلبم از نگرانی تو حلقم میزد...... کتابامو جمع کردم و فقط دویدم......
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
بسم الله الرحمن الرحیم أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد... #بدیھہ_عشــــق💕 #part9 #زی
بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part10
#ایمان:
خیلی ترسیده بودم که نکنه بلایی سر کسی اومده که مامان اونطوری حرف زد.....
تا خونه فقط دویدم...... با تمام سرعت کلید انداختم به در و درو چهارتاق باز کردم و پرت شدم تو! دیدم اوضاع ظاهری غرق در آرامشه😐🤔
همشونم به من و هول شدنم خندیدن!! اول فکر کردم سرکاری زنگ زده بهم!! البته مامان که هیچوقت در این حد و اینجوری سر کارم نمیذاره!! ولی خب با اون لحن تماسش و الانش که قابل مقایسه نبودن هنگ کردم!!!
بالاخره که مامان توضیح داد فهمیدم قضیه چی بوده😅 قابلمه هارو برداشتم و کمک کردن زیرش تمیز شد و دوباره گذاشتم رو شعله. لباسای بدبخت منم که سوختن به فنا رفتن😕 از شانسمون اون روز فقط من لباس نشسته داشتم و تنهایی انداخته بودم لباسشویی!!
اشکالی نداره☹️☹️☹️ ولی بدون لباس که باشگاه راهم نمیدن😕 یا باید اجازه میگرفتم چندجلسه بدون لباس برم باشگاه یا هرجوری شده تا شنبه لباس جور کنم! خب گزینه دوم راحت تر بود😅
قید کتابخونه رفتن دوباره رو زدم و مستقیم رفتم موسی بن جعفر🙄(قمی ها پاساژ موسی بن جعفر علیه السلام رو میشناسن. پارچه فروشیای زیرزمینشم مشهوره.) از بس مامان ازش خرید میکرد حفظ بودم مغازه هارو😑 ولی چون لباس باشگاه بود و خودم بلد بودم تنها رفتم.
پارچه رو خریدم و بردم خونه و زحمتش گردن مامان که بدوزه😁
دم غروب با عباس و متین و احسان سینی های حلیمو بردیم دادیم در خونه ها. (بله اتاق فرمان اشاره میکنن سینی هارو ندادیم ظرفای توی سینی هارو دادیم!!😐)
پخش نذری و بعدشم دعای کمیل مسجد که تموم شد اومدیم خونه و خودمونم سهممونو خوردیم. بعد شام احسان رفت برای فاطمه قصه بگه تا بخوابه. منم رفتم با طهورا بازی کردن که سرگرمش کنم🤕🤕 درسته امشب ظرف شستن با من بود چون قابلمه ها بزرگ بودن مامان گفت کار مردونه ست!! ولی قرار شد فردا بشورمشون.
طهورا هم کم کم یه کلمه هایی میگفت تازه زبون باز کرده بود❤️😍 خیییلی خوردنی حرف میزد. بالاخره بعد از اینکه نیم ساعت طهورا خانم به اندازه دو روز کوه کندن خسته م کرد و همزمان خستگیمم در کرد رفتم بخوابم!
صبح بعد از اینکه نماز صبحمو اول وقت خوندم رفتم قابلمه شستن که دعای ندبه م دیر نشه😌 البته من همیشه دوست دارم نماز صبحمم اول وقت بخونماااااا😁 ولی خب متاسفانه همیشه مثل الان که قابلمه ها هستن بیدار نمیشم😅
مامان هم گفت تا من از دعای ندبه برگردم لباسو میدوزه و تموم میکنه🙂 جا داره مثل پیرزنا بگم پیر شه الهی! خیر از جوونیش ببینه!!
ساعت 6:49(انقد که از استرس دیر شدن زل زدم به ساعت😂) قابلمه ها تموم شد و رفتم که برسم به دعای پرفیض ندبه در سحرگاه جمعه😁😅
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
بسم الله الرحمن الرحیم أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد... #بدیھہ_عشــــق💕 #part14 #ع
بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part15
#ایمان:
با آقا صادق و حسین آقا و سلمان رفته بودیم نماز جمعه. گوشی آقا صادق زنگ خورد. دیدم که با شنیدن حرفای پشت خط به هم ریخت... گفت رضا بود که مونده بود مراقب پایگاه امروز. گفت خواهر عباس رفته در پایگاه و میگه برادرش گم شده...
زنگ زدیم و دیدیم گوشیشم خاموشه... آقا صادق زنگ زد و خواست شمارشو ردیابی کنن. ولی قابل ردیابی نبود... این یعنی یا باطریشو درآورده یا بلایی سر گوشیش اومده... یعنی عباس... چه بلایی... ای خدااا...
از هزارجا استعلامش گرفتیم... پزشکی قانونی تو منطقه سواران یه گزارش مشابه داشت... با موتور رفتم شناسایی... تمام راه فقط خدا رحمم کرد که تصادف نکردم... من پریشون... آقا صادق پریشون... همه مون... وقتی روپوش روی جنازه رو کنار زد... نمیدونستم نفس راحت بکشم یا از فشار چندساعته پس بیفتم!... عباس نبود!... نمیگم خداروشکر... چون قطعا عزیز کس و کارش بوده اونم...
بعد چندساعت بالاخره استعلام یه بیمارستان اومد که یه بیمار با مشخصات مشابه دارن... رفتیم بالا سرش... بیهوش و زخمی افتاده بود رو تخت... هم نفس راحت کشیدیم هم بازم پریشون بودیم که چی شده. مخصوصا آقا صادق که فقط دست به صورتش میکشید و تو موهاش میبرد و دور اتاق قدم میزد... قرار ایستادن نداشت...
بالاخره عباس به هوش اومد. چشماشو باز و کرد و مارو که دید اولین جمله بریده بریده گفت:
+گوشیم... گوشیم کجاست؟...
نگاه سؤالی به آقا صادق کردم:
- گوشی؟؟؟ نمیدونیم! بذار از بیمارستان سراغ بگیرم.
بیمارستان گفتن هیچ موبایل و چیز دیگهای همراهش نبوده. عباس اینو که شنید قشنگ دیدم که به هم ریخت. از من و سلمان خواست بریم بیرون تا برای آقا صادق و حسین ماجرارو تعریف کنه. فهمیدیم که قرار نیست ما بدونیم. رفتیم بیرون.
سلمان با نگرانی یه نگاه به من انداخت:
+ به نظرت چی شده؟؟
- نمیدونم... یعنی با کی درگیر شده؟ چرا؟ قضیه گوشیش چیه؟... اوف... گیجم فقط... گیج...
+ ایمان... من... اصلا دلم گواهی خوبی نمیده... میفهمی که از چی نگرانم؟؟...
- آره میدونم... همه مون میدونیم با مسائل این شکلی نگران کی میشیم!!... إن شاء الله که خبری نباشه... اصلا قضیه یه چیز دیگه باشه...
یه پاشو تکیه داد به دیوار و چندلحظهای به سقف خیره شد. قشنگ معلوم بود اونم چقد ذهنش درگیره... سابقه اینجور اتفاقا داشتیم بازم. ولی نه در این حد که به برخورد فیزیکی بکشه و یکی از بچههامون اینجوری خرد و خمیر کنن!... خدا به آخر و عاقبت این ماجرا رحم کنه... ولی اگرم قضیه این باشه آخه چرا عباس؟...
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
بسم الله الرحمن الرحیم أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد... #بدیھہ_عشــــق💕 #part17 #ع
بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part18
#ایمان:
حرفاشون که تموم شد به لطف خدا! موفق شدم برم تو اتاق😐:
- به بههه چه عجب بالاخره جلسه محرمانه تون تموم شد!
حسین و آقا صادق زیر لب خندیدن و رفتن بیرون!
+ بعله بعله حالا کاری داشتید جناب منشی؟😎😎
- بذار خوب شی بعد مزه بریز!! ببینم کجاهات چلاق شده حالا؟؟؟
گچ پاشو که آویزون بود یه ذره اینور و اونور کردم و با ادای دقت درآوردن صدامو تو دماغی و پیر کردم و گفتم:
- این پا دیگه براتون پا نمیشه جناب! پای مصنوعی سفارش بدم براتون؟؟
بی حال خندید! چشمش یه ساعت خورد! یهو نیم خیز شد:
+ وای ایمااان....🤦🏻♂ من باید میرفتم دنبال خواهرم اینا.... الان که نگران میشن!!
- مرد حسابی تازه نگران "میشن"؟؟؟ خیالت راحت خود خواهرت بهمون خبر داد گم شدی!!
+ بهش گفتین پیدام کردین؟؟؟
- نمیدونم والا! آقا صادق باید بگه دیگه!
گرفتم سمتش:
+ گوشیتو بده من!
- بفرما ولی شارژ پولیش تموم شده😆
+ اخ شهید شی تووو🤦🏻♂😐
- حالا باا اجاازه عالیجناب برم وقت ملاقات نیست به زور راهمون دادن! آقا صادق هم دم در منتظرمه! خدا نگهدار سرورم!
فاز عالیجنابی برداشت:
+ خدا نگهدار غلام!
خندیدم و درو پشت سرم بستم.
وقتی نخوان حرف بزنن نمیشه هیچی از زیر زبونشون کشید یا حتی از حرکاتشون فهمید😐😬 الان نیم ساعته آقا صادق و حسینو زیر نظر گرفتم هیچی از حرکاتشون و نگاهاشون نفهمیدم!! عباسم که وا نداد😐 قبول دارم کنجکاوی بیجا درست نیست. تجسس نمیکنم. سؤالم نمیپرسم! فقط منتظر سوتی خودشون میمونم😁😁 دیگه این که ایراد نداره🤔 داره؟🤨
فقط مشکل اینجاست که سوتی هم نمیدن😩 حواس جمعن لامصب! گیری افتادم از اینا🤦🏻♂😬 البته من که سرم به کار خودمه😎 ولی در همون حال همش دارم دعا میکنم زودتر سوتی بدن😐😐
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
بسم الله الرحمن الرحیم أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد... #بدیھہ_عشــــق💕 #part20 #ع
بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part21
#ایمان:
هنوز از در بیمارستان بیرون نیومده بودم که گوشیم زنگ خورد. یکی از نوجوونای پایگاه بود. جواب دادم:
- به سلام آقای محمد خان! کاری داشتی داداش؟
+ سلام آقا ایمان. امروز بچهها دیدن وقت اضافه داریم گفتن بریم تمرین سرود. آیفونتونو زدم گفتن خونه نیستی زنگ زدم. میای؟
دستمو بالا آوردم و یه نگاه به ساعتم کردم که ساعت پنج و نیم رو نشون میداد و یه نگاهم به آقا صادق محض کسب تکلیف!
- همین الان میخواید برید؟ من نیم ساعتی راه دارم تا بیام. در پایگاه بازه؟
+ خب ما الان میریم یه کم خودمون تمرین میکنیم تا بیای. باز که نیست ولی سعید کلید داره.
همزمان با تموم شدن جمله ش یه صدای تاپ بلند اومد و اخ کشید!
- چی شد محمد؟؟؟
با ترکیبی از حرص خوردن و بی خیالی و خنده گفت:
+ توپ فوتبال بچهها خورد تو صورتم!!! اه نگا دماغم پر خون شد! خب خدافظ ما رفتیم.
قبل از قطع کردنش شنیدم که داد زد بچهها یکی دستمال بده بهم🤣😐
میخواستم سوار ماشین بشم که آقا صادق صدام زد:
+ نظرت چیه تو بشینی پشت فرمون؟؟
- اول باید جفتتون تعهد کتبی بدین که خودتون از جونتون سیر شدین و ماشینو دادین دست من!!! وصیتنامه هاتونم امضا شده بذارین تو داشبورد!!!!😐
حسین آقا یه فشار به دستم داد و با همون لبخند متفاوت مخصوص خودش که انواع و اقسام معانی رو میتونست بده گفت:
× مسخره بازی درنیار بشین! من با سیستم کار دارم نمیتونم بشینم! آقا صادقم که...(یه نگاه بهش انداخت و شونه بالا انداخت!) الان حواسشون جمع نیست نگرانن. بشین حرف نزن!
از روی اجبار یه چشم گفتم و نشستم!(در اصل همه بهونه هام برای این بود که اون لحظه حوصله رانندگی رو نداشتم!) موقع بستن در گفتم
- ولی گواهینامه نداشتنم پای خودتون🤨💁🏻♂
کسی جواب نداد! رادیو ماشین آقا صادق که همیشه رو رادیو معارف بود روشن کردم و راه افتادیم.
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
بسم الله الرحمن الرحیم أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد... #بدیھہ_عشــــق💕 #part23 #ع
بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part24
#ایمان:
آخرای بلوار امین چند دقیقه حواسم پرت شد از سرعت ماشین! ذهنم یه جای دیگه بود. فقط جلو رو نگاه میکردم. انگار آقا صادق و حسین هم حواسشون نبود.
یه دفعه حواسم جمع شد با اعلان پلیس راه سر سالاریه😬 ماشینو نگهداشتم و زیر لب کلی به خودم چیز گفتم! خب حواستو جمع کن دیگه!!!
آقا صادق منو فرستاد داخل ماشین و خودش رفت کلی بحث کرد تا راضیشون کرد ماشینو نبرن پارکینگ فقط🤦🏻♂ وقتی هم برگشت اعصابش خورد بود! فقط یه تشکر اروم از ماموره کرد با همون قیافه، بعدم نشست پشت فرمون و روشن کرد.
دیگه حتی جرئت نکردم یادآوری کنم که گفته بودم گواهینامه نداشتنم پای خودتون! سکوت مثل قبلش کاملا برقرار بود که صدای بلند زنگ گوشیم سکوتو شکست. محمد بود. زدم رد با پیام و تو جوابش نوشتم دارم میرسم.
رسیدیم پایگاه و رفتم داخل. بچهها داخل اتاق پشتی پایگاه داشتن تمرین میکردن. دیدم نصفشون نیستن! گفتم:
- محمد بقیه بچهها کجان؟؟
+ نیومدن!!
- یه جوری گفتی وقت اضافه آوردیم بریم تمرین فکر کردم همتون هستین که!
+ خب نگفتم هممون که! حالا مگه بده یه تمرین اضافه داشته باشیم نصفمون؟؟؟
- 😐😑
خیلی خب اسپیکرتون کو؟؟
+ نداریم میثم نیومده با گوشی گوش میدیم.
تمرینو دوباره شروع کردن. منم ایستادم پای تمرینشون. فقط دو سه بار وسطش رفتم و اومدم. آخرای تمرین بود که یه دفعه حال ارشیا بد شد!... از بینیش همینجور خون میریخت و بند نمیومد!... عابدین که کمتر از بقیه وحشت کرده بود گفت خیلی اینطور میشه ولی الان خیلی زیاده شدتش... با خونشون تماس گرفتیم و فرستادیمش بیمارستان...
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
در گرداب #غيبت ها و #تهمت ها نيفتيد.
خدا گواه است كه اين بدگويي ها
#ايمان را مي خورد و انسان را
از #روحانيت اخراج مي كند.
لذت مناجات با #خدا را از بين مي برد.
#شهید_عبدالله_میثمی♥️🕊
@shaerane_ta_khoda
جوانها باید خودشان را #تقویت کنند.
امروز جوانها باید
#خردمندی،
#معرفت و #دانش،
#ایمان،
#همبستگی
و #یکپارچگیِ خودشان را
هرچه ممکن است تقویت کنند.
درست همان مناطقی که #دشمن میخواهد تقویت نشود...
#گام_دوم_جوانان
#امام_خامنهای
@shaerane_ta_khoda