💠 داستان اول (۱۵) 💠دوره دبیرستان وقت آتش سوزاندن پسرهاست.ولی محسن این طور نبود.به هیچ کس بی احترامی نمی کرد.کم ناراحت می شد.عصبانیتش بی هیاهو بود.نهایت چند ساعت یا چند دقیقه ارتباطش را با طرف قطع می کرد.چون دل مهربانی داشت زود برمیگشت و همه چیز را فراموش می کرد. خوش خنده بود چندبار سر کلاس با امیر دوست محمدی ریسه رفته بودند و دبیر بیرونشان کرده بود.آن ها هم بی هیچ بگو مگویی تنبیه شان را قبول کرده بودند.ته خلافش در مدرسه همین ها بود و گرنه احترام معلم ها را زیاد داشت و با آن ها گرم و خوش رو بود. سرش حسابی به قرآن و‌درسش گرم بود.وقت نمی کرد در جمع هم کلاسی هایش حاضر شود. شاید به خاطر همین از خلقیات هم سن و سال هایش تاثیر نمی گرفت.راهش را پیدا کرده بود و داشت مستقیم دنبالش می‌کرد. به راه های دیگر سرک نمی کشید.هیئت برایش استثنا بود.دیده بود قاریانی را که از اهل بیت (ع)غافل اند.از آن طرف هیئتی هایی را می دیدکه به نماز و قرآن بها نمی دهند.محسن هم قاری قرآن بود و هم پای ثابت هیئت. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۲۰ و ۲۱ 🔻🔻🔻🔻