🌲🌺🌲🌺🌲🌺🌲
🌺🌲🌺🌲🌺🌲
🌲🌺🌲🌺🌲
🌺🌲🌺🌲
🌲🌺🌲
🌺🌲
🌲
⭕️
#من_میترا_نیستم⭕️
💠قسمت ۴۲
شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه ی آن ها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. هر چقدر التماس شهرام کردم که «مامان، چی شنیده ای؟ چی شده؟ به من هم بگو»، شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش سکوت کردند. ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی می گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت، و نه آسمان، نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم، کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم.
مرتب به خودم می گفتم: " چیزی که زینب انتخاب کرده باشد، انتخاب من هم هست. "
ظهر شد و ظاهری مثل ظهر عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی. آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی، امام جمعه ی شاهین شهر، به آقای روستا تلفن کرده بود و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم، سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت. اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه می آمد.
به مسجد که رسیدیم، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و بابایش ساکت و بی صدا توی ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم. دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را می داد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم؛ حرفهایی که به هیج کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی (ع) افتادم. حضرت علی هم در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش می رفت.
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم. محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم. آقای حسینی وارد شبستان شد و روبه رویم نشست. آقای حسینی، بدون اینکه زمینه سازی کند وحرفی اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم، بیرون مسجد همه ی حرف ها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم:
" هرچی میل خداست. "
با آقای حسينی از مسجد خارج شدیم. بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران توی ماشین با صدای بلند گریه می کرد.
مهران که مرا دید با گریه گفت:
" مامان، زینب را کشتند... خواهرم شهید شده... جنازه اش را پیدا کرده اند. "
من مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشکی نمی آمد. بابای مهران به من نگاه نمی کرد، من هم به او چیزی نگفتم. آن روز کارگرهای ساختمان ساز، جنازه ی زینب را در سَبَخی - که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند - پیدا کرده بودند.
مهران گفت : " مامان، شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امروز جنازه ی یک دختر نوجوان را توی زمین خاکی پیدا کرده اند. وقتی شهرام به خانه آمد و خبر را داد، من مطمئن شدم که آن دختر، زینب است. اما نمیخواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگویم."
انتظار تمام شد؛ انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود.
ادامه دارد...
زندگینامه شهیده زینب کمایی
🌲
🌲🌺
🌺🌲🌲
🌲🌺🌲🌺🌲
🌺🌲🌺🌲🌺🌲🌺🌲🌲🌲
کپی فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم