🌲🌺🌲🌺🌲🌺
🌺🌲🌺🌲
🌲🌺🌲
🌺🌲
🌲
⭕️
#من_میترا_نیستم⭕️
💠قسمت ۴۱
روز سوم، من با مهران و بابایش می خواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت:
" دیشب منافقین یک نامه ی تهدیدآمیز توی خانه ی ما انداختند. "
خانه ی ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه ی آقای روستا، فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ی ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما خبر داشتند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند. این طور نوشته بودند که «اگر شما بخواهید با خانواده ی کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی بر سر شما می آوریم.»
خانواده ی آقای روستا نگران شده بودند. سال ۶۱ جو شاهین شهر خیلی ناامین بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمی کردیم.
صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید، گفت:
" منافقین به خانه ام تلفن زده اند و گفته اند که ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا را بر سر تو هم می آوریم. "
آنها به خانم کچویی فحاشی کرده بودند و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند. توهین های منافقین، روحیه ی خانم کچویی را خراب کرده بود.
وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفته اند زینب کمایی را کشتیم، ذره ای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد. حرفهای خانم کجویی حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند. آنها می خواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود. نمیدانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب میگردد. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند. ناخودآگاه بلند شدم و رفتم. یک پیراهن دخترانه از کمددرآوردم و آمدم کنار خانم کچویی، لباس را به او نشان دادم و گفتم:
" چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه ی کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و او این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت. اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد، قبول نکرد. "
به من گفت: " مامان، ما عید نداریم. خدا می داند که الان خانواده ی شهدا چه حالی دارند. تو از من میخواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟ "
مادرم پیراهن از دستم گرفت و به چشمهایش مالید.
من ادامه دادم: " دخترم می دانست که امسال ما عید نداریم و دست کمی هم از خانواده های شهدا نداریم. "
همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه ی کم سن و سالی بود، اما خیلی خوب می فهمید. انگار چیزی شنیده بود. می خواست با مهران حرف بزند. پرسیدم: " شهرام، کسی آمده یا چیزی شنیده ای؟ "
سرش را به علامت «نه» تکان داد.
ای کاش می توانستیم به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از مهرداد بیخبر بودیم، مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را می شنید، حتماً خودش را می رساند. مینا و مهری هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی در شوش رفته بودند. از روز گم شدن زینب، دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها، با گم شدن زینب کم شده بود.
ادامه دارد...
زندگینامه شهیده زینب کمایی
🌲
🌲🌺
🌺🌲🌲
🌲🌺🌲🌺🌲
🌺🌲🌺🌲🌺🌲🌺🌲🌲🌲
کپی فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم