🌲🌺🌲🌺🌲🌺
🌺🌲🌺🌲🌺
🌲🌺🌲🌺
🌺🌲🌺
🌲🌺
🌺
⭕️
#من_میترا_نیستم⭕️
💠قسمت ۴۶
روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه، همه جا نامش را زینب نوشتیم. روی قبر هم نوشتیم «زینب کمایی (میترا)». یک روز یکی از دوست های زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت:
" زینب به من گفته بود اگر شهید شدم، به مادرم بگو آش نذری بدهد. من نذر شهادت کرده ام. "
دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است. روز بعد، آشی نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی هایش و همسایه ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ی أبوالفضل (ع) کرده بودم. نذر کرده بودم اگر زینب به سلامتی پیدا شود، سفره ی ابوالفضل (ع) پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم. همه ی افراد خانواده نگران من بودند. مادرم التماس می کرد که «کبری، گریه کن، جیغ بزن، اشک بریز این همه غم ها را توی دلت تلنبار نکن.» مهری و مینا مرتب حالم را می پرسیدند و میگفتند:
" مامان، چرا این همه کار می کنی؟ آرام باش، گریه کن. غم ها را توی دلت نریز. "
آنها نمی دانستند که من همه ی این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد.
چندین روز بعد از خاک سپاری زینب، مهرداد بیچاره بی خبر از همه جا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد. او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی به در خانه رسید، هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد. او وقتی کلمه ی «خواهر شهید» را دید، فکر کرد مینا و مهری بلایی سرشان آمده. وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم، مینا و مهری را که دید گیج شد که «خواهر شهید» کیست. با شنیدن خبر شهادت زینب، سر به دیوار می کوبید و حال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک، دخترها را از آبادان بیرون کرده بود، حالا باور نمی کرد که کوچک ترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد. مهرداد ضربه ی روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدت ها بعد از این جریان، به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود، در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت. بیت اولش این بود:
عزیز و مهربان خواهر تو بودی
همیشه جان فشان خواهر تو بودی
وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند، به یاد حرفهای زینب درباره ی شهادت افتاد. مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او به اصفهان، درباره ی شهادت سؤالاتی پرسیده بود. مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس، از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت:
" ای کاشی زودتر باورش کرده بودم."
با اینکه زینب کوچک تر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه، اما زینب بیشتر از خواهر ها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند.
بعد از شهادت زینب، گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مأمورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت:
" من این دختر را خوب می شناسم. مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد. خیلی گریه می کرد و با آنها حرف میزد. من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید می شود، اما نمی دانستم چطوری و کجا. "
بعد از شهادت زینب، کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد، جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم رانشناختم و قدرش را نفهمیدم.
ادامه دارد...
زندگینامه شهیده زینب کمایی
🌲
🌲🌺
🌺🌲🌲
🌲🌺🌲🌺🌲
🌺🌲🌺🌲🌺🌲🌺🌲🌲🌲
کپی فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم